0115 baghareh 258.mp3
4.79M
#لالایی_خدا ۱۱۵
#سوره_بقره آیه ۲۵۸
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
#قصه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
منبع قصّه این برنامه👇
📚برگرفته از کتاب «تفسیر نمونه، جلد دوم، صفحه ۲۸۸»؛ اثر آیت الله ناصر مکارم شیرازی
🍂دوستان خوب لالایی خدا!
برای شفای همه مریضا، به ویژه کسایی که به کرونا مبتلا شدن، یه صلوات و یه حمد شفا بخونید.
@lalaiekhoda
سلام
رفقا میاین با هم یه قرار بذاریم؟
از این به بعد هر چی اسم #کرونا شنیدیم یه صلوات واسه ظهور امام زمان بفرستیم😍☺️
چون تمام بدبختی های ما از نبود امامِ💔
موافقی؟
#جنبش_مهدوی☘
#بی_تفاوت_نباشیم✨
نشـرحداڪثرۍ
@Qomtanhamasiri
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥همدلی داوطلبانه طلبهها در خط مقدم مقابله با کرونا در شهر قم
کار قشنگ طلبه های عزیز قمی😊❤️
خونه مهربونی.m4a
4.36M
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#من_سلیمانی_ام
🌹خونه مهریونی🌹
🔅بالای ۵ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 بدون آهنگ
🔅نویسنده: ایمان جوشن
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی با یکصلوات🌸
1⃣3⃣7⃣
🦉⭐️دوست شب⭐️🦉
هوا تاریک بود. همه خوابیده بودند. نه کسی میرفت، نه کسی میآمد. شب حوصلهاش سر رفته بود. رفت توی لانهی کلاغه. گفت: «برایم قارقار کن. چرا فقط برای روز قارقار میکنی؟» کلاغه خروپف کرد و خروپف کرد. شب تکانش داد و گفت: «بیدار شو! چهقدر میخوابی؟» کلاغه از خواب پرید عصبانی شد و شب را با نوکش از لانه بیرون پرت کرد. شب رفت و به رودخانه رسید. قورباغهها خوابیده بودند. داد زد: «آهای! برایم قورقور کنید تا سرگرم شوم.» قورباغههای شکمو که خیلی گرسنه بودند از خواب پریدند. فکر کردند صدای وزوز حشره است. زبانهای بلند چسبناکشان را بیرون آوردند. زبان قورباغهها به شب چسبید. شب آنقدر خودش را اینور و آنور کرد تا توانست فرار کند. سنجابها خوابیده بودند. روباهها خوابیده بودند. هیچ کسی حواسش به شب نبود. یکدفعه صدایی آمد. هو... هو... شب ترسید. رفت پشت یک درخت. با خودش گفت: «همه خوابیدهاند. این کی هست که نخوابیده؟ نکند من را بخورد؟» دوباره صدای هو... هو... آمد. شب بالای درخت را نگاه کرد. یک جفت چشم براق دید. جغد داشت هو هو گریه میکرد. شب دلش سوخت و گفت: «چرا گریه میکنی؟» جغد ترسید گفت: «همه خوابیدهاند. تو کی هستی که نخوابیدی؟ نکند میخواهی مرا بخوری؟» شب غش غش خندید و گفت: «نه بابا، نمیخورمت. حالا چرا گریه میکنی؟» جغد گفت: «از تنهایی!» شب گفت: «خب حالا که دوتایی تنها هستیم، بیا با هم دوست شویم.» شب نشست روی شاخه کنار جغد. جغد آواز خواند و شب هی گفت: «به به! چه صدایی! چه آوازی!»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🦉⭐️@ghesehayemadarane
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
#بازی_خانگی
مناسب این ایام
که بچه ها در منزل هستند
بیاییم با انجام بازی های مناسبوهدفمند
لحظات شیرینی رو برای فرزندان خود خلق کنیم.
╲\╭┓
╭🐝🐣 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
⭐️✨ من قهر نکردم بَبریکوجان! ✨⭐️
بَبریکو، ببر عروسکیام، همهاش سؤال میکند. به خاطر همین، وقتی کار مهمی دارم، او را میگذارم پیش طاها، داداش کوچکم، که حواسم را پرت نکند، ولی یک روز موقع نماز یادم رفت.
بَبریکو آمد جلویم نشست و پرسید: «چرا چادر سرت کردی؟ مهمان میخواهد بیاید، آره؟ با کی داری حرف میزنی؟ چرا بلندتر نمیگویی؟»
حواسم پرت شد و سعی کردم نمازم قاتیپاتی نشود. بَبریکو چادرم را یواش کشید و باز هم پرسید: «پس چرا جوابم را نمیدهی؟ چرا نگاهم نمیکنی؟ با من قهر کردی؟ مگر من چه کار کردم؟»
بعد ساکت شد و رفت. من زود نمازم را تمام کردم و رفتم دنبالش، ولی هرچه توی خانه گشتم، بَبریکو را پیدا نکردم. هرچه صدایش کردم جواب نداد. طاها گفت: «قهر کرده و قایم شده، ولی قول دادم نگویم کجا.»
یکدفعه روپوش مدرسهام روی جالباسی تکان خورد. نشستم کنارش و یواش گفتم: «من قهر نکردم بَبریکوجان. نماز میخواندم.»
بَبریکو گوشهایش را از جیب روپوشم بیرون آورد، ولی هیچی نپرسید. فهمیدم هنوز قهر است. گفتم: «وقتی نماز میخوانم، حواسم باید فقط به خدا باشد.»
ببریکو صورتش را هم از جیبم بیرون آورد، ولی باز هم هیچی نپرسید. دفتر نقّاشیام را برداشتم و خودم را نقّاشی کردم. بعد یک دایره دور خودم کشیدم و گفتم: «نماز مثل... مثل یک خانهی کوچولو برای من و خداست. یک خانهی حبابی که دیده نمیشود. چند دقیقه میروم این تو که فقط با خدا باشم.»
ببریکو از توی جیبم بیرون پرید و پرسید: «آخه برای چی؟»
بغلش کردم و گفتم: «تو از صبح تا حالا چهقدر به فکر خدا بودی؟»
ببریکو پنجههایش را باز کرد تا با انگشت بشمرد، ولی زود آنها را بست و گفت: «آخ، هیچی. آخه خیلی بازی کردم، یادم رفت.»
گفتم: «خب، من هم خیلی بازی کردم، ولی به خاطر خدا نمازم یادم نرفت.»
ببریکو آه کشید و با لب و لوچهی آویزان گفت: «آخه من فقط یک ببر عروسکی کوچولویم، ولی خدا را خیلی دوست دارم.»
زود بوسش کردم و گفتم: «میدانم ببریکوجانم. حالا میآیی برویم حباببازی؟»
ببریکو اخمهایش را باز کرد و خندید. آن روز یک عالم حباببازی کردیم. حالا وقتی میخواهم نماز بخوانم، برای ببریکو کف صابون درست میکنم تا با طاها حباببازی کند و هِی سؤال نکند. آنوقت خیلی خوشحال است و شاید کمی هم به یاد خدا باشد.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭✨⭐️
┗╯\╲@ghesehayemadarane