به نام #خدا
#قصه_کودکانه
تهمت زدن
یکی بود یکی نبود یک خواهر و برادر بودند به اسم های ثنا و سینا.
سینا چند سالی بزرگتر از ثنا بود و هر دو بچه های خیلی خوبی بودند و به حرفهای پدر و مادرشون گوش میکردند و همدیگر را خیلی دوست داشتند. فقط گاهی وقتها وسایل شخصی و اسباببازیهای خودشون رو بعد از بازی جمع نمی کردند. یک روز سینا ماشینهای کوچولو بازی شو آورده بود توی هال تا با آنها بازی کنه. همون موقع ثنا آمد و ازش خواست تا اجازه بده که با ماشین قرمزش بازی کنه. ولی سینا اجازه نداد و گفت که من این ماشین رو خیلی دوست دارم و نمیتونم بهت بدم. ثنا با ناراحتی به اتاقش رفت. بعد از اینکه سینا کمی بازی کرد خسته شد و رفت برنامه کودک تماشا کرد. مامان چندین بار به سینا گفت که ماشین ها رو از توی هال جمع کن ولی سینا فقط می گفت باشه و متاسفانه جمع نمی کرد و فقط برای اینکه زیر پا نیاد با پا ماشین ها رو از وسط به گوشه هال می کشید. شب قبل از خواب پدر و مادر از سینا خواستند که اول ماشین هاشو جمع کنه و بعد به اتاق برای خواب بره. سینا هم تمام ماشین ها را جمع کرد ولی هرچی گشت خبری از ماشین قرمز نبود. سینا توی هال و آشپزخونه رو گشت ولی ماشین پیدا نشد یکدفعه به یاد ثنا افتاد که امروز ماشین قرمز رو میخواست. با خودش گفت حتماً ثنا، ماشین رو برداشته و به خاطر همین به اتاق ثنا رفت و گفت : زود باش ماشین منو بده. بدون اجازه نباید اونو برمیداشتی. ثنا خیلی تعجب کرد و گفت من هیچ ماشینی بر نداشتم ولی سینا مطمئن بود که کار ثنا بوده و شروع کرد به گشتن اتاق خواهرش. ثنا مامان و بابا رو صدا زد و وقتی مامان و بابا به اتاق ثنا آمدن و سینارا در حال به هم ریختن اتاق ثنا دیدن خیلی تعجب کردن. بابا سینا را صدا زد و آروم کرد. و بهش گفت: وقتی چیزی رو با چشم خومون ندیدیم نباید به کسی تهمت بزنیم. سینا گفت درسته که من ندیدم ولی مطمئنم که کار خودشه، چون امروز ماشین رو خواست و من بهش ندادم. حتما وقتی سرگرم دیدن کارتون بودم اون رو برداشته. پدر سینا را به اتاقش برد و ازش خواست تا بخوابه و فردا دوباره بگرده. سینا شب بخیر گفت و خوابید. ولی صبح هر چی گشت، نتونست ماشین رو پیدا کنه. به خاطر همین با ثنا قهر کرد. چند روزی گذشت سینا هنوز با خواهرش قهر بود. آخر هفته قرار بود پدر بزرگ و مادربزرگ به خونه آنها بیایند و چند روزی رو اونجا بمونن. پدر و مادر تمام خونه رو تمیز کردند و از سینا و ثنا هم خواستند تا اتاق های خودشون رو مرتب کنند. مامان و بابا مبلها را جابجا کردند تا بتوانند زیر مبلها رو خوب دستمال کشی کنند. همون موقع چشم بابا به ماشین سینا افتاد. بابا سینا رو صدا زد و ماشین را به او داد. سینا متوجه شد که وقتی با پا ماشین ها را از وسط هال به اطراف می کشیده تا زیر پا نرن ماشین قرمز چون خیلی کوچک بود زیر مبل رفته و سینا متوجه نشده. سینا متوجه اشتباه خودش شده بود و فهمیده بود که ثنا مقصر نبوده ولی نمی دونست چطوری از خواهرش معذرت خواهی کنه. سینا فکرهاشو کرد و تصمیم خودش رو گرفت. به اتاق خواهرش رفت و از ثنا به خاطر رفتار بد این مدت معذرت خواست و ماشین قرمزش رو که خیلی دوست داشت به خواهرش هدیه داد. ثنا هم که دختر خوب و مهربونی بود برادرش رو بخشید و هدیه را قبول کرد و از آن روز سینا یاد گرفت که بهتره وسایلش رو جمع کنه تا اینجور اتفاقات پیش نیاد.
