هدایت شده از کودک خلّاق (بازی، کاردستی...)
#بازی
ایده #کاردستی جعبه نمایش که خیلی برای بچه ها جذاب و دوست داشتنیه😍☺️
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
💈🔮 سنجاق قفلی نگران🔮💈
جعبه، تاریک تاریک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلی بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه میرفت و فکر میکرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاریکی به دنبال سنجاق گشت تا او را ببیند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن دیگر، چقدر راه میروی! صدای پایت نمیگذارد یک دقیقه خوابمان ببرد.»
دکمه که گوشهی جعبه دراز کشیده بود، به زور خودش را به دیوار جعبه تکیه داد و گفت: «سنجاق جان! این قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پیدایش میشود.»
سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گریه اش بگیرد. گفت: «من میترسم... اگر برای برادرم اتفاقی افتاده باشد چی؟»
انگشتانه که تا حالا صدای خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکانی به خودش داد و گفت: «چیه؟ چی شده؟»
همه خندیدند؛ حتی سنجاق هم خندید. سوزن ته گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پیدایش نیست. سنجاق نگرانش شده!»
انگشتانه خندهاش گرفت و گفت: «اینکه این همه ناراحتی ندارد. بالاخره میآید.»
دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست میگوید.»
سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پیدایش بشود!»
یک دفعه همه جا روشن شد. همهی سرها به طرف در جعبه چرخید. در باز شده بود و یک دست آمده بود توی جعبه و انگار دنبال چیزی میگشت. همین که دست رسید بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله ی کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظی کرد و رفت. دلش میخواست الان فرار میکرد و میرفت توی جعبه و منتظر برادرش میشد. در همین فکرها بود که دید روی یک پارچه آویزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور یک چیزی، هی بالا و پایین میرفت و به او نزدیک میشد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببیند. منتظر شد تا آن چیز به او نزدیکتر شد. تا اینکه... برق خوشحالی در چشمان سنجاق دیده شد. گفت: «سلام برادر عزیزم! کجا بودی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده بود.»
سوزن که هنوز هم روی پارچه بالا و پایین میرفت، گفت: «وقتی من آمدم تو خواب بودی، بیدارت نکردم.»
سوزن جلوتر آمد. سنجاق دیگر تحمل نکرد پرید توی بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خیلی خوشحال هستم.»
سوزن خندید و گفت: «من هم همینطور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توی جعبه و بقیه را خوشحال کنند.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🍲🐻آشپزخانه خرسها 🐻🍲
یک روز زمستانی، برف همه ی جنگل سبز را سفید کرده بود طوری که دیگر هیچ گیاه و سبزه ای دیده نمی شد و تقریبا هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمی شد. هوا آنقدر سرد بود که برفها و آبهای رودخانه یخ زده بودند. خرسها در خواب زمستانی بودند. پرنده ها به سرزمینهای گرمسیر مهاجرت کرده بودند و…
اما حیوانات دیگری هم مثل خرگوش و سنجاب هنوز در جنگل سبز بودند که خیلی گرسنه بودند. آنها دلشان می خواست یک غذای گرم بخورند. اما مدتها بود که از غذای گرم خبری نبود تا اینکه یک روز، که از همه ی روزها سردتر بود، اتفاق عجیبی افتاد.
آن روز از دودکش خانه ی خرسها دود بلند شد، بعد از آن طولی نکشید که بوی آش همه ی جنگل سبز را پر کرد.
اما این ماجرای عجیبی بود چون خرسها در این وقت زمستان باید خواب خواب باشند. چطور ممکن بود در این سرمای زمستان از خواب بیدار شوند و غذا درست کنند؟!
خرگوش و سنجاب، آهسته آهسته به خانه ی خرسها نزدیک شدند. وقتی نزدیک در شدند متوجه شدند در خانه کمی باز است. خرگوش در را هل داد و به داخل خانه سرک کشید. آنها از خرسها می ترسیدند اما آنقدر از بوی آش خوششان آمده بود که نمی توانستند آن را فراموش کنند و برگردند.
