هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🍎🌸 شکوفه ی سیب مغرور 🌸🍎
ماه می بود،اما هنوز باد خنکی می وزید،زیرا آفتاب برای تابش گرم ترین پرتوهای خود بر زمین آمادگی لازم را نداشت.
با وجود این تعدادی از پرندگان از سرزمین های دور به این دشت زیبا مهاجرت کردند و تعداد بیشتر آن ها در راه بودند و شکوفه های زیبا با رنگ های صورتی و سفید خود دشت را بسیار تماشایی کرده بودند.بوته ها،درخت ها،گل ها و دشت ها هم صدا با هم فریاد می زدند"بهار اینجاست" "بهار اینجاست".در این لحظه شاهزاده ای از دشت عبور کرد و چشمش به شکوفه های سیب افتاد و شاخه ای از آن را کند تا با خودش به قصر ببرد.همه ی کسانی که شکوفه ی سیب را می دیدند به خاطر زیبایی و عطر خوشش تحسینش می کردند.تا این که روزی شکوفه ی سیب بسیار مغرور شد و با خود فکر کرد که تنها چیز ارزشمند در جهان زیبایی است.هنگامی که شکوفه ی سیب به اطراف خود نگاه می کرد با خود می گفت «تمام گل ها زیبا و قشنگ نیستند و حتی بعضی از آن ها بسیار ساده و زشتند».ناگهان چشم شکوفه به گل زرد کوچکی افتاد که در همه جای دشت روییده بود.
شکوفه ی سیب به گل کوچک و ساده گفت:اسمت چیه؟
گل کوچک جواب داد:قاصدک.
شکوفه ی سیب گفت«گل کوچک بیچاره،حتماً باید خیلی ناراحت باشی که این قدر ساده هستی و چنین اسم زشتی داری.»
قبل از این که گل کوچک جواب شکوفه را بدهد،پرتو خورشید به آن ها نزدیک شد و گفت«من گل زشتی ان جا نمی بینم،همه ی آن ها مثل من زیبا هستند.» سپس خم شد و قاصدک زرد کوچک را نوازش کرد.
سپس تعدادی بچه ی کوچک به دشت آمدند.بچه های کوچکتر قاصدک را نوازش می کردند و بزرگترها از قاصدک حلقه های گل درست می کردند.آن ها با دقت آن ها را برمی داشتند ، در کف دستشان قرار می دادند ، آرزو می کردند و سپس آن ها را فوت می کردند.
پرتو خورشید گفت«زیبایی قاصدک را دیدی؟»
شکوفه ی سیب مغرور گفت«تنها بچه ها او را دوست دارند.»
همان روز زنی به دشت آمد و شروع به جمع کردن ریشه های قاصدک کرد تا از آن ها برای بیماران جوشانده درست کند و بفروشد و از پول آن برای بچه هایش شیر تهیه کند.
اما باز شکوفه ی سیب مغرور گفت«زیبایی بهتر از هر چیز است.» در همین حین ناگهان شاهزاده ای از آن جا رد شد که در دستش چیزی شبیه به یک گل زیبا بود.شاهزاده بسیار مراقب بود تا بادی،نسیمی به این گل نوزد و با خودش گفت «وای این گل چقدر زیباست!حتماً باید این گل را در کنار شکوفه ی سیب نقاشی کنم.»
سپس پرتو خورشید شکوفه ی سیب را نوازش کرد و هنگامی که خواست قاصدک را نوازش کند،شکوفه ی سیب از خجالت سرخ شد.
