eitaa logo
قصه ♥ قصه
116 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
394 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🕋 زندگی حضرت زینب (س) 🕋🍃 وقتی حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) با هم ازدواج کردند،صاحب پنج فرزند به نام های حسن، حسین، زینب، ام كلثوم و محسن شدند. حضرت زینب(س)،سومین فرزند آنها بود.زینب،به معنی زینت پدر است و این نام از طرف خداوند برای او انتخاب شد.زینب پنج سال بیشتر نداشت که پدر بزرگ اش،حضرت محمد(ص) را از دست داد.حضرت فاطمه(س) بعد از پدر گرامی اش چند ماهی بیشتر در این دنیا نماند بنابراین زینب از محبتهای مادری هم زیاد بهره ای نبرد.بعد از مادر،پدرش علی(ع) و برادرانش حسن(ع) و حسین(ع) تربیت او را به عهده گرفتند. زینب(س) به برادرانش  علاقه زیادی داشت و موقعی که می خواست ازدواج کند،با خواستگارش، عبدالله بن جعفر شرط کرد که او را از برادرش،امام حسین جدا نکند. بانوی بزرگ اسلام زینب كبری(س)حدود سی و پنج سال داشت كه پدرش علی(ع) به شهادت رسید. شهادت امیرالمؤمنین و جدایی زینب از پدر بسیار سخت بود.  او بعد از وفات پدر بزرگش رسول خدا و شهادت مادرش فاطمه زهرا (س) دل به پدر بسته بود.پس از آن،در سال های بعد،شهادت مظلومانه برادران عزیزش را به چشم  خود دید و اشك‌ غم از دیدگانش جاری شد و روحش آزرده شد اما این مصیبت‌ها،دردها،رنج‌ها و غم‌های عظیم اراده او را ضعیف نکرد.او با صبرش،موجب افتخار و سرافرازی خاندان نبوت و ولایت شد.در روز عاشورا به خاطر فداكاری‌ها و پرستاری های زیبایش از امام سجاد(ع) که در آن زمان بیمار بودند،و مجروحین دشت کربلا،نامش در تاریخ جاودان گشت و روز ولادت او را به نام روز پرستار نامگذاری کردند.
🍃🕋 خدا کجا هست؟ 🕋🍃 "قسمت اول" بابا امروز راهی مسافرت شد، سحر هم برای اینکه با باباش خداحافظی کنه عروسکش رو از اتاقش برداشت و به سمت در رفت و پرسید: ” بابا کی از سفر بر می‌گردین؟” بابا گفت: ” ۱۰ روز دیگه.” مامان گفت: “بابا! خدا به همراهت.” سحر از مامانش پرسید: ” خدا می‌خواد همراه بابا بره؟! مامان مگه خدا کجاست؟!” مامان گفت: ” خدا همه جا هست دخترم، جایی نمی‌ره.” سحر پرسید: ” یعنی خدا پیش من هم هست؟ پس کو؟” مامان جواب داد: ” خدا رو که با چشمای قشنگت نمی‌تونی ببینی.” سحر با تعجب گفت: ” پس از کجا بدونم خدا هست؟” مامان با لبخند جواب داد: ” دور و برت رو نگاه کن. حتما متوجه می‌شی که خدا هم هست.” سحر با هیجان گفت: ” مامان جون! پس من می‌رم دنبال خدا بگردم.” و بعد هم سری تکون داد و رفت تو مزرعه کنار خونه که به جنگل چسبیده بود، تا خدا رو پیدا کنه… خانم مرغه با جوجه‌هاش مشغول خوردن دونه بود که سحر از راه رسید و پرسید: ” خانم مرغه! تو می‌دونی خدا همه جا هست، یعنی چی؟” خانم مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا، نمی‌دونم سحر جون.” سحر گفت: ” تو حالا خدا رو دیدی؟” خانم مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا، من؟ نه ندیدم.!!!