eitaa logo
قصه ♥ قصه
114 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی یک پشه برای دادخواهی و شکایت نزد حضرت سلیمان (ع) آمد و گفت: «ای سلیمانی که بر تمام موجودات عدالت گسترانیده‌ای! ما در ضعف و کوچکی و تو در کَرَم و بزرگواری شهرت داری. داد ما را بستان و ما را دستگیر باش.» سلیمان (ع) گفت: «چه کسی در زمان ما به خودش اجازه داده که بر کسی ظلمی روا دارد؟» پشه گفت: «شکایت من از باد است. او بر ما مشت می‌زند و ما را از این سو به آن سو پرت می‌کند. ما پشه‌ها از او دل پرخونی داریم.» سلیمان گفت: «خدا به من فرمان داده است که شکایت یک نفر را بدون حضور نفر دیگر نشنوم و قبول نکنم. من نمی‌توانم از امر الهی سرپیچی کنم اگر می‌خواهی به شکایت تو رسیدگی کنم برو و باد را نزد من بیاور.» پشه گفت: «من دلیل شما را قبول دارم ولی باد در فرمان توست.» حضرت سلیمان به باد فرمان دادکه نزد او بیاید. پشه تا فهمید باد دارد به آنجا می‌آید می‌خواست فرار کند که حضرت سلیمان گفت: «ای پشه مگر نخواستی که داد تو را از باد بستانم بمان تا بر هر دو قضاوت کنم و سخنان هر دوی شما را بشنوم و حکمی عادلانه بدهم.» پشه گفت: «همه سیه‌روزی من از وجود باد است وقتی او اینجا بیاید دمار از روزگار من در خواهد آورد. من چطور اینجا بمانم وقتی نیستی من در هستی اوست.» و پشه فرار را بر قرار ترجیح داد و دیگر برای دادخواهی نزد سلیمان نیامد. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
شعر کودکانه شهادت حضرت زهرا (س) یه روز یه باغبونی یه مرد آسمونی نهالی کاشت میون باغچه مهربونی می گفت سفر که رفتم یه روز و روزگاری این بوته یاس من می مونه یادگاری هر روز غروب عطر یاس تو کوچه ها می پیچید میون کوچه باغا بوی خدا می پیچید اونایی که نداشتن از خوبیها نشونه دیدن که خوبی یاس باعث زشتی شونه عابرای بی احساس پا گذاشتن روی یاس ساقه هاشو شکستن آدمای ناسپاس یاس جوون بعد اون تکیه زدش به دیوار خواس بزنه جوونه اما سر اومد بهار یه باغبون دیگه شبونه یاسو برداشت پنهون ز نامحرما تو باغ دیگه ای کاشت هزار ساله کوچه ها پر می شه از عطر یاس اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
#قصه مریم پنجره اتاقش را باز کرد. به خورشید سلام کرد و از جلوی پنجره کنار رفت تا نور خورشید به اتاقش بتابد. روی دیوار گربه ی چاق و پشمالویی نشسته بود. گربه از روی دیوار به پشت پنجره اتاق مریم پرید، که ناگهان ماهی چاق قرمزی در تنگ بلوری دید. خواست از بین میله ها وارد اتاق شود که گیر کرد و نتوانست. ناامید از پشت پنجره کنار رفت و زیر درخت تمشک نشست با خودش فکر کرد: باید چاره ای پیدا کنم تا آن ماهی قرمز را بخورم. به فکرش رسید تا چند روزی نباید غذا بخورم تا کمی لاغر شوم. گربه هر روز صبح به امید، یک وعده غذای چرب و نرم از خواب بیدار می شد و به پنجره ی اتاق مریم نگاه می کرد . تا این که یک روز، دو روز... تا ده روز گذشت. گربه هر روز منتظر باز شدن پنجره ی اتاق مریم بود. که یک روز سایه ای پشت پنجره دید. مریم بود، پنجره را باز کرد و نگاهی به خورشید کرد و رفت. گربه جستی زد و پشت پنجره پرید. آن قدر تقلا کرد تا توانست از بین میله ها وارد اتاق مریم شود. به طرف تنگ ماهی دوید ولی ماهی حرکتی نمی کرد، گربه تعجب کرد! چرا ماهی از دیدن او نمی ترسد جلو رفت که دست در تنگ ماهی کند. دید ماهی دوست داشتنیش نیست، بلکه نقاشی یک ماهی با تنگ بلوری است. گربه ناراحت شد. در همین وقت مادر مریم وارد اتاق شد. وقتی گربه را دید، فریاد زد: مریم، مریم این گربه ی پشمالو در اتاقت چه کار می کند؟ گربه از ترس کتک های مادر مریم، پا به فرار گذاشت و از پنجره بیرون پرید که محکم روی زمین افتاد و پایش پیچ خورد. گربه ی حریص از گولی که خورده بود عصبانی شد و لنگ لنگان از دیوار بالا رفت و سر جای همیشگی اش نشست. 🐱🐱 @Ghesehaye_koodakaneh
