#مزه_شیرین_مادری
#شکوه_مادری
#مادرانه
#من_یک_مادرم
لینک ثبت نام:
https://zaya.io/3r6h3
💠کانال طرح ملی شکوه مادری
@shokoohe_madari
0185 ale_emran 108-109.mp3
11.32M
#لالایی_خدا ۱۸۵
#سوره_آل_عمران آیات ۱۰۹ - ۱۰۸
#محسن_عباسی_ولدی
«قصه ورود امام خمینی به ایران »
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالایی خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
🔴 بچه های سحری لالایی خدا!
کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
بهمن
پاشید پاشید بچه ها
رسیده ماه بهمن
چه جشنی داریم این ماه
کوری چشم دشمن
یه عده چل سال قبل
گذشتن از دل و جون
شهید شدن تا امروز
بمونه دین و ایمون
منو تو باید پاشیم
دفاع کنیم ازین دین
تا اهداف انقلاب
نمونه روی زمین
پاشید به امر رهبر
قوی وچالاک بشیم
نترسیم از دشمنا
مردای این خاک بشیم
با کار و دانش و علم
ایران و آباد کنیم
با همت و پشتکار
رهبر و دلشاد کنیم
اینو باید بدونیم
یه روز خیلی نزدیک
میان امام زمان
بهم میگیم ما تبریک
وقتی میاد آقامون
دنیا گلستان میشه
دلامون از دیدنش
زنده به ایمان میشه
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌷🇮🇷 من یک دِهکده ی کوچک بودم 🇮🇷🌷
من را چه کسی می شناخت؟ هیچ کس! در کجای دنیا آوازه و شهرت داشتم؟ هیچ کجا! کوچک بودم. یک روستا ی کوچک. یک روستای سبز درنزدیکی های شهر پاریس. اگر اسمی از من بود؛ یک اسم بود در کنار اسم های زیادی از صدها روستای کشورم، فرانسه!
وقتی او آمد، من بزرگ شدم. وقتی بر خاک من قدم گذاشت، بر پیراهن گل هایم بوی تازه ای نشست. اسمم جهانی شد. مردم دنیا من را شناختند. روزنامه ها و مجله ها دائم از من خبر نوشتند. ایرانی ها آن قدر با من دوست شدند که نگو و نپرس؛ حتی آن ها اسم من را بر یک شهر کوچک شان که کهک بود، گذاشتند. کهک یکی از بخش های شهر مقدس قم بود. اسم من نوفل لوشاتو است.
14 مهرماه 1357 امام خمینی (ره) وارد پاریس شد و دو روز بعد در یکی از خانه های کوچکم ساکن شد. از آن به بعد سروکله ی خبرنگارها، گزارش گرها و... پیدا شد. مردم، دانشجوهای ایرانی و غیرایرانی دسته دسته برای دیدار با مردی که انقلاب بزرگ ایران را رهبری می کرد به این جا آمدند.
او همیشه آرام بود و لبخندی دلنشین بر لب داشت. مردم روستا احساس می کردند گویا حضرت مسیح (ع) به این جا پا گذاشته است! او نگران بود مبادا همسایه ها از رفت وآمد دوستدارانش اذیت شوند. در شب کریسمس، اتفاق جالبی افتاد. مردم، شب سال نو را با هدیه هایی که امام خمینی (ره) برای شان فرستاده بود جشن گرفتند. آن ها حالا اسلام را دین مهربانی و محبت می دانستند. امام خمینی (ره) حدود 4 ماه مهمان ما بود. وقتی از سرزمین من و مردم خداحافظی کرد، دلم از غصه پر شد. اکنون سال هاست من به یاد او هستم و هنوز بوی عطر او را حس می کنم.
امام خمینی از سوی حکومت ستمگر شاه 15 سال در نجف (عراق) تبعید شد. پس از آن به فرانسه رفت تا این که در 12 بهمن سال 1357 ، به کشورمان ایران بازگشت و برای مردم، مژده ی پیروزی آورد.
#قصه_آموزشی
╲\╭┓
╭🌷🇮🇷 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
دهه فجر مبارک
❄️🇮🇷❄️🇮🇷❄️🇮🇷
از آسمون دوباره بارون گل می باره
تو این هوای برفی تولد بهاره
🌺🌸🌺🌸
باد کنکای رنگی نقل و گل و شیرینی
شروع جشن فجره لاله ها رو می بینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
چون که اومد به میهن
امام و رهبر ما
میون کوچه هامون
گلدون گل گذاشتیم
پر میزدیم زشادی
درد وغمی نداشتیم
❣❣❣❣
بیا باهم بخونیم
باز مثل همیشه
شعار اون شهیدان
که رو دیوار نوشته
تا خون در رگ ماست
خمینی رهبر ماست
تاخون در رگ ماست
ایران میهن ماست.
🙏🙏🙏🙏
#شعر #انقلاب #پیروزی #ایران
شعر:پیروزی انقلاب🇮🇷🇮🇷
آی دسته دسته دسته
قفل قفس شکسته
مرگ بر شاه ظالم
گفتیم دسته دسته
آی خنده خنده خنده
توی هوا پرنده
شاه فراری شده
آمده وقت خنده
آی غنچه غنچه غنچه
سینی و نقل و غنچه
از سفر آمد امام
وا شد دهان غنچه
آی باغچه باغچه باغچه
خورشید روی طاقچه
پیروز شد انقلاب
گل داد باغ و باغچه
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
@ghesehayemadarane
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.
بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه کانالهای قصه این هست که مطالب اضافی نداره و نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود
.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
@ghesehayemadarane
هدایت شده از . ترنمیآس .
🌟اساس خانواده و پناهگاه فرزندان🌟
💠 واژه«ام »، در لغت به معنى اصل و اساس هر چيزى است
💠 اگر«مادر» را «ام» مى گويند به خاطر اين است كه اساس و اصل فرزندان و ريشه خانواده و پناهگاه فرزندان در حوادث و مشكلات مى باشدو فرزندان در مشكلات به او پناه مى برند، و نزد او مى مانند.
#مزه_شیرین_مادری
#شکوه_مادری
#مادرانه
#من_یک_مادرم
🔹کانال طرح ملی شکوه مادری
🌐 @shokoohe_madari
🍃
#قصه
چی شد؟
همه ی پارچه ها پشت ویترین مغازه نشسته بودند. آن ها منتظر بودند کسی بیاید و آن ها را بخرد.
پارچه ی گل گلی هم یکی از پارچه های منتظر بود. خیلی ها از کنارش می گذشتند، نگاهش می کردند، به هم دیگر نشانش می دادند.
فکرهای زیادی توی بافتش بود. همانطور که به گوشه ای خیره شده بود پارچه مخملیِ صورتی پرسید:«چه شده گل گلی جان؟»
گل گلی آهی کشید و گفت:«دلم می خواهد پارچه ی یک چادر نماز شوم و به جشن تکلیف بروم!»
مخملی چین هایش را باز کرد و گفت:«جشن تکلیف دیگر چه جشنی است؟»
گل گلی با یادآوری جشن گل هایش صورتی اش برقی زد و ادامه داد:«چند روز پیش یک دختر زیبا به اینجا آمده بود»
مخملی تند پرسید:«خب؟ خب؟»
گل گلی ادامه داد:«یک چادر زیبا هم سرش بود. چادر از جشن تکلیف می آمد! یک جشن بزرگ برای دختران نه ساله»
مخملی سعی کرد جلوتر برود گفت:«حیف شد کاش زودتر می آمدم اینجا و این دختر و چادرش را می دیدم»
گل گلی، به پیرزنی که برای خرید آمده بود، نگاه کرد و گفت:«چادر می گفت وقتی روی سر دختر نشسته بود و دختر با او نماز خوانده بود خیلی به او خوش گذشته بود»
مخملی می خواست بگوید:«کاش من هم گل گلی بودم و چادر نماز می شدم» که صاحب مغازه، پارچه ی گل گلی را برداشت و روی پیشخوان گذاشت.
پارچه گل گلی که فهمید پیرزن می خواهد او را بخرد، نگاهی به مخملی کرد و آه کشید.
پیرزن پارچه گل گلی را توی کیفش گذاشت. به خانه که رسید گل گلی را روی میز گذاشت. گل گلی از تکان هایی که توی کیف خورده بود کمی تا شده بود. پیرزن تایش را باز کرد.
گل گلی با خودش گفت:«حیف شد کاش چادر نماز جشن تکلیف می شدم، لابد الان پیراهن این پیرزن می شوم!»
پیرزن او را متر کرد و با قیچی تیزی برش داد. به سختی سوزن را نخ کرد. کار کوک زدن که تمام شد پشت چرخ نشست.
دوخت که تمام شد. روی آستین و قسمت بالایی ِ گل گلی چندتا شکوفه ی صورتی چسباند. کاغذ کادو را آورد. گل گلی را توی کاغذ کادو پیچید. گل گلی دیگر چیزی نمی دید.
ولی تکان های زیادی حس می کرد. با خودش گفت:«خورد و خمیر شدم من را کجا می برد؟»
به جایی رسیده بودند، سرو صدای زیادی می شنید. صدای سرود خوانی بچه ها همه جا را پر کرده بود. انگار آدم های زیادی انجا بودند. گاهی دست می زدند و گاهی جیغِ شادی می کشیدند.
گل گلی خوب گوش می کرد تا بفهمد کجاست که یک دفعه تکان خورد و کاغذ کادو باز شد. دختری را دید. دختر با دیدن او از جا پرید و گفت:«هورااااا چادر نماز جشنِ تکلیفم، خیلی قشنگ است»
پیرزن دختر را بوسید و چادر را روی سر او انداخت.
گل گلی تازه فهمیده بود که به آرزویش رسیده است.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عطر خوب سیب داشت
آن گل یاس سفید
او که در قلب پدر
نور امیدی دمید
هدیه ای بود از خدا
آمد او از آسمان
تا که عطرآگین شود
باغ های این جهان
بارها چون مادری
او پدر را ناز کرد
چون نسیم مهربان
اخم گل را باز کرد
او بهشتی بود و رفت
باز هم سوی بهشت
آمد و در قلب ها
نام «زهرا» را نوشت
🎉میلاد ام ابیها مادر سادات مبارک باد🎊
🎊
🌈🎊
╲\╭┓
╭ 🌈🎊@ghesehayemadarane
┗╯\╲