نویسنده: مریم طیلانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
به نام #خدا
#قصه_کودکانه_صبحگاهی
#امام_رضا(ع)
بابا با ماشین می خواست بیرون برود .زینب با داداشش مقداد گفتند: اگر اجازه بدهی ما هم همراه شما بیایم تا تنها نباشید . بابا لبخندی زد و گفت :باشه بیایید اما نباید از ماشین پیاده شوید .
آنها حرکت کردند و نزدیک یک مغازه ایستادند . بابا رفت و پارچه سیاه گرفت .
زینب پرسید چرا پارچه سیاه گرفتید ؟! بابا گفت :چون امروز روز شهادت یکی از امامان مااست . مقداد پرسید کدام امام ؟! بابا گفت: امامی که در ایران حرم دارند! مقداد فکری کرد و زینب گفت :من می دانم، امام رضا!!! بابا گفت: آفرین، حرم امام رضا در کدام شهر قرار دارد که ما هر سال آنجا برای زیارت میرویم؟!!
زینب و مقداد هر دو با هم گفتند مشهد مشهد !! بابا گفت: آفرین بچه ها !!
بابا پرسید می دانید چرا امام رضا وارد مشهد شده و اینجا حرم دارد ؟! زینب و مقداد بلد نبودند و گفتند ما نمی دانیم ، میشود شما بگویید ؟!
بابا گفت :باشه اما اول بگزارید به خانه برسیم و پارچه مشکی را به درب خانه نصب کنیم.
بابا پارچه ها را نصب کرد. زینب با مقداد منتظر بودند که بابا کارش را انجام بدهد تا آنها سوالاتشان رو بپرسند .
به محض اینکه بابا کارش تمام شد . زینب و مقداد آمدند و کنار بابا نشستند و گفتند چرا امام رضا در مشهد حرم دارد ؟ و بقیه امام ها در ایران حرم ندارند ؟
بابا گفت: امام رضا علیه السلام که امام هشتم ما شیعیان می باشد ، مانند بقیه امامها ، مردم ایشان را خیلی دوست می داشتند و همیشه نزد امام رضا(ع) می رفتند و کمکهای خود را به امام رضا میدادند تا بین فقط رها تقسیم نماید ، و هیچ کس مامون که پادشاه کشور اسلامی بود را دوست نداشت . مامون می خواست مردم رو فریب دهد و بگوید من خیلی آدم خوبی هستم و مانند بقیه پادشاهان ،بد جنس نیستم، و امام را دوست دارم ، تا طرفدارهایش بیشتر بشوند ، برای همین به امام که در مدینه بود نامه نوشت که می خواهم مسئولیت حکومت که حق شما هست را به شما بدهم .
امام رضا(ع) متوجه حیله مامون شد و قبول نمی کرد اما مامون دست بردار نبود و تهدید کرد که باید به مشهد که در آن زمان مرکز کشور اسلامی بود بیاید!!
امام رضا هم به اجبار و تهدید ،زن و تنها فرزند خود یعنی امام جواد(ع) ،که۶ ساله بودرا رها کند و از مدینه به مشهد بیاد . سفر امام رضا چند ماه طول کشید تا سرانجام به مشهد رسید . مردم در طول مسیر به استقبال امام میرفتند و امام در شهرهای مختلف می ایستادند و برای مردم سخنان نیکو میزدند .
وقتی امام رضا به مشهد رسید مامون گفت تو جانشین من هستی و بعد از من حاکم سرزمین اسلام خواهی شد . آن زمان کشور اسلام خیلی بزرگ بود و تمام کشورهای اسلامی ، یک کشور بودند .