#قصه
🍎
🌸🍎
╲\╭┓
╭ 🍎🌸 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🍃🌳 جمیما 🌳🍃
در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد. جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که بسیار فضول و خبر چین بود. بدتر از همه این بود که جمیما به خاطر قد ِ بلند و گردن دراز و خمیده اش، همیشه سرش را به خانه های حیوانات دیگر می چسباند و به داخل خانه های حیوانات نگاه می کرد و به حرفهای آنها گوش می داد. این کار جمیما حیوانات جنگل را دلخور کرده بود و آنها تصمیم گرفتند که درسی به زرافه بدهند. یک روز رئیس میمونها تصمیم گرفت که به خانه قدیمی اش در خارج از جنگل برود. او داخل خانه مشغول کار شد و همه جا را مرتب و تمیز کرد. خانه رئیس میمونها حسابی مرتب و دنج و راحت شده بود. از آنجایی که جمیما نتوانسته بود جلوی حس کنجکاوی خود را بگیرد و خیلی دلش می خواست ببیند در خانه رئیس میمونها چه خبر است، یک شب کاملا آهسته روی نوک پنجه هایش راه رفت و خود را نزدیک خانه رئیس میمونها رساند و از پنجره اتاق خواب داخل خانه را نگاه کرد. پنجره باز بود و جمیما سرش را داخل اتاق کرد. میمون از اتاق بیرون رفت و به اتاق دیگری وارد شد. جمیما گردن درازش را بیشتر داخل خانه کرد تا ببیند میمون کجا می رود. داخل خانه تاریک بود و زرافه نمی توانست خوب همه جا را ببیند. اما جمیما با گردن درازش، رئیس میمونها را تا راهروی پایین تعقیب کرد و بعد یک اتاق دیگر و دوباره اتاقی دیگر. تا اینکه جمیما دیگر نمی توانست رئیس میمونها را تعقیب کند چون گردنش دیگر بیشتر از آن دراز نمی شد. گردن زرافه به هم پیچیده بود و در اتاقها و راهروها حسابی گیر کرده بود. سپس همه حیوانات دیگر به خانه میمون آمدند تا به جمیما بگویند که چقدر از رفتارهای کنجکاوانه او ناراحت و دلخور هستند. بعد به او کمک کردند تا گردنش را از هم باز کند. جمیما بسیار خجالت کشید و تصمیم گرفت که بعد از آن از گردن بلندش به جای کنجکاوی در کارهای دیگران، برای کارهای مهمتر و سودمندتری استفاده کند.
#قصه
🍃
🌳🍃
╲\╭┓
╭ 🍃🌳 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🐞🍃 کفشدوزک زرد 🍃🐞
لارا دخترشادی بود. او دوست های زیادی داشت. لارا هر روز صبح کیف مدرسه اش را برمی داشت و با مادرش خداحافظی می کرد و به مدرسه می رفت.
هر روز در مسیر مدرسه خانم ملخه و خانم پروانه را می دید. با آن ها سلام و احوال پرسی می کرد و بعد از کمی حرف زدن راهی مدرسه می شد. کمی جلوتر خانم عنکبوته را می دید. خانم عنکبوته هم هر روز منتظر دیدن لارا بود. وقتی هم که وارد مدرسه می شد، دوستان زیادی داشت که منتظر بودند تا لارا را ببیننند و با هم بازی کنند. همه دوست های لارا قرمز بودند. اما لارا زرد رنگ بود و از این موضوع بسیار ناراحت بود. او دوست داشت مثل بقیه کفشدوزک ها قرمز باشد.
تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم. مادر لارا با مهربانی به لارا گفت: عزیزم درست است که رنگ تو با بقیه فرق دارد، اما همه تو را دوست دارند و تو را از خودشان می دانند. اما لارا این حرف ها را قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من را عوض کنید. مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایده ای ندارد، گفت باشد نگران نباش من الان تو را مثل بقیه می کنم. آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد و بال های لارا را قرمز کرد. لارا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. لحظه شماری می کرد تا زودتر صبح شود و بال های قرمز رنگش را به دوستانش نشان دهد. با این امید خوابید.
صبح که شد با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد. در راه اول خانم پروانه را دید. سلام بلندی کرد و گفت : سلام امروز قشنگ شدم؟ پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت: تو کی هستی؟ لارا گفت: منم لارا. خانم پروانه با اخم نگاهی کرد و گفت : دروغگو. خجالت بکش. بعد هم به لارا پشت کرد و رفت. خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار را داشتند. لارا از این وضعیت خیلی ناراحت بود. دوباره لارا با گریه پیش مادرش برگشت. جریان را برای مادرش تعریف کرد. او گفت که امروز هیچ کس با او حرف نزده و حتی بازی هم نکرده است. اصلا هیچ کس او را نشناخته و همه به او گفتند که دروغگو هستی چون لارا زرد بوده و تو قرمزی. مادرش گفت: عزیزم تفاوتی ندارد که رنگ تو چه رنگی است. وقتی زرد بودی همه تو را دوست داشتند. دوستان زیادی داشتی و شاد بودی. مهم این است عزیزم.
