eitaa logo
قصه ♥ قصه
116 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
394 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
آسمان چه شکلی است؟ گراز صدای رعدو برق را شنید. خواست سرش را بالا بگیرد و ببیند این صدا از کجاست، اما نتوانست. ترسید و زیر درخت پنهان شد، موشی آرام سرش را از لانه اش بیرون آورد، گراز را دید که می‌لرزید و گوش هایش را تیز کرده بود. موشی گفت:« چه شده؟ چرا می لرزی؟ » گراز آرام گفت:« مگر نمی شنوی! نمی‌دانم آن بالا چه خبر شده! صدای چیست!» موشی به آسمان نگاه کرد و گفت:« منظورت آسمان است؟ آسمان ابری است، خبری نیست، صدای رعد و برق است، می‌خواهد باران ببارد.» گراز با خودش گفت:« آسمانِ ابری! » خواست از موشی بپرسد آسمان و ابر چه شکلی هستند؛ اما موشی در سوراخش پنهان شده بود. گراز خودش را به خانه اش رساند تا زیر باران خیس نشود. باران که بند آمد دوباره سراغ موشی رفت. موشی را دید که به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد، جلو رفت و گفت:«در آسمان چه می بینی؟» موشی گفت:« رنگین کمان! سرت را بالا بگیر و ببین !» گراز سرش را پایین انداخت و گفت:«ما گراز ها نمی توانیم به آسمان نگاه کنیم، من تا به حال آسمان را ندیده ام» موشی کمی فکر کرد و گفت:«یعنی تو ابر و خورشید و رنگین کمان را ندیده ای؟» گراز آهی کشید و گفت:« نه ندیده ام الان در آسمان ابر و خورشید و رنگین کمان هست؟» موشی سرش را بالا گرفت و گفت :« بله بعد از اینکه باران بند آمد رنگین کمان به آسمان آمد» گراز گفت:« رنگین کمان چه شکلی است؟» موشی نگاهی به اطراف کرد و گفت:« رنگین کمان ۷رنگ دارد و مثل یک سرسره ی رنگاوارنگ در آسمان است» گراز با چشمانِ گرد نگاهش کرد و گفت:« وای چه زیبا و رویایی» گراز با سمش چند خط روی خاک گلی کشید و گفت:«راستی خود آسمان چه شکلی است؟» موشی با دقت به آسمان نگاه کرد و گفت: :« آسمان به رنگِ آبیِ روشن است مثل رنگِ برکه ی بالای جنگل، مثلِ.... » موشی به فکر فرو رفت داشت فکر می کرد آبی آسمان مثل چه چیزی که دوتا مرغ عشق زیبای آبی از بالای سرشان پرواز کردند. موشی سریع گفت:«مثل پرهای مرغ عشق» گراز که با چشمانِ گرد نگاه می‌کرد و به حرف های موشی گوش می‌داد گفت:« چه زیبا! دیگر چه چیزهایی در آسمان وجود دارد؟» موشی گفت:« پرنده ها در آسمان پرواز می کنند.» گراز سمش را با شادی به زمین کشید و گفت:« پرنده ها را دیده ام وقتی روی زمین غذا می خوردند.» موشی ادامه داد:« ابر… در آسمان آبی ابر هست» گراز لب و لوچه اش آویزان شد گفت:« ابر؟ ابر دیگر چیست؟» موشی گفت:« ابر همان که باران و برف از آن می بارد، همان بارانی که چند ساعت پیش می بارید. » گراز لبخندی زد و گفت:«بله برف و باران را دیده ام! ابر چه شکلی است؟» موشی به ابرها نگاه کرد و گفت:« ابر مثلِ…مثلِ…» موشی دستش را روی چانه اش گذاشت و فکر کرد. او می‌خواست چیزی شبیهِ ابر پیدا کند. یک دفعه چیزی به یادش افتاد، به گراز گفت:« همین جا بمان من زود بر می‌گردم» تند و سریع رفت و به مزرعه ی پنبه که نزدیک جنگل بود رسید. چند تکه پنبه چید و برگشت. گراز ابرویش را بالا داد و گفت:« پنبه برای چه آوردی؟» موشی پنبه را جلو برد و گفت:« ابر مثل این پنبه است، سفید، نرم و سبک» گراز خوب به پنبه نگاه کرد و گفت:« چه زیبا» موشی گفت :«توی آسمان خورشید هم هست» گراز ساکت و منتظر به دهان موشی نگاه کرد. موشی ادامه داد:« خورشید