خرگوش و سنجاب نگاهی داخل اتاق انداختند. داخل اتاق میز غذاخوری چیده شده بود ولی کسی نبود. خرگوش و سنجاب به سمت آشپز خانه رفتند کسی در آشپزخانه نبود ولی آش روی اجاق بود و چه بوی خوبی هم می داد. خرگوش و سنجاب می خواستند به سمت دیگ آش بروند که یک دفعه احساس کردند کسی پشت سرشان است. آنها به عقب برگشتند و دو خرس پشت سرشان دیدند. خرگوش و سنجاب از ترس جیغ کشیدند و نزدیک بود بیهوش بشوند آنها همدیگر را بغل کردند در حالیکه از ترس می لرزیدند. خرسها کمی با تعجب به آنها نگاه کردند و با زبان خرسی چیزهایی به هم گفتند. بعد خانم خرسه لبخند زد و گفت شما هم بفرمایید با ما آش بخورید.
خرگوش و سنجاب هنوز می ترسیدند تا اینکه آقا خرسه هم به آنها تعارف کرد که سر میز غذا بنشینند. خرگوش و سنجاب خیالشان راحت شد و نفس راحتی کشیدند. آنها می خواستند به خانه برگردند اما خانم و آقای خرس اصرار کردند که اول آش بخورید بعد برگردید. خرگوش و سنجاب با خوشحالی سر میز غذا نشستند. خانم خرسه یک بشقاب آش برای خرگوش و یک بشقاب آش برای سنجاب کشید. خرگوش و سنجاب دلشان تالاپ تولوپ می کرد و برای خوردن آشها لحظه شماری می کردند. اما خانم خرسه رفت توی اتاق و چند لحظه بعد با یک خرس کوچولوی تازه به دنیا آمده برگشت.
خرگوش و سنجاب متوجه شدند که خرسها به تازگی صاحب فرزند شدند. آنها تولد خرس کوچولو را به پدر و مادرش تبریک گفتند. خرسها گفتند ما به خاطر تولد این خرس نازنازی از خواب بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم برای او آش درست کنیم.
حالا از اینکه دو تا مهمان هم داریم خوشحالیم و دوست داریم با حضور شما جشن بگیریم. حالا بفرمایید آشتان را میل کنید.
خرگوش و سنجاب با اشتهای زیادی سه تا بشقاب آش گرم خوردند و سیر سیر شدند. بعد از خرسها خداحافظی کردندو رفتند. لحظه ی آخر، خرسها از خرگوش و سنجاب خواستند که باز هم به آنها سر بزنند و با خرس کوچولو بازی کنند.
#قصه
🐻
🍲🐻
🐻🍲🐻
╲\╭┓
╭🍲🐻 🆑 @childrin1
┗╯\╲
✨﷽✨
✅نماز نور چشـ﷽ـم پیامبــر(ص)
✍امام صادق علیه السلام میفرماید:
هر که سوره قدر رادر یکی از نمازهای واجب قراءت کند منادیی ندا میدهد:
ای بنده خدا خداوند گناهان گذشته تو را آمرزید پس اعمالت را از سر گیر. ۱
امام رضا علیه السلام می فرماید:
هر مومنی که هنگام وضو گرفتن سوره قدر را بخواند از گناهانش خارج می شود مانند آن روزی که از مادر متولد شده است. ۲
امام صادق علیه السلام می فرماید:
هرکس سوره قدر را بر آبی بخواند واز آن بنوشد خداوند نوری در چشمان او قرار دهد. ۳
امام صادق علیه السلام می فرماید:
هرکس سوره قدر راهنگام خواب یازده مرتبه بخواند خداوند یازده فرشته را مامور می کند تا او را از شر هر شیطانی حفظ نمایند. ۴
امام صادق علیه السلام می فرماید:
هرکس سوره قدر را شفیع قرار دهد واز درگاه خداوند در خواستی نماید خداوند شفاعتش را پذیرفته و درخواستش را اجابت می نماید.