بیا با هم بگردیم، شاید بقیه حیوانهای مزرعه خدا رو دیده باشند.” سحر و خانم مرغه توی مزرعه رفتند تا رسیدند پیش بُزی تُپلی و سحر از اون پرسید: ” بُزی تُپلی تو می‌دونی خدا کجاست؟” بزی تُپلی گفت: ” من نمی‌دونم خدا کجاست.!! شاید اسب سفید بدونه، بیایین بریم پیشش.” سحر و خانم مرغه و بزی تُپلی رفتند پیش اسب سفید و سحر پرسید: ” اسب سفید مهربون! تو می‌دونی خدا کجاست؟” اسب سفید گفت: ” دختر کوچولو! من نمی‌دونم، ولی شاید خرس مهربون بتونه کمکتون کنه تا خدا رو پیدا کنید.” سحر و خانم مرغه و بُزی تُپلی و اسب سفید با هم راه افتادند به سمت جنگل تا برسند پیش خرس مهربون.رفتند و رفتند تا رسیدند به جنگل و خرس مهربون رو دیدند که از ماهیگیری برگشته بود. سحر پرسید: ” خرسی جون! ما دنبال خدا می‌گردیم، تو می‌دونی خدا کجاست؟” خرسی گفت: ” من نمی‌دونم، اما خورشید خانم هر روز از اون دور دورا می‌یاد بیرون و همه جا رو روشن می‌کنه اون باید بدونه. بیایین همگی با هم بریم پیش خورشید خانم.” سحر و خانم مرغه و بُزی تُپلی و اسب سفید و خرسی مهربون رفتند پیش خورشید. سحر پرسید: ” خورشید خانم تو که از اون بالا همه جا رو می‌بینی می‌تونی به ما بگی خدا کجاست؟” خورشید خانم گفت: ” مگه چی‌ شده؟” خانم مرغه گفت: ” نمی‌دونیم ولی هر چی می‌گردیم خدا رو پیدا نمی‌کنیم، دوست داریم ببینیمش.” خورشید یک نگاهی به اطرافش کرد و گفت: ” بچه‌ها من از این بالا یک چیزهایی می‌بینم، بچه‌ها همه با هم داد زدند: ” آخ جون، چی می‌بینی؟ خوب نگاه کن، شاید خدا باشه.” ادامه دارد... ╲\╭┓ ╭ 🕋🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🍃🕋 خدا کجا هست؟ 🕋🍃 "قسمت دوم" خورشید به چپ نگاه کرد و گفت: ” جنگل رو می‌بینم که پر از درختهای قشنگ هست، دشت رو می‌بینم که یه عالمه گلهای رنگارنگ داره، یک دریاچه هم می‌بینم که ماهیهای زیادی توی اون شنا می‌کنند.” بعد خورشید به راست نگاه کرد و گفت: ” تازه مزرعه رو می‌بینم که کشاورز داره اونجا کار می‌کنه” به بالا نگه کرد و گفت: ” باد رو هم می‌بینم که داره ابرها رو جابجا می‌کنه.” بچه‌ها گفتند: ” پس خدا چی؟!!” خرسی گفت: ” اگر خدا نباشه که خیلی بد می‌شه.” خورشید خانم به خرسی گفت: ” مگه این زنبورها نیستند که از توی دشت برای تو عسل جمع می‌کنن تا وقتی صبح پا می‌شی واسه صبحانه بخوری!” خرسی گفت: ” آره درسته.” خورشید گفت : ” اون عسل‌ها رو خدا به تو هدیه داده تا هر روز بخوری.” اسب سفید گفت: ” من که عسل نمی‌خورم، پس خدا به من چی‌ داده که بودنش را بفهمم؟” خورشید خانم گفت: ” اسب سفید مگه تو هر روز صبح تا غروب توی چمنزار بازی نمی‌کنی؟” اسب سفید گفت: ” خوب چرا.!” خورشید خانم گفت: ” اینهمه چمن و علف تازه رو خدا هر روز به تو هدیه می‌ده.” اسب کوچولو گفت: ” ای‌ وای! راست می‌گی، اصلا حواسم نبود.” بُزی تپلی با ناراحتی پرسید: ” منکه عسل نمی‌خورم، یعنی خدا به من چیزی نداده!” خورشید خانم با خنده گفت: ” بُزی تپلی! اون علف‌های تر و تازه و خوشمزه توی چمنزارو کی به تو داده!” بُزی با خوشحالی گفت: ” اصلا حواسم نبود، عجب خدای خوبی! به من هم هدیه داده.” خانم مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا… پس هدیه من کو؟!” خورشید خانم گفت: ” خانم مرغی اون جوجه‌های قشنگ که خیلی دوستشون داری از کجا اومدن؟” خانم مرغی گفت: ” یعنی اونها یک روزی سر از تخم بیرون آوردند رو خدا به من داده؟” خورشید خانم گفت: ” بله خانم مرغی، همه اونها هدیه خدا هستند که باید خوب مراغبشون باشی.” سحر توی فکر بود و چیزی نمی‌گفت تا اینکه خرسی گفت: ” سحر خانم! شما از خدا چی گرفتی؟ خدا رو تونستی ببینی؟!” سحر گفت: ” خدا به من هم هدیه داده، هم پدر و مادر خیلی خوبی دارم، هم غذا می‌خورم تا بزرگ بشم، هم از نور خورشید استفاده می‌کنم، هم توی پارک بازی می‌کنم، تازه خوراکیهای خوشمزه هم می‌خورم.” خورشید خانم گفت: ” پس سحر هم هر روز کلی هدیه از خدا می‌گیره، حالا فهمیدین خدا کجاست؟” همه با خوشحالی گفتند: ” خدا پیش منه، خدا پیش منه…” خورشید خانم لبخندی زد و گفت: ” درست فهمیدین، خدا پیش تک تک شماها هست، یعنی خدا همه جا هست.”بعد همه با صدای بلند فریاد زدند: ” خدای مهربون! دوستت داریم.” پایان... ╲\╭┓ ╭ 🕋🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
_قصه_خوشمزه ✋اژدها پر ما جرا 🔴قسمت اول یکی بود یکی نبود. یک اژدهایی بود که با همه سر جنگ داشت. به هرچی می رسید، آن را سریع آتش می زد. یک روز، که دیگر همه جا آتش گرفته بود، مردم آتش نشان ها را خبر کردند. آتش نشان ها آمدند و همه آتش ها را خاموش کردند. اژدها هرچی (ها)😤 می کرد، دیگر نمی توانست جایی را آتش بزند. تا اینکه پلس آمد و اژدها را گرفت و برد. همه ی مردم جمع شدند تا فکر کنند با این اژدها چه کار کنیم. یک عده گفتند: بیایم کبابش کنیم، بخوریمش. خیلی وقته که کباب اژدها نخوردیم. یک دفعه شهردار شهر گفت: شما می خواید اژدها به این خوبی رو کباب کنید و بخورید؟ بهتره تو یه باغ وحش، کنار بقیه حیوونا بذاریم. هر کی هم ببینه خوشحال می شه. به دستور شهردار، یک قفس بزرگ درست کردند و اژدها را داخل قفس گذاشتند. اژدها خیلی غصه خورد. همه به دیدن اژدها آمدند، اما اژدها داخل قفس فقط غصه خورد و اشک ریخت. مردم دوباره جمع شدند که با هم فکری کنند. اژدها همین جوری که داشت گریه می کرد، دید که از دماغش دود بیرون میاد. بعضی از مردم گفتند: ما که از اول گفتیم باید کباش می کردیم. آقای ژنرال که خیلی قوی بود، گفت: شما می دونید که اژدها خوبه. مثل یه تانک می مونه. اون می تونه همه دشمنارو آتیش بزنه. مردم گفتد: پس بهتره بره خارج از شهر تا مواظب باشه. آقای ژنرال گفت: برای اینکه آماده بشه و بتونه به جنگ بره، باید سعی کنه آتیشش رو بزنه وسط این هدف. اژدها شروع کرد. ها کرد و یه تیکه از هدف، آتش گرفت. دوباره ها کرد و یه تیکه دیگه از هدف آتش گرفت. خلاصه آنقدر تلاش کرد تا مردم دیدند که نشانه گیری اژدها در حال بهتر‌ شدن است. مردم گفتند: اگه دقت کنی، به وسط هدف میزنی. اژدها تمرکز کرد و بعد یک ها کرد و وسط هدف را آتش زد. به نظر شما برای اژدها چه اتفاقی میفته؟ ❇️برای بچه های👇 @ba_gh_che
✋اژدها پر ماجرا قسمت دوم داستان اژدها یادتون هست؟ اژدهای قصه ی ما، برای جنگیدن آماده شده بود. به‌ سمت آسمان پرواز کرد و بالا رفت‌. در آسمان یک کلاغی را دید. اژدها با خودش گفت: مردم بهم گفتن هرچی دیدم آتیش بزنم. اژدها یک‌ ها کرد و یک طرف بال کلاغ سوخت. کلاغ خیلی نارحت شد و گریه کرد. اژدها وقتی گریه ی کلاغ را دید، از کاری که کرده بود، ناراحت شد و دوباره شروع به گریه کردن کرد. مردم وقتی صدای گریه ی اژدها را شنیدند، دوباره جمع شدند. یک عده گفتند: ما که گفته بودیم بیایین کبابش کنیم. عده ی دیگر گفتند: خوبه ببریمش جنگل. یک عده گفتند: ببریمش باغ وحش. ژنرال گفت: اصلا گریه کنه، کاری بهش نداشته باشید. خودش کم کم آروم میشه. مردم همینطور که در حال گفتگو بودند، دیدند یک صداهای عجیبی می آید. اژدها آنقدرگریه کرده کرده بود که یک سیل را افتاده بود. در بین مردم، مردی بود که همه او را حکیم صدا می زدند، حکیم جلو آمد و گفت: من یه فکر خوبی دارم، یه نقشه کشیدم. ژنرال که کنار ایستاده بود، سرش را پایین انداخت و رفت. حکیم گفت: باید کاری کنیم که هم اژدها خوشحال بشه و هم ما یک کارخونه بزرگ درست کنیم. تو این کارخونه اژدها آتیش درست میکنه و یه دستگاهی هست که برای ما برق درست می کنه. مردم گفتند: برق؟! حکیم گفت: برق که درست بشه می تونید تو خونتون چراغ و تلویزیون روشن کنید. اینجوری اژدها تبدیل به یک موجود دوست داشتنی شد. بچه ها با اژدها بازی کردند. با او غذا خوردند. و خلاصه خیلی اژدها را دوست داشتند. ‌ حالا بشنوید از کلاغ، که ناراحت شده بود. کلاغ روی سیم های برق کارخانه، لانه درست کرد. بالش هم خوب شد و با اژدها دوست شد. ❇️برای بچه ها👇 @ba_gh_che
هدایت شده از لالایی خدا
0002 baghareh 001-005.mp3
4.58M
2 آیات1 تا 5 روزهای زوج، ساعت ۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. @lalaiekhoda
هدایت شده از mabbasivaladi
0003 baghareh 006-010.mp3
4.93M
#لالایی_خدا 3 #سوره_بقره آیات 6 تا 10 #محسن_عباسی_ولدی روزهای زوج، ساعت ۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. @lalaiekhoda
هدایت شده از mabbasivaladi
0004 baghareh 011-016.mp3
5.1M
#لالایی_خدا 4 #سوره_بقره آیات 11 تا 16 #محسن_عباسی_ولدی روزهای زوج، ساعت ۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. @lalaiekhoda
هدایت شده از لالایی خدا
f01 shakhsiate mehvari 02.MP3
3.3M
هدایت شده از لالایی خدا
0005 baghareh 017-020.mp3
5.71M
5 آیات 17 تا 20 روزهای زوج، ساعت ۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. @lalaiekhoda
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 جالب شبکه پویا به مناسبت سالروز تولد شهید امنیت، محمدحسین حدادیان... 🌺 @IslamLifeStyles
🍃🌾 آسیاب 🌾🍃 روزی بود. روزگاری بود. آسیابی بود آسیابانی بود... آسیابان،گندم های روستاییان را در آسیابش آردمی کرد. آسیابان وضعش خوب بود تا این که خشک سالی شد. کاشت گندم کم شد و جیب آسیابان خالی. آسیابان به شهر رفت تا کار تازه ای پیدا کند. ولی هر چه گشت کاری پیدا نکرد. چون کاری جز آسیابانی بلد نبود. بعد از چند روز پس اندازش تموم شد. روی پله ساختمونی نشست. صدایی شنید. خوب نگاه کرد. دو گربه سفید و سیاه زیر سطل زباله نشسته بودند و با هم حرف می زدند. گربه سفید پرسید: این مرد را می شناسی؟ گربه سیاه گفت: نه، ولی انگار بی پول است. گربه سفید گفت: اما اگر این سطل زباله را بگردد حتما گنجی پیدا می کند. گربه سیاه گفت: پس ای کاش، حرف های ما را بشنود. آسیابان از جا پرید. سطل زباله را خوب گشت. اما جز چند بطری پلاستیکی، چند جعبه مقوایی و چند شیشه خالی چیزی پیدا نکرد. با خودش گفت: ای آسیابان از گرسنگی دیوانه شده ای. صدای گربه ها را می شنوی و در آشغال ها دنبای گنج می گردی. آسیابان دوباره روی پله نشست. باز صدای گربه ها را شنید. گربه سیاه گفت: خجالت نمی کشی؟ چرا این بیچاره را سرکار گذاشته ای؟ گنج کجا بود؟ گربه سفید گفت: گنج هست. اما به دست آوردنش زحمت دارد. اگر این مرد همین بطری های پلاستیکی را به کارخانه ببرد. پول خوبی گیرش می آید. آسیابان همین کار را کرد و پولی به دست آورد. یک هفته کار آسیابان این بود، اما هفته دوم وقتی پلاستیک ها را به خانه برد.. دید در کارخانه بسته است. پلاستیک جمع کن ها در جلو در ایستاده بودند .هیج کس نمی دانست چه شده. رئیس کارخانه گفت: دستگاه پلاستیک خرد کن سوخته. فقط تیغه اش مانده. باید بقیه دستگاه ها را بفروشم و کارخانه را تعطیل کنم. آسیابان پرسید: من پلاستیک ها را خرد می کنم. رئیس گفت: اگر بتوانی پول خوبی به تو می دهم. آسیابان گفت: تیغه را به من بدهید شاید تونستم. آسیابان به طرف آسیاب راه افتاد. رئیس و پلاستیک جمع کن ها و گربه ها هم به دنبالش. آسیابان تیغه را روی آسیاب وصل کرد. پلاستیک ها را توی آسیاب وصل کرد. پلاستیک ها را توی آن ریخت و روشن کرد. آسیاب تکان خورد، صداهای عجیب و غریبی داد. بعد پلاستیک های خرد و ریز شده از دهانه آن بیرون آمد. رئیس با شادی گفت: به به این خیلی بهتر است. بعد از آن رئیس کارخانه اش را به روستا برد و با آسیابان شریک شد. مردم روستا هم در کارخانه مشغول کار شدند. اما همه منتظر بودند تا خشک سالی تمام بشود و مزرعه ها دوباره سبز بشوند. ╲\╭┓ ╭ 🌾🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارآگاه_درختی ☆برف چه مزه ای داره؟!☆ 👆👆👆 💎 🌈💎 ╲\╭┓ ╭ 💎🌈 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
👵👴 داستان جالب سالمند 👴👵 يه روز بعدازظهر، فاطمه و محمد، پيش مامان اومدن و ازش خواستن تا اونا رو به خونه‌ ي مامان بزرگ ببره. مامان قبول كرد وگفت: باشه مي‌ريم ولي يادتون باشه به بابا بزرگ و مامان بزرگ احترام بذارين و اونا رو آزار نكنين.   محمد پرسيد: اما، ما كه نمیدونيم چه جوري بايد احترام بذاريم؟ مامان گفت: پس بياين بشينين تا قبل از رفتن، آداب احترام به بزرگ ترها رو براتون بگم: ما مي‌تونيم براي احترام گذاشتن به بزرگ ترها، به ديدنشون بريم و بهشون سربزنيم، قبل از اين كه اونا درود كنن ما بهشون درود كنيم، موقع صحبت كردن با صداي بلند باهاشون حرف نزنيم، خداي نكرده با اونا دعوا نكنيم.     هر وقت بزرگترا، هديه‌اي بهمون دادن، اونو بگيريم و ازشون تشكر كنيم  حتي اگه اون هديه رو دوست نداشته باشيم، وقتی جايي نشسته بوديم و يه بزرگ تر اومد، به احترامش ازجا پا بشيم و جاي خودمون رو بهش تعارف كنيم.   يا حتي، مي‌تونيم وقتي با بزرگترا، جايي رفتيم با راه نرفتن جلوی اونها بهشون احترام بذاريم و خيلي كاراي ديگه كه نشون مي‌ده ما بزرگترا رو دوست داريم.   فاطمه پرسيد: مامان! ما به چه كسايي بايد احترام بذاريم؟ مامان جواب داد به همه ی، ولي به اونايي كه ازشما بزرگترن، مخصوصاً پدر و مادر، پيرمردا و پيرزنا، و دانشمندا، خيلي خيلي بيشتر.   محمد گفت: حالا اگه به اينا احترام بذاريم چي مي‌شه؟ مامان دستي به سرمحمد كشيد و گفت: احترام گذاشتن به پدر و مادر يه عبادته  و ثواب داره، مثل نماز خوندن يا روزه گرفتن. و اگه كسي به پيرمردها و پيرزن‌ها احترام بذاره عمرش طولاني مي‌شه .   تازه پيامبر مهربونمون فرموده: كسي كه به پيرا احترام نذاره ما دوستش نداريم، ولي هركي به اونا احترام كنه مثل اينه كه به پيامبر احترام گذاشته و توي اون دنيا كنار پيامبر زندگي مي‌كنه.   حالا اگه دوست دارين خيلي ثواب كنين و عمرتون هم طولاني بشه، آماده شين ؛ كه به ديدن بابا بزرگ و مامان بزرگ بريم. ╲\╭┓ ╭ 👵👴 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_کاردستی "ساخت آدم برفی" 👆👆👆 🍎 ☃🍎 ╲\╭┓ ╭ 🍎☃ 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه.mp3
2.58M
#قصه_صوتی "دوست جدید من" با صدای ماندگار( مریم نشیبا) 👆👆👆 🔮 💈🔮 ╲\╭┓ ╭ 🔮💈 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
هدایت شده از لالایی خدا
0006 baghareh 021-022.mp3
6.95M
6 آیات 21 تا 22 روزهای زوج، ساعت ۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. @lalaiekhoda
🐘🌿فیل کوچولو و خواب🌿🐘 یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیچکی نبود زیر گنبدکبود، یه فیل کوچولو بود.فیل کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه. به همین خاطر  رفت پیش دوستش شیر کوچولو سلام شیرکوچولو سلام فیل کوچولو من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟خب برای این که خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشت تا خوابت ببره .فیل کوچولو رفت تو اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد.  به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت : سلام زرافه  کوچولو      سلام فیل  کوچولو من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم.  وقتی می خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟  بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد. خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟  خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره. فیل کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره. این کار رو کرد ، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد.  از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت:  سلام خرسی کوچولو.  سلام فیل  کوچولو من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟  بله دوست خوبم، ببینم برای اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟   بله گذاشتم. خب چشات رو هم بستی؟ بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد .به خواب فکر کردی؟ بله فکر کردم آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی بره، آخه وقتی می خوای بخوابی، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت می بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می بره. شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی برد، آخه اون هی تکون می خورد و از جاش بلند میشد، به خاطر همین بود که خوابش نمی برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ی ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت: مامان جونم! من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟ 🐘  🌿🐘 🐘🌿🐘 join🔜 @childrin1