امام رضا (ع)که از نیت و هدف مامون خبر داشت گفت من در حکومت دخالتی نمی کنم چون مامون با مامورهایش به مردم ظلم می کردند و می خواستند ، کارهای خودشان را به امام رضا نسبت دهند.برای همین امان رضا قبول نکرد .
دو سال گذشت و هر روز طرفدار های امام رضا بیشتر و بیشتر میشدن و مردم از شهرهای دور و نزدیک دسته دسته پیش امام رضا می آمدند. وقتی مامون دید که مردم امام رضا را آنقدر دوست دارند و کسی او را دوست ندارد ترسید برای همین دو سال بعد از ورود امام رضا به مشهد ، امام رضا را با سم شهید کرد.
و اینطور شد که مردم بعد از شهادت امام رضا علیه السلام برای او حرم درست کردند و هر ساله مردم زیادی از شهر های دور و نزدیک به زیارت امام رضا وارد مشهد میشوند .
زینب و مقداد از بابا تشکر کردند و رفتند باقیمانده پارچه ها رابه مادر دادند تا برایشان پرچم های سیاه درست کند . مامان هم دو پرچم مشکی درست کرد.
بچه ها می دانید امام رضا، امام چندم مااست ؟
نام پسر امام رضا چیست ؟ و امام چندم میشود ؟
چرا امام رضا در مشهد حرم دارند ؟
#الیاس_احمدی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
به نام #خدا
#قصه_کودکانه
#عنوان؛ گاو جدید
یکی بود یکی نبود. خال خالی، اسم یک گاو بزرگ و قوی بود که تازه به مزرعه اومده بود. روزی که صاحب مزرعه خال خالی را خرید و به مزرعه آورد حیوانات دیگر مزرعه، خیلی از دیدن خال خالی تعجب کرده بودند. چون تا آن روز گاو به این بزرگی ندیده بودند. مرغ و خروس ها سریع جوجه هایشان را دور خودشان جمع کردند. گوسفندها و بزها سریع رفتند پیش بره و بزغاله هایشان. و اردک و غاز پریدند توی آب. و خلاصه همه از خال خالی می ترسیدند. سگ رفت پیش الاغ و بهش گفت توی این مزرعه، تو از همه بدبخت تری. چون هم بیشتر از بقیه کار می کنی و هم اینکه مجبوری از این به بعد با این گاو خشن و بدجنس یکجا زندگیکنی. الاغ عرعر کرد و گفت ولی من اصلا احساس بدبختی نمی کنم. من خوشحالم که جای گرم و راحتی زندگی می کنم و غذای آماده و خوشمزهای میخورم و فقط مشکلم تنهایی بود که آن هم با آمدن این گاوبزرگ حل شد. حتی اگر این گاو، بزرگ و بدجنس هم باشد برای من مهم نیست. من خیالم راحت است که یکی دیگر هم پیش من زندگی میکند و اینکه ما هنوز با او صحبت نکردیم که بدانیم، اوچگونه گاوی است. شاید بدجنس نباشد و یک گاو مهربان و خوش قلب باشد. سگ از این حرف الاغ خندید و گفت چقدر این الاغ خوش باور است. چند روزی گذشت. خال خالی توی این چند روز هنوز دوستی پیدا نکرده بود. چون به هر طرف که می رفت همه از او فرار می کردند و سگ مزرعه هم سریع جلوی او را می گرفت و از او می خواست که به داخل آغل برگردد الاغ هم که هر روز صبح برای کار به مزرعه می رفت و وقتی برمی گشت از خستگی سریع خوابش میبرد. یک روز مزرعه دار وقتی دنبال الاغ آمد تا برای کار به مزرعه بروند، خال خالی را هم آماده کرد و با خودش به مزرعه برد. اون روز، خیلی الاغ خوشحال بود، چون تمام مسیر را با خال خالی صحبت کرد. حالا به خاطر زور زیاد خال خالی، کار مزرعه برای الاغ راحت تر شده بود و کمتر خسته می شد. وقتی غروب الاغ و خالی همراه مزرعه دار به خانه برگشتند، الاغ دیگر خیلی خسته نبود. بعد از خوردن آب و غذا، تا ساعتها صدای خنده و صحبت الاغ و خال خالی شنیده میشد. همه حیوانات مزرعه تعجب کرده بودند. سگ نزدیک آغل آمد و الاغ را صدا کرد. وقتی الاغ بیرون از آغل آمد حیوانات از او پرسیدند چرا انقدر خوشحالی و می خندی؟! الاغ گفت من هیچ وقت از کار زیاد ناراحت نبودم و همیشه از اینکه جای خوب و راحتی زندگی میکردم خدا را شکر میکردم و خوشحال بودم و حالا که مزرعه دار خال خالی را به اینجا آورده خیلی بیشتر خوشحالم چون هم کارم کمتر و راحت تر شده و هم یک دوست خوب و مهربان پیدا کردم و حالا می دانم که من خوشبخت ترین الاغ این اطراف هستم.