🌷مستحب است در تمام نمازها در رکعت اول ، سوره «انا انزلناه» و در رکعت دوم، سوره «قل هو الله احد» را بخواند. (مقام معظم رهبری و آیت الله سیستانی)
شایسته است در تمام نمازها در رکعت اول ، سوره «انا انزلناه» و در رکعت دوم، سوره «قل هو الله احد» را بخواند. (آیت الله مکارم)
پی نوشت:
۱ - ثواب الاعمال، ص ۱۲۴.
۲ - فقه الرضا، ص ۷۰.
۳ - مستدرک الوسایل، ج۴، ص۳۱۴.
۴ - مستدرک الوسایل، ج۴، ص ۲۹۲ .
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🕌 @Zamene_Ahou
گاو_تنبل.mp3
9.53M
#لالایی_فرشته_ها
🌹گاو تنبل🌹
🔅قرائت #سوره_تین
🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا
(عمو قصه گو)
🔅تدوین:رحیم یادگاری
🔅منبع:کتاب قصه ما مثل شد
🔅نوشته:محمد میر کیانی
✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇
@Lalaiehfereshteha
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی لطفا با لینک🌸
9⃣6⃣
0099 baghareh 232.mp3
6.28M
#لالایی_خدا ۹۹
#سوره_بقره آیه ۲۳۲
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.
@lalaiekhoda
0100 baghareh 233.mp3
9.3M
#لالایی_خدا ۱۰۰
#سوره_بقره آیه ۲۳۳
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.
@lalaiekhoda
هدایت شده از قصه ♥ قصه
قصه ♥ قصه
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک کانالها قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه كانالها اينه که مطالب اضافی نداره.
همچنین سعی شده تا قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
https://eitaa.com/ghesehayemadarane
لالایی در سیرهی حضرت زهرا(س)
لالایی از زبان حضرت زهرا(س) برای فرزندانش امام حسن(ع) و امام حسین(ع) به جای مانده که در ادامه به بررسی آنها میپردازیم:
دو بیت زیر هنگام کودکی امام حسن(ع) سروده شده:
أَشبه أَباک یا حَسَنُ
وَاخْلَعْ عَن الْحقِّ الرَّسَنَ
وَاعْبُد الهاً ذَا الْمِنَنِ
وَلاتُوالِ ذَالْاحَنِ
«حسن جان! مانند پدرت علی(ع) باش و ریسمان از گردن حق بردار
خدای احسان کننده را پرستش کن و با افراد دشمن و کینهتوز دوستی مکن».
و آنگاه که امام حسین(ع) را بر روی دست نوازش میداد میفرمود:
أنتَ شبیهٌ بِأبی لَستَ شَبِیهاً بِعَلیّ
«حسین جان تو به پدرم رسولالله(ص) شباهت داری و به پدرت علی(ع) شبیه نیستی» و امام علی علیه السلام هنگام خواندن این بیت توسط حضرت زهرا(س) بر لبان مبارکش خنده می نشست.
قصه خلاق
انتهای قصه را با کمک بچه ها و راهنمایی صحیح در جهت دوست یابی به انتها برسونید.🌹
🐭🐸موش و قورباغه🐸🐭
موشی در کناربرکه آبی با قورباغه ای دوست شده بود.
آن ها هر روز در کنار برکه هم دیگر را می دیدند و با هم حرف می زدند.
موش از دوستی با قورباغه خیلی خوش حال بود. وقتی او را می دید، ماجراهای زندگی اش را برای او تعریف می کرد.
یک روز موش به قورباغه گفت: بعضی وقت ها می خواهم با تو حرف بزنم اما تو داری در آب برای خودت جست و خیز می کنی و از من خبر نداری.من هر چه کنا رآب تو را صدا می زنم تو اصلا صدای من را نمی شنوی. برای من کافی نیست که فقط صبح هاتو را ببینم من بدون دیدار تو آرام و قرار ندارم.
می خواهم وقت و بی وقت تو را ببینم و با تو حرف بزنم اما من هم جنس تو نیستم من خاکی هستم و فقط در خشکی می توانم زندگی کنم. نمی توانم توی آب بیایم.
بیا کاری بکنیم که هر وقت خواستم بتوانم تو را ببینم.