گرد است مثل گردیِ کله ی یک خرس گرم و پر نور است مثل آتشی که چند روز پیش مانده بود جنگل را از بین ببرد » گراز لبش را گاز گرفت و گفت:« وای نه من از خورشید می‌ترسم» موشی لبخند زد و گفت:«نترس خورشید گرم و پر نور است اما خطرناک نیست » گراز نفس راحتی کشید و گفت:« خیالم راحت شد! » موشی خندید. گراز سر به زیر انداخت و با بغض گفت:« حیف شد که من نمی توانم این همه زیبایی را ببینم» موشی دلش برای گراز سوخت، دلش می خواست کاری کند تا گراز بتواند آسمان را ببیند. یک دفعه از جا پرید و گفت:« فهمیدم! برو کنار برکه در برکه می توانی عکس آسمان زیبا را ببینی» گراز دور خودش چرخید و با خوشحالی از موشی تشکر کرد و به سمت برکه راه افتاد. وقتی به برکه رسید که شب شده بود. بعد از دیدن عکس آسمان در برکه به خانه ی موشی برگشت. موشی را صدا کرد، موشی آرام از خانه اش بیرون آمد و با دیدن اخم های گراز گفت:« چه شده ؟ چرا ناراحتی؟!» گراز گفت:«من عکس آسمان را در برکه دیدم! اما با آنچه تو گفتی فرق داشت!» موشی جلوتر آمد و گفت:« چه دیدی؟» گراز گفت:« من در برکه سیاهی دیدم! مثل پر کلاغ! مثل راه های آقای گورخر! در آسمان نقطه های سفید و نورانی دیدم و توپ گرد و سفیدی که زیبا بود و می درخشید» موشی بلند خندید و گفت:« دوستِ خوبِ من اسمان شب با روز فرق دارد. شب تاریک و سیاه است، آن نقطه های نورانی که دیدی ستاره ها بودند، آن توپِ گرد و درخشان ماه بود!» گراز که حالا متوجه اشتباهش شده بود خندید و گفت:« فردا صبح می‌روم و آسمان روز را هم در برکه می بینم » 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @Ghesehaye_koodakaneh @ghesehayemad
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم. بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند. در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره. فرق این کانال با بقیه کانالهای قصه این هست که مطالب اضافی نداره و نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود . آیدی ارتباط با مدیر @OmidvarBeFazleElahi @ghesehayemadarane
0137 ale_emran 8-9.mp3
6.64M
۱۳۷ آیات ۹ - ۸ کرونا و مخالفت با خدمت رسانی ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالای خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🌸هم سنگریای عزیز! حتما عکس و گزارش کمک‌هاتون رو برا ما بفرستین، تا ما اونا رو تو کانال بذاریم . @lalaiekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نرخ باروری در و سایر کشورهای دنیا از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۹۸ حتما ببینید @tebiranii
🌀 داستانی برای آموزش اذن: 😊 سارا دختر مودب و مهربانی بود و ۵ سال سن داشت. پدرومادرش را خیلی دوست می داشت و آنها هم به خاطر داشتن این دختر خوب و زیبا همیشه خدا را شکر می کردند. 👧👶 یکی از روزها، سارا در حال بازی با برادر کوچکش، رضا بود که او از سارا درخواست شیر کرد. 🥛سارا می توانست بطری شیر را از یخچال بردارد و در لیوان بریزد. برای همین، با خوشحالی سراغ یخچال رفت، اما ناگهان بطری از دستش افتاد و بر زمین ریخت. 😢 سارا گریه اش گرفت. پیش خودش فکر کرد، بهتر است مادر را خبر کند، اما در اتاق پدر و مادر بسته بود. 🚪 سارا یادش آمد که مادر به او گفته که برای داخل شدن باید حتما در بزند و اجازه بگیرد. پس در زد اما اجازه داخل شدن پیدا نکرد. 