لارا از مادرش خواهش کرد که دوباره رنگ بال هایش را زرد کنید. مادر به لارا گفت: راه حل بسیار ساده است. فقط کافی است رنگ بالهایت را بشویی. لارا حمام رفت و بال هابش را شست. دوباره مثل روز اول زرد شد.
روز به بعد لارا شاد و خوشحال در کنار دوستانش زندگی کرد. بله عزیزانم، مهم این است که در هر موقعیتی هستیم از زندگی لذت ببریم و خواب خوبی داشته باشیم.
#قصه
🐞
🍃🐞
╲\╭┓
╭ 🐞🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از استیکر سلاااااام
18.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_کودکانه_ریرا
این داستان (خاله بازی)
👆👆👆
🐼
🌿🐼
🐼🌿🐼
╲\╭┓
╭ 🐼🌿 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🌳❤️چه دوستانِ خوبی❤️🌳
یکی بود یکی نبود یک روز کوکو، کانگرو کوچولو، توی جنگل بِپَر بِپَر بازی می کرد. بچه قورباغه از پشت یک سنگ بیرون پرید و گفت: مرا به رودخانه می بری کوکو جان؟
کوکو دلش می خواست باز هم بازی کند؛ ولی کیسه اش را باز کرد و گفت: بِپَر بالا!
آن وقت خرگوشک جلو آمد و گفت: من هم بیایم؟ می خواهم بروم پیش بابا بزرگم.
کوکو آه کشید. کیسه اش را باز کرد و گفت: تو هم بِپَر بالا!
موش کوچولو هم از زیر یک برگ بیرون دوید و پرسید: من چی؟ مرا می بری به لانه ام؟
کوکو اخم کرد؛ ولی چیزی نگفت. موش کوچولو را هم سوار کرد و رفت. اول بچه قورباغه را به رودخانه رساند.
بعد خرگوشک را پیش بابا بزرگش برد. بعد موش کوچولو را جلو لانه اش پیاده کرد.
کوکو آه کشید و توی دلش گفت: این ها بازی ام را خراب کردند! و همان جا دراز کشید تا استراحت کند.
کمی بعد بچه قورباغه، خرگوشک و موش کوچولو با هم برگشتند، هر کدام با یک خوراکی خوش مزه. سه تایی یک صدا گفتند: تو امروز خیلی به ما کمک مردی کوکو جان! آن وقت همه دور هم نشستند، با هم خوراکی خوردند و بازی کردند.
کوکو وقتی قورباغه، خرگوشک و موش کوچولو را با آن خوراکی های خوش مزه دید، با خوش حالی توی دلش گفت: خدایا، متشکرم که دوستان به این خوبی را به من دادی!
#قصه
🌳
❤️🌳
╲\╭┓
╭ 🌳❤️ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
مادر یعنی شادی خونه
مادر یعنی امواج انرژی مثبت
مادر یعنی دلداری دادن به همه
مادر یعنی گرم نگه دارنده کانون
مقدس خانواده ، حرف آخر
مادر یعنی عشـق❤️
╲\╭┓
╭ ❤️🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🕋🐘سوره ی فیل🐘🕋
کی بود کی بود ابرهه
چیکار می کرد تو مکه
اون آدم خیلی بد
سوی مکه حمله کرد
یک لشگر فیل داشت
یک سپاه عظیم داشت
می رفت به سوی مکه
تا که بکوبه کعبه
چی شد چی شد یکباره
بارون سنگ می باره
یه عالمه ابابیل
اومد رو لشگر فیل
تو پاهاشون سنگ داره
با دشمنا می جنگه
چی شد چی شد نتیجه
دشمنا نابود شدن
خاکستر و دود شدن
سوره ی فیل نازل شد
قصه ی ما کامل شد
#شعر_آموزشی
🕋
🐘🕋
🕋🐘🕋
╲\╭┓
╭ 🐘🕋 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از استیکر سلاااااام
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_آموزشی_قرآن
سوره فیل
👆👆👆
🕋
🌿🕋
╲\╭┓
╭ 🕋🌿 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🐯🌿 ببر خوشحال 🌿🐯
صبح كه ببر از خواب بیدار شد، به دور و برش نگاه كرد. نفس عمیقی كشید و گفت: «چه قدر خو شحالم كه یک ببرم. باید بروم و خوشحالی ام را به یکی بگویم.