موش بعد از صحبت هایش گفت: من یک پیشنهاد داد که یک بند بلند و محکم پیدا کنند. یک سرش رابه پای موش ببند و سر دیگرش را به پای قورباغه ببندند تا هر وقت خواست قورباغه را ببیند بند را بکشد.
قورباغه از این پیشنهاد خوشش نیامد برای این که پایش بسته می شد، اما چون موش زیاد اصرار کرد قورباغه قبول کرد.
چند روزی به این ترتیب گذشت و موش خوش حال بود.
اما یک روز ناگهان کلاغی آمد و موش را با چنگال هایش گرفت و بلند کردو با خودش برد.
قورباغه هم که سر دیگر بند به پایش بسته بود از توی برکه بیرون کشیده شد و در هوا آویزان شدو دنبال کلاغ روانه شد.
هر کس این صحنه ر ا می دید با تعجب می گفت: چه طور کلاغ قورباغه را از توی آب شکار کرده؟ مگر کلاغ می تواند وارد آب شود؟
بچه ها به نظر شما چرا این اتفاق افتاد؟
راه حل چی بود؟؟
#قصه
🐸
🐭🐸
@ghesehayemadarane
#نکته_تربیتی
تشویق های ما در چند کلمه است؟
یک یا دوکلمه حداکثر
آفرین، تمام
حالا تذکر بخوایم بدیم چی؟
در ده تا کلمه و چند جمله
تشویق را در جملات بیشتری بگویید
و کمتر تذکر بدهید.
@ghesehayemadarane
〰〰〰〰〰〰〰
🍃🐦گرم ترین لانه برای پرنده كوچك🐦🍃
باد سردی میوزید و درختان را به شدت تكان میداد. سحر كوچولو كلاه پشمی اش را به سر كرد و دستهای كوچكش را درون دستكش كرد و همراه مادربزرگ برای خرید به بیرون از خانه رفت.
مادربزرگ و نوه كوچولو پس از دو ساعت توانستند همه چیزهایی را كه باید تهیه میكردند، بخرند چون سحر كوچولو در تمام این دو ساعت كه همراه مادربزرگ بود، دختر خوب و حرف گوش كنی بود، مادربزرگ برای اینكه از او تشكر كند به او قول داد دختر كوچولو را با خود به پارك ببرد.
سحر خوشحال بود. در پارك شروع به تاب بازی و سرسره بازی كرد. در حال شادی بود كه باران تندی شروع به باریدن گرفت. سحر كوچولو كه زیر باران خیس شده بود، به طرف مادربزرگ دوید. باد با سرعت بیشتری درختان را تكان می داد. مادربزرگ دست نوه كوچولو را گرفته بود و به راه افتاده بود. او سعی می كرد تا هرچه زودتر از پارك خارج شوند، در همین لحظه بود كه ناگهان چشمهای سحر كوچولو به چیزی افتاد.
او مادربزرگ را صدا كرد و گفت:
- مامان بزرگ! ببین زیر آن درخت چه چیزی افتاده است؟ و بعد به طرف درخت دوید. وقتی مادربزرگ كنار سحر رفت. متوجه لانه كبوتری شد كه بر اثر وزش باد روی زمین افتاده بود. جوجه كوچكی از بالای درخت روی زمین افتاده و جیك جیك می كرد. قطرههای باران پرهای كوچك جوجه را خیس كرده بود. سحر كوچولو از مادربزرگ اجازه گرفت كه جوجه را با خود به خانه ببرد. آن روز سحر كوچولو در یك كارتن كوچك برای جوجه دانه و آب گذاشت. بال و پرهای جوجه كوچولو خشك شده بود. سحر خوشحال بود كه از جوجه كوچكی مواظبت می كند.
صبح روز بعد مادربزرگ به سحر گفت:
- باید به پارك برویم و جوجه را كنار همان درخت ببریم. من فكر میكنم كه كبوتر نگران جوجهاش باشد و دنبال او می گردد. سحردوست نداشت از جوجه جدا شود، ولی وقتی به یاد كبوتر افتاد، جوجه را با خود به پارك برد.با كمك نگهبان پارك روی درخت لانه كوچكی برای كبوتر گذاشتند. جوجه در كنار كبوتر برای سحرزیباترین جیك جیك را كرد.