نویسنده: مریم طیلانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
به نام #خدا
#قصه_کودکانه
عنوان : مهمان
محتوا : زود قضاوت کردن
یکی بود یکی نبود خرگوش کوچولوی بود به اسم زبل که توی یک جنگل قشنگ زندگی می کرد یک شب طوفانی و سرد زبل با صدای در از خواب بیدار شد وقتی در را باز کرد دید خرس مهربون پشت در ایستاده و کاملاً خیس شده و میلرزه خرس مهربون گفت سلام من امروز برای کاری به دشت رفته بودم و توی راه برگشت هوا طوفانی شد تا خونه من کلی راه مانده و همه جا تاریک و می ترسم راه را گم کنم خیلی هم سردم شده می توانم امشب اینجا بمانم وقتی به سر تا پای گِلی و خیس شده خرس مهربون نگاه کرد با خودش گفت اگر با این سر و وضع بیاد توی خانه حتماً همه جای خانه ام را کثیف می کند و باز مجبورم تمام خانه ام را تمیز کنم به خاطر همین به خرس مهربون گفت: امشب میتوانید توی انبار خانه ام بخوابید. صبر کن برایت یک پتو بیاورم. سپس زبل یک پتو به خرس مهربون داد و راه انبار را به خرس مهربون نشان داد. خرس مهربون خیلی از زبل تشکر کرد و خوشحال به طرف انبار رفت. صبح وقتی زبل از خواب بیدار شد و به انبار رفت تا ببیند خرس مهربون چیکار می کند وقتی وارد انبار شد خبری از خرس مهربون و پتوی زبل نبود. زبل با خودش گفت: خرس بد. به جای تشکر، پتوی من را هم با خودش برده.
زبل اونروز هر کسی را که دید در مورد دزدی و کار بد خرس مهربون حرف زد.
روز بعد زبل با صدای در خانه از خواب بیدار شد. وقتی در را باز کرد خرس مهربون پشت در بود. خرس مهربون با لبخند سلام کرد و گفت: آمده ام بابت مهربانی و لطفی که در حق من کردی از تو تشکر کنم. دیروز چون خیلی عجله داشتم نتوانستم صبر کنم تا از خواب بیدار شوی، و از تو تشکر کنم. چون مادرم در خانه مریض بود و من خیلی نگرانش بودم. پتوی تو را به خانه بردم و خوب شستم و خشک کردم و برایت آوردم. این هم یک شیشه عسل خوشمزه برای تشکر. این کیک هویج را هم مادرم برای تو درست کرده. زبل وقتی این حرفهارو شنید نمیدونست چی باید بگه. آن لحظه همه فکرهایی که در مورد خرس مهربون کرده بود و حرفهایی که پشت سرش زده بود به یاد آورد و از خودش به خاطر اینکه خرس مهربون را توی خانه راه نداده بود و ازش خواسته بود توی انبار بخوابد خجالت کشید. زبل وسیله ها را از دست خرس مهربون گرفت و به خاطر همه اشتباهاتش از خرس مهربون معذرتخواهی کرد. خرس مهربون به زبل گفت: اشکالی ندارد. ممکن است هرکدام از ما اشتباه کنیم ولی مهم تر این است که متوجه شویم و دیگر آن اشتباه را تکرار نکنیم.
نویسنده: مریم طیلانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43