eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
: : خارپشت کوچولو و تیغ هایش روزی و روزگاری در جنگلی سرسبز و قشنگ، خارپشت کوچکی با پدر و مادرش در لانه ای زیبا زندگی می کرد. او دوستان زیادی داشت و هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه از مادرش اجازه می گرفت و برای بازی با آنها، از خانه بیرون می رفت و بعد از بازی فورا به خانه بر می گشت. یکی از روزها که خارپشت کوچولو برای بازی با دوستانش از خانه بیرون رفته بود، در بین راه به خرگوش برخورد و بعد از سلام و احوالپرسی با او، هر دو به سمت محل بازی راه افتادند. همین که به آنجا رسیدند با سنجاب، کلاغ، آهو و لاک پشت رو به رو شدند. آنها زودتر به محل رسیده و به انتظار نشسته بودند، پس فورا بازی را شروع کردند. خرگوش کوچولو، چشم هایش را بست و منتظر شد تا دوستانش پنهان بشوند. آن وقت چشم هایش را باز کرد و برای پیدا کردن آنها شروع به گشتن کرد. خیلی زود چند نفر از آنها را پیدا کرد، اما هر چه گشت خارپشت کوچولو را پیدا نکرد. خارپشت کوچولو، جثه کوچکی داشت و به راحتی دیده نمی شد. او خود را کنار یک سنگ بزرگ، کاملا جمع کرده بود و به همین دلیل خرگوش متوجه محل پنهان شدن او نمی شد. خرگوش کوچولو داشت آهسته آهسته عقب می رفت و همه جا را می پایید تا جای خارپشت را پیدا کند، ناگهان به چیزی برخورد کرد و صدای ناله اش به هوا بلند شد. با شنیدن صدای ناله او بقیه دوستانش به سمت او دویدند و علت را پرسیدند. همین که خرگوش کوچولو می خواست حرفی بزند، متوجه خارپشت در پشت سرش شد و با دیدن او همه ماجرا را فهمید. فهمید که علت آن درد شدید برخورد با تیغ های تیز خارپشت بوده است. بنابراین دوباره گریه را سرداد. حالا همه آنها می دانستند که چه اتفاقی افتاده است. خرگوش کوچولو با گریه به خارپشت گفت: تو دوست خیلی بدی هستی! من از امروز دیگر اصلا با تو بازی نمی کنم. خارپشت کوچولو می خواست از او عذرخواهی کند، اما خرگوش به سرعت و با ناراحتی از آنجا دور شد. دوستان دیگرشان هم با دیدن این صحنه یکی یکی پراکنده شدند و به خانه برگشتند. خارپشت کوچولو هم که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود، غمگین به خانه برگشت. همین که مادرش را دید شروع به گریه کرد. مادر از او پرسید: چرا گریه می کنی؟ خارپشت کوچولو همه ماجرا را برای او تعریف کرد. مادر به او لبخندی زد و گفت: عزیزم، این موضوع که غصه ندارد. بالاخره روزی خرگوش و دیگر دوستانش متوجه اشتباهشان می شوند و به ارزش دوست خوبی مثل تو پی می برند. خارپشت از مادرش پرسید: مادرجان، چرا ما خارپشت ها این همه تیغ روی بدنمان داریم؟ مادر به او گفت: فرزندم، خداوند بزرگ به هر حیوانی وسیله ای داده است تا بتواند در مقابل دشمنان از خود دفاع کند. تیغ های ما خارپشت ها هم برای دفاع از خودمان در برابر دشمنان است. پدر خارپشت کوچولو که تا آن لحظه آرام در گوشه ای نشسته بود، به حرف آمد و گفت: پسرم، مدتها بود که می خواستم برایت توضیح بدهم که چرا ما خارپشت ها، بدنمان پوشیده از تیغ است اما فرصت این کار را پیدا نمی کردم. به گمانم، الان فرصت خوبی است تا همه چیز را در این باره بدانی. آن وقت هر دو با هم، صحبت کنان از خانه دور شدند و به نزدیکی درختی رسیدند. پدر رو به خارپشت کوچولو کرد و گفت: خوب به من نگاه کن و ببین که چه می کنم. بعد به سرعت بدن خود را جمع کرد و به شکل یک توپ درآورد. آن وقت، یکی از تیغ هایش را به طرف درخت پرتاب کرد و تیغ هم درست، به تنه درخت نشست. چندین بار این کار را تکرار کرد و بعد از خارپشت کوچولو خواست تا همین عمل را انجام بدهد. ساعتی بعد هر دو با هم به خانه برگشتند. روزها از این ماجرا می گذشت و خارپشت کوچولو هنوز تنها بود. دوستان سابقش دیگر با او بازی نمی کردند. آنها فقط به او اجازه داده بودند که اگر دلش خواست، از دور به تماشای بازی آنها بنشیند. یک روز که خارپشت کوچولو مثل همیشه مشغول تماشای بازی دوستانش بود، ناگهان متوجه تکان خوردن چیزی در میان علف ها شد. خوب که نگاه کرد، گرگ بدجنسی را دید که در بین علف ها به کمین نشسته است و می خواهد به دوستانش حمله کند. خارپشت کوچولو آهسته به گرگ نزدیک شد. آن وقت بدن خود را همان طور که پدرش به او یاد داده بود جمع کرد و به شکل یک توپ درآورد. بعد فورا یکی از تیغ هایش را به طرف گرگ پرتاب کرد. گرگ بدجنس، زوزه ای کشید و پا به فرار گذاشت. 👇