🤔 پیش خودش گفت: مامان همیشه با دستمال های پارچه ای داخل کابینت، زمین را پاک می کند. 🚜 رضا در حال گریه کردن بود، اول به سراغ او رفت و با دادن یک اسباب بازی او را آرام کرد. و به او گفت الان برایت شیر می آورم. سپس به دنبال دستمال رفت و زمین را پاک کرد. 🍶 باقیمانده شیر را هم برای رضا ریخت تا بخورد. 😍 پس از مدتی مادر آمد و از دیدن این همه کارهایی که سارا انجام داده از سارا تشکر کرد. و به خاطر ادبی که در وارد نشدن به اتاقشان داشته و زرنگی و فکری که در مورد ماجرای شیر کرده، او را تحسین و از او تعریف کرد. 👏 مادر به او گفت: به وجودت افتخار می کنم سارای عزیزم! 📚 کتاب مهارت های طیب گزینی استاد اخوت و دکتر فیاض @davat_namaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ قصه ای کودکانه و آموزنده درباره اسراف کردن 🚰یک لیوان آب خنک🚰 لیلی یک روز صبح وقتی دست و صورتش را شست، یادش رفت شیر آب را ببندد. مادر به او گفت:”لیلی! باز هم یادت رفت شیر آب را ببندی؟ فکر نمی کنی اگر آب را هدر بدهیم، دیکر نمی توانیم از آن برای کارهای مهم تر استفاده کنیم؟” لیلی نمی دانست چه کار مهم تری هست که با آب می توان انجام داد؟ مدتی بود که همه درباره آب حرف می زدند و مراقب بودند که آب هدر نرود، اما لیلی معنی این کار را نمی فهمید. ناگهان یادش آمد برای قناری های توی قفس آب و دانه بریزد. وقتی قناری ها آب می خوردند با خودش فکر کرد:”حالا فهمیدم! کار مهم همین است، چون قناری ها باید آب بخورند.” اما با خودش فکر کرد:مگر قناری ها چقدر آب می خورند که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود. مادربزرگ لیلی را صدا کرد و گفت:”لیلی جان! برایم یک لیوان آب می آوری هوا گرم است، خیلی تشنه هستم!” لیلی رفت و با یک لیوان آب خنک برگشت. وقتی مادربزرگ آب را می خورد، لیلی با خودش گفت:”فکر می کنم کار مهم همین است. چون مادربزرگ باید آب خنک بخورد.” اما با خودش فکر کرد: مگر مادربزرگ چقدر آب می خورد که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود. وقتی لیلی با اسباب بازی هایش بازی می کرد، صدای شرشر آب را شنید. مادربزرگ در حیاط گلدان ها را آب می داد. لیلی از اتاق بیرون آمد و گفت:”مادربزرگ! اجازه می دهید گلدان ها را آب بدهم؟” مادربزرگ لبخندی زد و شلنگ را به او داد. لیلی هم شروع کرد به آب دادن گل ها. لیلی وقتی گل ها را آب می داد گفت:” فکر می کنم کار مهم همین است.چون باید به گلها و درخت ها آب داد.” اما با خودش فکر کرد: مگر گلدان ها چقدر آب می خواهند که اگر آب هدر برود، خیلی بد می شود. همان وقت از کوچه صدایی شنید. کسی هندوانه می فروخت و می گفت:”هندوانه های آبدار و خوشمزه دارم.” مادربزگ گفت:”بروم برای تو هندوانه بخرم. توی هوای گرم خیلی خوب است که هندوانه بخوری.” بعد به کوچه رفت تا هندوانه بخرد. لیلی با خودش خندید. می دانست که مادربزرگ خوردن هندوانه را خیلی دوست دارد. او هم بلند شد و به دنبال مادربزرگ رفت. همسایه ها کنار هندوانه فروش جمع شده بودند. لیلی با دیدن آنها با خودش فکر کرد همه آنها مانند مادربزرگ هندوانه را خیلی دوست دارند. توی آن هوای گرم خوردن هندوانه به همه می چسبد، درست مانند یک لیوان آب خنک! لیلی با خودش فکر کرد شاید مردم دیگری که در کوچه ها یا در شهرهای دیگر زندگی می کردند، خوردن هندوانه و یا آب خنک را دوست داشته باشند. شاید همه مردم بخواهند دست و صورت و لباس خود را بشویند، شاید