#قصه
╲\╭┓
╭🍃🐦@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐸☘ قورباغه سبز☘🐸
♧قسمت اول♧
جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه تیغی و لک لک در حال چرت زدن بودند؛ اما قورباغه ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه میکرد.
ناگهان...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همانطور که چشمهایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.
مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه تیغی و لک لک چشمهایشان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»
دارکوب به سنجاب نگاه کرد و قاه قاه خندید. بعد نوکش را تند و تند، به تنه ی درختی که روی آن نشسته بود، زد. و بعد دوباره قاه قاه خندید. باز، تق- تق- تق، به درخت نوک زد. خنده و تق تق دارکوب، هر لحظه بلندتر و بیشتر میشد. آنقدر که صدای ویز- ویز مگس و پشه ای را که به طرفش میآمدند، نشنید! کمی بعد، پشه ی چاق و چله ای نیش محکمی به سر دارکوب زد. مگس هم کنار گوشش ویز- ویز بلندی کرد. دارکوب عصبانی شد و داد زد:
«آخ... وای... آی...»
پشه و مگس فرار کردند.
سنجاب، همانطور که نوک دماغش را گرفته بود، به دارکوب نگاه کرد و گفت:
«مثل اینکه از تو هم پذیرایی خوبی کردند!
خوش گذشت؟ حالا باز هم به من بخند!»
دارکوب، سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. قورباغه ی سبز،به سنجاب و دارکوب نگاه کرد.
بعد از جا جهید و نزدیک آنها، روی زمین نشست. لبخندی زد و به مگس ها و پشه هایی که با سرعت به دنبال هم توی هوا بالا و پایین میپریدند، نگاه کرد. آن وقت آب دهانش را قورت داد و زبانش را تند و تند آورد بیرون و برد توی دهانش و گفت:
«به ... به ... قور... قور... بَه قور... قوربَه!»
حیوان ها متوجه ی قورباغه شدند. سنجاب آهسته گفت:
«ایش ... مزاحم پشت مزاحم! قورباغه ی بی مصرف!»
دارکوب، گردنش را یک وری کرد و گفت:
«پشه ها و مگس ها کم بودند، این هم اضافه شد!»
لک لک، روی یک پایش ایستاد و گفت:
«واه ... و اه... چه چشم های زشتی دارد! زبانش که دیگر هیچ! ببینید چه قدر دراز است!»
ادامه دارد...
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐸☘@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🦷⭐️ دندان لق من کی میافتد؟ ⭐️🦷
علی نگران و ناراحت بود که چرا دندان لق شده اش نمیافتد. چند روزی بود که دندانش لق شده بود و خیلی تکان میخورد. هر وقت که میخندید، دندان شل و ولش پیدا میشد. هر وقت که در آینه خود را نگاه میکرد. شکل ناجور آن را میدید. و هر وقت که زبانش را در دهان میچرخاند، به دندانش میخورد.
برادرش مهدی پرسید: «هنوز دندانت نیفتاده؟»
علی با ناراحتی جواب داد: «هنوز نه، خیلی لق لق میخورد!»
مهدی گفت: «من میدانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد، یک سیب بزرگ بردار و گاز بزن، آن وقت دندانت کنده میشود و راحت میشوی.»
علی جواب داد: «نه متشکرم، فکر میکنم کمی دیگر تحمل کنم بهتر باشد.»
دختر همسایه شان «زهرا» با دیدن علی گفت: «هنوزدندانت نیفتاده؟»
علی جواب داد: «هنوز نه! آنقدر لق لق میخورد که فکر میکنم به یک مو بند است.»
زهرا گفت: «من میدانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد، یک تکه نخ دور آن بپیچ و سر دیگرش را محکم بکش. آن وقت دندانت کنده میشود و راحت میشوی.»
علی جواب داد: «متشکرم؛ ولی فکر میکنم یک کمی دیگر صبر کنم بهتر است.»
آرمین پسر همسایه شان که در حیاط مشغول شیطنت و بازی بود، وقتی چشمش به علی افتاد. پرسید: «بالاخره دندانت افتاد؟»
علی جواب داد: «نه، خیلی لق شده، ولی هنوز نیفتاده.»