🍃🐦 کوکو و زمستان 🐦🍃 یکی بود یکی نبود، زمستان از راه رسیده بود و سرمای شدیدی همه جا را فرا گرفته بود. پرنده ای کوچولو به نام کوکو موقع کوچ از بقیه ی دوستانش جا مانده بود... او تنها و خسته بود و تصمیم گرفت به اولین درختی که رسید بماند تا دوباره در بهار دوستانش را پیدا کند. پرواز کنان به یک دهکده ی کوچک و پُر درخت رسید. به اطراف پرواز کرد و گشت تا کمی چوب و گیاه خشک برای ساختن لانه، پیدا کند. کم کم برف قشنگی شروع به باریدن کرد و خیلی زود همه جا را سفیدپوش کرد. کوکو هرچه قدر گشت چیزی پیدا نکرد. هوا تاریک شد و شب از راه رسید. کوکو در حالی که از سرما می لرزید خسته و ناامید روی شاخه ی یک درخت نشست. کنار درخت، از دودکش یک کلبه ی چوبی دود بیرون می آمد. کوکو با خودش گفت: «حتماً اون جا خیلی گرمه. کاش اون جا بودم و کنار بخاری می خوابیدم ... آخ! چه قدر خسته ام!» چند دقیقه بعد یک پسربچه از کلبه بیرون آمد تا از انبار، چوب بردارد و داخل بخاری بیاندازد. کوکو را دید که از سرما می لرزد و به فکر فرو رفت. او که پسر مهربانی بود، تصمیم گرفت تا یک لانه ی چوبی برای پرنده کوچولو بسازد و کوکو را از سرما نجات دهد. با کمک پدرش برای کوکو یک آشیانه ی قشنگ درست کرد و داخل آن علف های نرم گذاشت. لانه را از دیوار کلبه آویزان کرد و روی لبه ی آن برای کوکو دانه پاشید. سپس همراه پدرش به کلبه برگشت و از پشت پنجره به کوکو نگاه کرد. کوکو وقتی دانه ها را دید، روی لبه ی لانه نشست و شروع به خوردن دانه ها کرد. کم کم داخل لانه رفت و روی علف های نرم خوابید و از خدای مهربان برای پسر آرزوی سلامتی و خوشبختی کرد. ╲\╭┓ ╭ 🐦🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🔮💜گوری کوچولو💜🔮 خانم گورخر به دخترش گفت: «گوری جان! زود باش حمام کن، تمیز شو، خوشگل شو، بریم عروسی! » گوری کوچولو خوش حال شد و گفت: «آخ جون عروسی! » بعد هم دوید وسط صحرا. ایستاد و به آسمان نگاه کرد. منتظر شد ابر بیاید، باران بیاید و حمام کند؛ اما یک تکه ابر هم در آسمان نبود. هر چه صبر کرد ابرها نیامدند. حوصله اش سر رفت. راه افتاد و رفت تا به برکه آب برسد؛ بپرد توی آب و خودش را بشورد. توی راه، مارماری کوچولو را دید. مارماری انگار وسط دو تا سنگ گیر کرده بود و داشت خودش را به زور بیرون می کشید. گوری گفت: «کمک می خوای؟ » مارماری گفت: «نه، دارم حمام می کنم. می خوام برم عروسی. » گوری گفت: «با کدوم آب؟ » مارماری گفت: «مارها که با آب خودشونو نمی شورن. من دارم لباس پوستی ام را می کشم به سنگ ها و درش میارم. زیرش یه لباس نوی خوشگل دارم.» گوری گفت: «من هم می تونم لباس پوستی ام را در بیارم؟» مارماری گفت: «نه، تو باید خودت را بمالی روی خاک ها و غلت بزنی. گورخرها این جوری حمام می کنند. » گوری خوش حال شد و غلت زد روی زمین. خوشش آمد و هی تنش را مالید به خاک ها. پاشُد خودش را تکان تکان داد. یک عالمه خاک به هوا بلند شد. خانم گورخر از دور دید و صدا زد: «بسه دیگه گوری، بدو بیا یال هات را شانه کنم! دیر شد. » گوری از مارماری تشکر کرد و گفت: «خداحافظ! تو عروسی می بینمت.» 👇🏻👇🏻👇🏻 🔮 💜🔮 🔮💜🔮 💜🔮💜🔮 Join🔜 @childrin1