داستان قشنگ بابا برفی🎅 درختان دچارسرما زدگی شده  بودند – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود و  یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا. آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا. یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند….. ….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟ بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند. اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد….. …..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ. بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند: بابابرفی! بابابرفی! چه کم حرفی! چه کم حرفی!…. …. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند. تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است. بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند: سَرت رفت و کُلاهِت موند، بابابرفی، بابابرفی! دِلِت شد آب و آهِت موند، بابابرفی. بابابرفی! دو چشم ما به راهت موند، بابابرفی، بابابرفی! پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند: بابابرفی، بابابرفی 🎅 🎅🎅 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
خربزه_و_عسل.mp3
7.36M
#انتقام_سخت #من_سلیمانی_ام 🌹خربزه و عسل🌹 🔅قرائت #سوره_ناس 🔅با اجرای:اسماعیل کریم نیا #عمو_قصه_گو 🔅تدوین:رحیم یادگاری 🔅کتاب : قصه ما مثل شد ✅کمک به ساخت اپلیکیشن و چاپ کتاب لالایی فرشته ها👇 @Lalaiehfereshteha ✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈 @Mimmeslehmadar http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b 🌸کپی بدون لینک هم جایز🌸 1⃣0⃣1⃣
🐎 تو یک مزرعه بسیار زیبا تعدادی اسب زندگی می کردند. یکی از این اسب ها کوچولو بود و همراه مامانش زندگی می کرد . اسب کوچولو که کره ،بهش می گفتند همیشه با مامانش بیرون طویله؛ در مزرعه با هم به چرا می رفتند . بچه اسب یک روز تو مزرعه که با مامانش راه می رفت دیدکه یک اسب سیاه در بیرون مزرعه داره راه میره ، مامانش به کره اسب خود گفت هیچگاه با اون اسب سیاه صحبت نکنی اون اسب خوبی نیست و ممکنه اذیتت کنه. یک روز که کره اسب تنهایی راه می رفت ؛ اسب سیاه اونو صدا کرد ، عمو بیا اینجا. کره اسب میخواست بدونه اون کیه، قایمکی رفت پیش اون و به حرف مامانش گوش نداد ، اسب سیاه وقتی کره رو دید، گفت من عمو هستم و از این به بعد به من عمو بگو ، من با بابات دوست قدیمی هستیم و باهم توی همین مزرعه زندگی می کردیم . من حوصله نداشتم اینجا بمونم و از صاحب مزرعه خوشم نمی اومد ، بیرون اومدم ، بیرون خیلی خوبه. خیلی راحت می تونی همه جا بری و چیزهای خوشمزه بخوری. کره اسب کوچولو گفت آخه اینجا خونه ماست ، نباید از خونه خودمون بیرون بریم ، وقتی خواستیم بیرون بریم با مامان و بابا بیرون بریم و تنهایی خوب نیست و خطرناکه . اسب سیاه مقداری بیسکویت و آبنبات به کره اسب کوچک داد و گفت بخور ببین چقدر خوشمزه است . اگر هر روز پیش من بیای داستان های مختلفی از شهر ها برات تعریف می کنم و دوباره برات آبنبات میارم. اسب کوچولو آبنبات را که خورد گفت به به چقد خوشمزه است چرا مامانم بهم از اینها نمی ده اسب سیاه گفت