آرمین گفت: «من میدانم چه کار کنی تا دندانت بیفتد و راحت شوی. یک دعوا با «رضا» راه بینداز. او هفته پیش یک مشت به من زد و دندان جلوییام که زیاد هم لق نبود، افتاد.»
علی گفت: «نه،نه، متشکرم. فکر میکنم یک کمی دیگر با این وضع تحمل کنم، بهتر باشد.»
آن شب علی از مادرش پرسید: «مادر! پس کی دندان من میافتد؟»
مادر جواب داد: «هر وقت موقعش برسد. خودش میافتد. بدون آنکه تو اصلاً ناراحت شوی و دردت بیاید.»
صبح روز بعد. دندان لق شده علی افتاد؛ ولی نه به خاطر آنکه سیب بزرگ و سفتی را گاز زده باشد. و نه به خاطر آنکه یک نخ دور آن پیچیده و سرش را کشیده باشد. و نه به خاطر این که رضا به دهان او مشت زده باشد.
دندان لق علی افتاد. فقط به این علت که وقتش رسیده بود و آماده افتادن شده بود.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🦷⭐️ @ghesehayemadarane
┗╯\╲
☘🐸 قورباغه سبز 🐸☘
♧قسمت دوم♧
جوجه تیغی چند قدم به قورباغه نزدیک شد. بعد، یکی از تیغ هایش را به طرف او پرتاب کرد و خندید.
قورباغه بازویش را گرفت و گفت:
«آخ... قور... قور... جوجه تیغی، بهتر است مواظب تیغ هایت باشی!»
حیوان ها خندیدند. جوجه تیغی گفت:
«جایزه ی ناقابلی بود برای صدای زیبا و زبان دراز شما!»
قورباغه ناراحت شد. بدون هیچ حرفی جهید وسط مرداب و ناپدید شد.
حیوان ها بلندتر خندیدند و داد زدند:
- آخ جان! رفت...
لک لک گفت: «مگس ها و پشه ها هم رفته اند!» دارکوب، سرش را مالید و گفت:
«اگر دوباره بیایند، میدانم چه کارشان ...»
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره ...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
همه از جا پریدند. سنجاب زودی نوک دماغش را گرفت و آن را پنهان کرد. دارکوب سرش را برد زیربالش. جوجه تیغی هم چند تا از تیغ هایش را به طرف آنها پرتاب کرد و مثل یک توپ، گرد شد و گفت:
«آه... خسته شدم! آخر چه قدر خودم را از دست اینها، زیر تیغ هایم زندانی کنم؟»
لک لک پرید هوا و گفت:
«من که رفتم. خداحافظ!»
ویز... ویز... بیز... وز... وز...
سنجاب و دارکوب، عصبانی شدند و توی هوا و زمین، دنبال مگس ها و پشه ها، بالا و پایین پریدند!
قور... قور... قور...
ناگهان سنجاب و دارکوب ایستادند. قورباغه ی سبز، نزدیک آنها، در گوشه ای نشسته بود و تند- تند، زبانش را میآورد بیرون و میبرد توی دهانش! جوجه تیغی آهسته سرش را از زیر تیغ هایش بیرون ورد. سنجاب و دارکوب با تعجب گفتند:
«عجب! باز هم مگس ها و پشه ها غیب شدند! یعنی از ما ترسیدند؟»
جوجهتیغی با دقت به قورباغه نگاه کرد.قورباغه بدون اعتنا به بقیه، دور دهانش را میلیسید و به... به... و قور... قور... میکرد و میگفت:
«وای ... چقدر خودشمزه اند!»
جوجه تیغی که تازه متوجه ی کار قورباغه شده بود، خواست حیوان ها را صدا کند که قورباغه، تندی از جا جست وسط مرداب و دوباره ناپدید شد! در همین موقع، لک لک پروازکنان به طرف دوستانش آمد. جوجه تیغی سرش را تکان- تکانی داد. دستها و پاهایش را از زیرتیغ هایش در آورد بیرون و گفت: «هیچ میدانید چه اشتباه بزرگی کردیم؟ میدانید قورباغه ای که دلش را یک عالم شکستیم چه میکرد؟»
او ماجرا را برای حیوان ها تعریف کرد. همه ساکت و آرام، به فکر فرو رفتند و به طرف مرداب، جایی که قورباغه ی سبز، در آنجا ناپدید شده بود، نگاه کردند.