همه آنها یک قناری داشته باشند، شاید همه مردم در خانه هایشان گل و گلدان داشته باشند، بعد با خودش فکر کرد که یک قناری، یک مادربزرگ و یک گلدان گل، آب زیادی نمی خواهند، اما هم قناری ها، گلها، درخت ها، مادربزرگ ها، پدر و مادرها و بچه ها، خیلی هستند و همه آنها آب می خواهند. بعد فکر کرد که اگر در همه خانه ها، همه بچه ها یا بزرگترها بخواهند آبها را هدر بدهند، آن وقت خیلی از قناری ها، مادربزرگ ها، ماهی ها و گل ها تشنه و بدون آب خواهند شد. لیلی دلش نمی خواست این اتفاق بیفتد. او وقتی به همه مردم و به همه حیوان ها و گل ها فکر کرد، تازه فهمید که کار مهم چیست. کار مهم این بود که باید به همه آب برسد. وقتی با مادربزرگ و با یک هندوانه درشت به طرف خانه برمی گشتند، لیلی با خنده گفت:” مادربزرگ! دوست دارید به جای هندوانه برایتان یک لیوان آب خنک بیاورم؟” مادربزرگ هم خندید و گفت:”الان نه! می خواهم هندوانه بخوریم، می خواهی به تو یک قاچ هندوانه بدهم؟” و با هم داخل حیاط خانه شدند. 💕 🚰💕 ╲\╭┓ ╭ 🚰💕 @ghesehayemadarane ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کنید برنامه جذاب، آموزنده و سرگرم کننده این قسمت: تیله بشقابی 🎈این برنامه شاد و آموزنده رو ببینید و کلی بازی های مهیج و جدید خانوادگی یاد بگیرید 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
🔴 کلمات بار حسی سنگینی با خود دارند. به جای اینکه بگویید دستهات کثیف شده، بگید دستهات غذایی، رنگی یا خاکی شده. به جای اینکه بگید همه جا رو نجس کردی، بگید این کار فقط مخصوص توالته. به جای اینکه بگید بده من بلد نیستی بگید بیا یادت بدم. به جای اینکه بگید گریه میکنی زشت میشی، بگید بیا بریم جلو آینه ببینیم گریه میکنیم چه شکلی میشیم. یادتون باشه، همه ی ما افکار منفی و سرزنش گر و طعنه آمیزمون در کودکی، در ما نهادینه شده. با این تمرین به خودمون هم کمک میکنیم در لحظه زندگی کنیم که باعث سلامت روانی ما هم میشه. 💕 ⭐️💕 ╲\╭┓ @ghesehayemadarane
‍ در این قصه، اهمیت خوشرویی و مودب بودن را به کودکان خود یاد دهید مغازه کوچک🌙🌈 در شهری مرد اخمویی زندگی می کرد. او مغازه کوچکی داشت. اما کسی حاضر نمی شد تا به مغازه او بیاید و جنس های او را بخرد. مرد همیشه با خودش می گفت: «برای این، مشتری های من کم هستند که این دور و بر به اندازه کافی بچه زندگی نمی کند.» بعضی وقت ها با خودش می گفت: «نه مغازه من جای بدی است و کسی از کنار آن نمی گذرد.» یا با خودش می گفت: «شاید هم به خاطر این است که مردم دوست دارند از مغازه های بزرگ خرید کنند.» خلاصه با این فکرها او باز هم ناراحت می شد و آن قدر اخم می کرد که دیگر کسی قیافه اش را نمی توانست بشناسد. یک روز خانمی به مغازه آمد. او با دیدن فروشنده با خودش گفت: «وای این مرد چقدر اخمو است!» مرد مغازه دار همین طور که اخم کرده بود، پرسید: «چی می خواهی؟» آن خانم کمی عقب عقب رفت و گفت: «ببخشید اشتباه آمدم.» بعد زود از مغازه بیرون آمد و با خودش گفت: «من که اصلا دوست ندارم از این مرد بداخلاق خرید کنم.» مرد بداخلاق که از این کار خانم بیشتر ناراحت شده بود رویش را برگرداند تا نبیند که او از آنجا دور می شود. همین که مرد فروشنده رویش را برگرداند، چشمش به آینه ای افتاد که به دیوار زده بود. خودش را در آن دید و یک لحظه از چهره خودش ترسید. او آن قدر اخمو شده بود که خودش هم باور نمی کرد. بعد با خودش کمی فکر کرد و گفت: «حالا فهمیدم که چرا هیچ کس از مغازه من خرید نمی کند.