رفت و رفت تا به یک لاك پشت رسید؛ گفت: «سلام لاك پشت!»
لاك پشت جوابش را نداد و به راهش ادامه داد.
ببر گفت: «یک حرفی دارم، گوش می دهی؟»
لاك پشت جواب داد: «دیرم شده، تا غروب باید خودم را به نوك كوه برسانم. اول مرا برسان نوك آن كوه، بعد حرفت را بزن.»
ببر لاك پشت را گذاشت روی كولش و دوید. چند دقیقه بعد روی نوك كوه گذاشتش زمین. لاك پشت گفت: «حالا كه زود رسیدم، خوبه یک چرتی بزنم.»
و تا ببر آمد حرف بزند. خروپف لاك پشت بلند شد. ببر باز هم خو شحال بود كه یک ببر است و می خواست خو شحالی اش را به یکی بگوید. از كوه آمد پایین. به یک شغال رسید و گفت: «سلام شغال، یک حرفی دارم، گوش می دهی؟»
شغال جواب داد: «آن قدر گرسنه ام كه نمی توانم هیچ حرفی را بشنوم. اول یک چیزی برایم شكار كن. بعد حرفت را بزن.»
ببر جست زد. یک موش كور شكار كرد و به شغال داد. شغال غذایش را كه خورد، یادش افتاد كه كار دارد و باید برود. ببر باز هم خو شحال بود كه یک ببر است و می خواست خو شحالی اش را به یکی بگوید. رفت و رفت تا به یک الاغ رسید. همین كه چشم الاغ به ببر افتاد، شروع كرد به آه و ناله. از خودش گفت كه چه بدبخت است و نمی خواسته خر به دنیا بیاید و خر از دنیا برود. از صاحبش گفت كه چه قدر از او كار می کشد و ببر غمگین شد و فهمید كه دیگر خوشحال نیست.
از الاغ پرسید: «چی تو را خو شحال می کند؟»
ببر خوشحال
الاغ گفت: «اگر دیگر خر نبودم. یا دست كم پوستم مثل پوست تو بود، حتما خو شحال بودم وحالا...»
ببر پوستش را در آورد و با پوست الاغ عوض كرد. الاغ خو شحال شد و یک لحظه صبر نكرد. تند تند یورتمه رفت توی جنگل.
ببر از یورتمه رفتن الاغ خوشحال شد و رفت تا خوشحالی اش را به یکی بگوید.
#قصه
👆👆👆
🐯
🌿🐯
╲\╭┓
╭ 🐯🌿 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
✨🌈 فرشته و چوپان 🌈✨
فرشته نجات بالای ابرها بود. صدایی شنید که داد می زد کمک ... کمک...
فرشته نجات از روی ابرها سر خورد و اومد پایین.
دور و برش را نگاه کرد دشت بود و گله ای گوسفند. پرسید: چه کسی مرا صدا کرد؟ چه کسی کمک خواست؟
یک مرتبه چوپان دروغ گو از پشت تپه بیرون پرید.
قاه قاه خندید و گفت: من بودم. دروغ گفتم. کمک نمی خواستم. ها ها ها..
فرشته نجات او را نگاه کرد. جلو رفت و گفت: مهم نیست. اما یادت باشد بالاخره یک روزی راستش را می گویی. همان روی که واقعا کمک بخواهی.
فرشته نجان دوباره به بالای ابرها برگشت.
چند روز گذشت. فرشته نجات دوباره صدایی شنید. یکی داد زد: کمک کمک.
این بار چوپان دروغ نمی گفت. گرگ به گله حمله کرده بود. او واقعا کمک می خواست و فرشته نجات کمکش کرد و به ابرها رفت.
چوپان روی تپه دوید. به گوسفندانش که مشغول خوردن علف بودند نگاه کرد.
چند دانه باران روی صورتش افتاد. کسی آن جا نبود. فرشته هم نبود. چوپان چیزی نگفت. ساکت بود.
سرش را پایین انداخت و از تپه پایین رفت.
#قصه
╲\╭┓
╭ 🌈✨ 🆑 @childrin1
┗╯\╲