اینها رو فقط من دارم و پیش من بیا و هر روز بهت میدم . اسب کوچولو قبول کرد و هر روز قایمکی پیش اسب سیاه می رفت. یک روز اسب سیاه گفت حالا یک کم بیا بیرون مزرعه تا آبنبات های زیادی بهت بدم ، اینجا نمی تونم آبنبات بیارم . اسب کوچولو هم به خاطر آبنبات بیشتر بیرون رفت و شروع به خوردن آبنبات کرد ؛به محض اینکه یک دونه آبنبات خورد بی هوش شد. یک دفعه یکی از اسب های مزرعه متوجه شد و فریاد زد اسب کوچولو بیهوش شد،فوری نگهبان مزرعه اومد و اسب سیاه هم تا دید نگهبان داره میاد پا به فرار گذاشت و نگهبان کره اسب کوچولو رو نجات داد. کره اسب کوچولو بیهوش شده بود اونو آوردن داخل . پس از مدتی به هوش اومد و همگی خوشحال شدن. اسب کوچولو رفت پیش مامانش . مامانش با مهربانی گفت نباید هر کس رو که دیدی چیزی ازش قبول کنی ، کره اسب گفت اون عمو بود قبلا دوست بابا بوده. مامانش گفت هر کسی که قبلا دوست بابا بوده که نباید حرفش رو گوش بدی فقط پدر و مادر دوست تو هستند و هیچ کس تو خیابون عمو و خاله شما نیستند حتی اگر گفتند دوست بابا یا مامان هستند، ممکنه بخوان شما رو بدزدند و به جای دیگه ببرن و بفروشند. پس ما بچه ها نباید بدون اجازه به هیچ کس تو خیابون اعتماد کنیم و پیش اونها بریم و چیزی از اونها قبول کنیم حتی اگر گفتند دوست بابا و مامان هستیم. تو خیابون کسی عمو و خاله ما نیست . نویسنده : الیاس احمدی -بندرعباس 🍂🍃🌼🌸🍂🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
0103 baghareh 236-237.mp3
10.02M
#لالایی_خدا ۱۰۳ #سوره_بقره آیات ۲۳۷ - ۲۳۶ #محسن_عباسی_ولدی #نمایشنامه ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. @lalaiekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍪🐜قطار مورچه🐜🍪 قطار قطار مورچه راه افتاده تو کوچه ایستگاه به ایستگاه می ره بارش چیه این قطار یواش یواش، مثل مار قند و شکر ،کلوچه ایستگاه آخر کجاست؟! سوراخ توی دیوار 🍪 🐜🍪 🍪🐜🍪 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
‍ 🔮⭐️موزه جنگ⭐️🔮 با مادر رفتیم به موزه جنگ اون جا بزرگ بود خیلی هم قشنگ هم سنگر دیدیم هم تانک سنگین اسلحه ، فشنگ قمقمه،پوتین عکس شهدا روی دیوار بود لبخند اونا رنگ بهار بود! 🔮 ⭐️🔮 🔮⭐️🔮 @ghesehayemadarane
🐒 یکی بود، یکی نبود. در جنگل سبز و پر درختی چند گوریل زندگی می‌کردند. آنها با هم دوست بودند. از صبح تا شب از شاخه‌ها آویزان می‌شدند و بازی می‌کردند. موز و نارگیل می‌خوردند و سرو صدا راه می‌انداختند. اسم یکی از گوریل‌ها، نارگیلی بود. او با گوریل‌های دیگر فرق داشت. نارگیلی جز بازی کردن، کار دیگری را هم دوست داشت. آن کار، فکر کردن بود! او بیشتر وقت‌ها از شاخه درخت بلندی آویزان می‌شد و به درخت‌ها، سبزه‌ها، زمین و آسمان نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد. گوریل‌های دیگر، وقتی او را این‌طور می‌دیدند، می‌خندیدند. مسخره‌اش می‌کردند. آن‌روز هم وقتی گوریل‌ها او را دیدند که آویزان شده است، فریاد زدند: نارگیلی اینقدر فکر نکن! نکند خوابت برده است؟ نارگیلی با صدای کلفتش گفت: نخیر! بیدار بیدارم! فقط دارم فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد به همه چیز با دقت نگاه کنم و فکر کنم. گوریل‌ها خندیدند. از این شاخه به آن شاخه پریدند و گفتند: فکر می‌کند؟! چه حرف‌ها! گوریل انگوری گفت: آخر فکر کردن به چه دردی می‌خورد؟ چه کار مسخره‌ای! به نظر من تو گوریل تنبلی هستی. گوریل خپله گفت: به هیچ‌دردی هم نمی‌خوری. وقتی این‌طوری آویزان می‌مانی و فکر می‌کنی، خیلی خنده‌دار می‌شوی. و باز خندیدند. گوریل سیاهه گفت: شاید می‌خواهی کار مهمی انجام دهی که اینقدر فکر می‌کنی. گوریل نارگیلی تابی خورد. مثل قبل به آرامی گفت: اصلاً هم نمی‌خواهم کار مهمی انجام دهم وقتی‌ اینطوری آویزانم و به زمین و آسمان نگاه می‌کنم، خوشحالم! وقتی فکر می‌کنم، از خودم خوشم می‌آید و احساس غرور می‌کنم. گوریل‌ها باز هم گفتند و خندیدند، نارگیلی را مسخره کردند و بعد از آنجا رفتند. نارگیلی روی شاخه تاب خورد و با خود گفت: بیخود می‌گویند. من دلم می‌خواهد با دقت به همه چیز نگاه کنم. روی شاخه تاب بخورم و به اتفاق‌های دور و برم فکر کنم، اینکه کار بدی نیست! روزها گذشت. بهار رفت و تابستان آمد. مدت‌ها بود باران نمی‌بارید. رودخانه بزرگ روز به روز کم آب و کم آب‌تر شد، تا سرانجام کاملاً خشک شد. درختان و سبزه‌ها از گرما خشک شده بودند. هوا هر روز گرم‌تر می‌شد. زمین از گرما ترک ترک شده بود. روزی از روزها نارگیلی رو به گوریل‌ها کرد و گفت: خوب گوش کنید! می‌خواهم موضوع مهمی را به شما بگویم. جنگل خطرناک شده است! گوریل‌ها خندیدند و گفتند: بس کن نارگیلی! آن قدر از آن شاخه آویزان بوده‌ای که دیوانه شده‌ای! نارگیلی خیلی جدی گفت: شوخی و مسخرگی را کنار بگذارید. نگاه کنید هوا چقدر گرم شده! درخت‌ها و سبزه‌ها چقدر خشک و زرد شده‌اند! هوا روز به روزگرم‌تر می‌شود. می‌ترسم به خاطر گرمی زیاد هوا و خشکی برگ‌ها و درخت‌ها جنگل آتش بگیرد. باید هر چه زودتر از اینجا برویم. گوریل خپله با خنده گفت: هه هه... نارگیلی خیالاتی شده. پرت و پلا می‌گوید. ولی بقیه گوریل‌ها چیزی نگفتند. نارگیلی از شاخه پایین پرید و گفت: خداحافظ، من رفتم! بعد، راهش را کشید و رفت. گوریل‌ها از گرما دهانشان خشک شده بود. هاج و واج روی شاخه‌های درخت نشسته بودند. به نارگیلی نگاه می‌کردند که از آنجا دور می‌شد. گوریل انگوری گفت: یعنی راستی راستی رفت؟ گوریل سیاهه گفت: شاید راست بگوید و جنگل واقعاً آتش بگیرد. هوا هیچ‌وقت اینقدر گرم نبوده است. نگاه کنید! سبزه‌ها و درخت‌ها خشک خشکند. گوریل انگوری گفت: من هم رفتم. خداحافظ. بقیه هم یکی یکی گفتند: - منم... - منم... آنها از شاخه‌ها پایین پریدند. به دنبال نارگیلی دویدند و گفتند: صبر کن نارگیلی، ما هم آمدیم. فقط گوریل خپله روی شاخه درختی مانده بود. او که دورو برش را خالی دید، فریاد زد: کجا؟ من هم آمدم! گوریل نارگیلی و بقیه گوریل‌ها چند شب و چند روز راه رفتند. رفتند و رفتند تا به رودخانه پرآبی رسیدند. نارگیلی به دوروبرش نگاه کرد و گفت: بالاخره به جای خوبی رسیدیم. بعد روی چوبی نشست و به آن طرف رودخانه رفت بقیه گوریل‌ها هم به دنبال او رفتند. همه با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند. ناگهان گوریل خپله فریاد زد: نگاه کنید... دود... آتش...! بقیه گوریل‌ها با تعجب فریاد زدند: وای!... چه دودی! جنگل خشک آتش گرفته بود. گوریل‌ها با تحسین به نارگیلی نگاه کردند و گفتند: تو گوریل عاقلی هستی! جان ما را نجات دادی. گوریل خپله گفت: اگرتو نبودی، الان همه ما به گوریل کباب تبدیل شده بودیم. نارگیلی لبخندی زد و همه با هم به طرف درخت‌های بلند و سبز به راه افتادند. 🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒 @ghesehayemadarane
🔴 از راه دور فریاد نزنید! در صورت لزوم برای تذکر دادن به فرزندتان ، رو به ‌روی کودک بنشینید و مستقیم در چشم ‌های او نگاه کنید. داد نزنید، بلکه با صدایی جدی و محکم بگویید کاری را که انجام داده است، دوست نداشتید. #کانال_تربیتی_نوردیده 👇 Join @nooredideh