دوباره سکوت همه جا را پر کرد. کمی بعد، صدایی سکوت مرداب و جنگل را بر هم زد. این صدا، صدای آه بلند سنجاب، دارکوب، جوجه تیغی و لک لک بود!
پایان...
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐸@ghesehayemadarane
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
🌈 والدینی که با پاسخ کوتاه فرزند را مجبور می کنند از آنها اطاعت کند، به هیچ عنوان روش درستی برای تربیت کودک خود انتخاب نکرده اند.
👈 با گفتن عبارت: «برای اینکه من می گم!» باعث می شوید تا کودک هرگز به چرایی مسایل فکر نکند.
قدرت تحلیل و پرسشگرایی را از او می گیرید.
👈 یا گفتن عبارتی همچون: «هر چه من می گویم را باید انجام دهی» به این مفهوم است که هیچ احترامی برای فرزند خود قایل نیستید و او نیز در مقابل به شما احترام نخواهد گذاشت.
برای تربیت صحیح فرزندان، برای پاسخ به سوالات او زمان بگذارید و با صبر کامل و مرتبط به او پاسخ بدهید.
╲\╭┓
╭⭐️🌈@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🎈🎏 بادبادک لجباز 🎏🎈
بادبادک عاشق گشت و گذار توی آسمان بود. دوست داشت همیشه توی هوا از این طرف به اون طرف برود. وقتی باد می آمد کیف می کرد و می رفت تا سینه ی آسمون می رسید و از آن بالا زمین را تماشا می کرد. اما عیبش این بود که اصلا خسته نمی شد. اصلا دوست نداشت به خانه برگردد. از صبح توی هوا چرخیده بود و این همه به این سو و آن سو رفته بود اما هنوز از بازی و گشتن سیر نشده بود. هنوز وقتی مانی نخش را می کشید و می خواست آن را جمع کند اخم می کرد و خودش را می کشید به سمت بالا. اما آخر اینطور که نمی شود. هر چیزی وقتی دارد، اندازه ای دارد. تفریح و پیک نیک هم به اندازه ی خودش خوب است. ولی بادبادک این حرفها سرش نمی شود. همه اش دوست دارد برود پیک نیک و توی هوای آزاد بچرخد و بالا برود.
مانی دیگر خسته شده بود. شروع کرد به جمع کردن نخ بادبادک ، بادبادک لج کرد. حاضر نبود از آن بالا پایین بیاید هرچه مانی محکم تر نخش را می کشید او محکم تر خودش را به طرف بالا می کشید. آخر آنقدر لج کرد و لج کرد تا نخش پاره شد.
بادبادک در هوا رها شد وقتی نخش را پاره شده دید، خیلی ترسید. دیگر نمی توانست به خواست خودش حرکت کند. باد می توانست او را با خودش به هر سمتی ببرد. مانی دنبال بادبادک می دوید، بادبادک توی باد با سرعت می رفت و با نگرانی به مانی نگاه می کرد. اما دیگر نفس مانی بند آمده بود و بیشتر از این نمی توانست دنبال بادبادک بدود.
بادبادک داشت از ترس پاره می شد. تا اینکه بالاخره نخ نصفه نیمه اش دور شاخه ی یک درخت پیچید و بادبادک را توی هوا نگه داشت. مانی دوید و با تلاش زیاد از درخت بالا رفت و نخ بادبادک را از دور شاخه باز کرد. و آن را با دقت جمع کرد.
بادبادک وقتی پیش مانی برگشت از کارهای خودش خجالت می کشید. او بعد از یک حادثه ی وحشتناک حالا به خوبی می دانست که تفریح و بازی هم به اندازه خوب است و نباید برای خانه رفتن لجبازی و اذیت کرد.
#قصه
🎈
🎏🎈
🎈🎏🎈
🎏🎈🎏🎈
@ghesehayemadarane