چون هیچ کس حاضر نیست با فروشنده ای اخمو صحبت کند.» با این فکر اخم های صورت مرد فروشنده باز شد و شروع به خندیدن کرد. صدای خنده او آن قدر بلند بود که یک دفعه همان خانمی که به مغازه او آمده بود صدایش را شنید، دوباره برگشت و سه لیوان بستنی از او خرید. مرد فروشنده هم با خوشحالی از آن خانم تشکر کرد. بچه هایی هم که در خیابان بودند، صدای خنده های مرد فروشنده را شنیدند. برای همین به مغازه آمدند و مقداری شیرینی خریدند. بعد از آنها پدر و مادرها آمدند و مقداری جنس خریدند. خلاصه بعد از چند روز سر فروشنده بسیار شلوغ شد و یک عالم مشتری به مغازه او می آمدند و می رفتند. او حالا خوش اخلاق ترین مغازه دار شهرش بود. 💕 🌙💕 ╲\╭┓ ╭ 🌈💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
اسب از خود راضی.mp3
6.46M
🌹اسب از خود راضی🌹 🔅بالای ۴سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : سوره یس (آیه۴۱تا ۴۵) 🔅 تدوین:خانم کاشانی 🔅منبع: سایت وولک Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 2⃣3⃣3⃣ 🌈نظرسنجی👇 http://eitaabot.ir/poll/yak1/
پلیس مهربون.mp3
12.01M
🌹پلیس مهربون🌹 🔅بالای ۳سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : سوره یس (آیه ۳۶ تا ۴۰) 🔅 تدوین:رحیم یادگاری 🔅منبع: سایت وولک Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 2⃣3⃣2⃣ 🌈نظرسنجی👇 http://eitaabot.ir/poll/yak1/
تولد درسا کوچولو.mp3
5.58M
🌹تولد درسا کوچولو🌹 🔅بالای ۴سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : سوره یس (آیه۴۶تا ۵۰) 🔅 تدوین:خانم کاشانی 🔅منبع: سایت وولک Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 2⃣3⃣4⃣ 🌈نظرسنجی👇 http://eitaabot.ir/poll/yak1/
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم. بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند. در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره. فرق این کانال با بقیه کانالهای قصه این هست که مطالب اضافی نداره و نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود . آیدی ارتباط با مدیر @OmidvarBeFazleElahi @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐈گربه ی بی تفاوت🐈 یه گربه ی شیطون بلا رو پشت بوم نشسته بود نگاه می کرد به یک کلاغ که بال اون شکسته بود کلاغه می گفت:قار و قار و قار شکسته شد بال و پرم وای نمی تونم بپرم هیچ جا نمی تونم برم اون گربه ی شیطون بلا حرف کلاغه را شنید بال شکسته را ولی روی تن کلاغ ندید هیچی نگفت به اون کلاغ اصلاً به حرفاش گوش نداد کلاغ که دلخور شده بود می گفت عجب! داد و بیداد! سنگی به بال من زدن اون بچه های بی ادب شکسته بال من حالا دردمی کشم از صبح تا شب دلم می خواد یکی باشه بالمو مرهم بذاره تا وقتی که خوب نشدم نره منو تنها نذاره اون گربه ی سربه هوا انگار کلاغ را نمی دید پاشد از اونجا رفت دیگه حرف کلاغ رو نشنید آخه براش فرقی نداشت کلاغ باشه یا نباشه بال سیاه اون کلاغ سالم باشه یا نباشه 💕 🐈💕 ╲\╭┓ ╭ 🐈💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
‍ قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شناخت اعضای بدن 🐈بچه گربه و دمش🐈  گربه کوچولویی بود که خیلی قشنگ بود. یک روز که داشت بازی می کرد ناگهان به فکر افتاد که چرا چهار تا دست و پا دارد؟ پیش مادرش رفت و گفت: «مادر! مادر! نگاه کن من چهار تا دست و پا دارم، این یکی، این دوتا، این سه تا، این هم چهارتا. این دست و پاها برای چیه؟ بگو من با آنها چه کار می توانم بکنم؟» مادرش گفت: «کوچولوی عزیز من با چهار دست و پایت می توانی به این طرف و آن طرف بدوی و گردش کنی.» گربه کوچولو این حرف ها را شنید، شروع کرد به دویدن و همه روز را این طرف و آن طرف دوید و گردش کرد. روز بعد دستی به صورتش کشید و دید که دوتا چشم دارد. پیش مادر رفت و گفت: مادر، مادر نگاه کن، من دوتا چشم دارم. این یکی، این هم دوتا چشم برای چیه؟» مادر گفت: «کوچولوی نازنازی، تو با دوتا چشم هایت می توانی همه چیزها را نگاه کنی و ببینی.» گربه کوچولو دوید و به همه چیز نگاه کرد. مادر را دید، خروس سفید را دید، سگ سیاه را دید، الاغی را که گوشه حیاط یونجه سبز می خورد، دید، بعد دستی به سر و صورتش کشید. دید که دوتا گوش دارد. پیش مادر رفت و گفت: «مادرجان، مادر نگاه کن من دوتا گوش دارم، این یکی، این هم دوتا! گوش برای چیه؟» مادر گفت: «کوچولوی ملوس من، تو با دو گوش خود می توانی بشنوی» گربه کوچولو که این حرف را شنید خوشحال شد. همه اش جلو می رفت و گوش تیز می کرد که بفهمد دیگران چه می گویند. به قوقولی قوقوی خروس گوش کرد. به پارس سگ که عوعو می کرد گوش کرد. صدای قا.قا.قا.ی غاز را گوش کرد و بعد متوجه زبانش شد. دوباره پیش مادر رفت و گفت: «مادر، مادر جان نگاه کن من زبان دارم. این زبان برای چیه؟ من با آن چه کار می توانم بکنم؟» مادرش گفت: «عزیز نازنازی من، تو با زبان خود می توانی غذا لیس بزنی و حرف بزنی!» گربه دوید و آن روز را همه اش با زبان شیر را لیس زد. کره را لیس زد. خامه را لیس زد، حرف زد و بعد پیش مادر رفت و گفت: «مادرجان، با دست و پام، میدوم. با چشمام می بینم. با گوشم می شنوم. با زبانم لیس میزنم و حرف می زنم. اما یک چیزی دیگر هم هست. من دم دارم. دم برای چیه؟ من با او چه کار کنم؟» مادر گفت: «اگر توانستی دمت را با دندانت بگیری آن وقت به تو می گویم که با آن چه کار کنی» گربه کوچولو تا این حرف را شنید. دنبال دمش دوید ولی هر کار کرد نتوانست که آن را بگیرد. هر روز پی دمش میدوید و می خواست آن را بگیرد، ولی بی فایده بود و تا امروز هم گربه ملوس به دنبال دمش میدود. ولی نمی تواند آن را بگیرد. 💕 🐈💕 ╲\╭┓ ╭ 🐈💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻دردونه ها، امشب شب شهادت امام جواد (علیه‌السلام) است. امام بزرگوار و مهربون همه ما مسلمان ها ما بچه ها برای شهادت امام جواد (علیه السلام) عزاداریم @ghesehayemadarane
مسابقه دوچرخه سواری.mp3
5.27M
🌹مسابقه دوچرخه سواری🌹 🔅بالای ۴سال 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅قرائت : سوره یس (آیه۵۰تا۵۵) 🔅 تدوین:خانم کاشانی 🔅نویسنده:خانم جعفری Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 2⃣3⃣5⃣ 🌈نظرسنجی👇 http://eitaabot.ir/poll/yak1/
کارگروه نماز مدرسه تزکیه و تعلیم برگزار می‌کند: 🔅 جلسات مجازی تدبر در سوره یس🔅 🔺 ویژه مربیان خانم و مادران 🗓 زمان: از ۱ تا ۱۰ مرداد ماه (دهه اول ذی الحجه) ⏰ از ساعت ۵ تا ۵:۴۵ صبح 🌷 "انس با سوره یس بهترین هدیه ای هست که ما می‌توانیم به کودکانمان اعطا کنیم."🌷 (استاد اخوت) 🔸 اطلاعات بیشتر و پیوند شرکت در کارگاه را در آدرس‌های ذیل دنبال نمایید: ble.ir/davat_namaz eitaa.com/davat_namaz sapp.ir/davat_be_namaz