eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
: : پیراهن موش موشی یکی بود یکی نبود در یک کمد لباس انواع لباس های جور وا جور بود ، بعضی فیلی ، بعضی گربه ای ، بعضی دوچرخه ای ، بعضی درختی و ... ، همه ی لباس های خوشگل و ناز نازی مال محمد پارسا بودند ، مامان و بابا هر روز کلی لباس برای محمد پارسا می خریدند. لباس ها خیلی خوشحال بودند ، چون هر روز مامان محمد پارسا می اومد و یکی رو تن محمد پارسا می کرد ، محمد پارسا لباس موش موشی رو دوست نداشت و می گفت: من این لباس رو دوست ندارم آخه تنگ هست و اذیت می شم ، نمی خوام این رو بپوشم. لباس موش موشی رو عمه برای محمد پارسا خریده بود و چون نپوشیده بود و محمد پارسا بزرگ شده بود ، دیگه اندازه ش نبود . در کمد لباسی همه لباس ها خوشحال و خندان بودند و فقط موش موشی بود که خیلی ناراحت بود و می گفت: منو هیچ کس دوست نداره و کسی به من دست نمی زنه ، من می خوام بیام بیرون از کمد و دنیا رو ببینم و بروم تن کسی ، میخوام همه ببینند که چقدر من خوشگل هستم ، آخه من لباس موش موشی هستم ، و موش به این زیبایی روی من طراحی شده است . لباس موش موشی تو کمد همش غصه می خورد و نمی دونست باید چی کار کنه . هر بار که مامان محمد پارسا در کمد رو باز می کرد لباس موش موشی خوشحال می شد و منتظر بود که اون رو بر داره ، اما بر نمی داشت . لباس های دیگه از بیرون تعریف می کردند که ما تن محمد پارسا رفتیم . خیلی به اون لباس ها خوش گذشته بوده و همه خوشحال بودند . یک روز مامان و محمد پارسا در کمد رو باز کردند و پیراهن موش موشی رو برداشتند ، موش موشی خوشحال شد ولی بعد ترسید، گفت: نکنه می خوان منو بندازن ، ولی آخه من نو هستم و تا حالا تن هیچ کس نبودم ، من میخوام دنیا را ببینم ، من هنوز هیچ جا رو ندیدم. مامان محمد پارسا لباس موش موشی رو مرتب و بعد اون رو کادو پیچی کرد ، مامان و محمد پارسا ب موشی راه افتادن و چند لباس دیگه هم از مغازه خریدند و کادو پیچی کردند. اونها رفتن و رفتن تا رسیدن به یک خونه کوچیک اون ور شهر ، مامان در زد و یک خانم مهربان با یک بچه کوچولو به اسم محمد مهدی در رو باز کردن ، محمد مهدی خیلی کوچولو و ناز نازی بود ، پیراهن موش موشی و بقیه لباس ها رو دادن به محمد مهدی خیلی کوچولو، مامان محمد مهدی خوشحال شد و لباس موش موشی که از همه خوشگل تر بود رو تن محمد مهدی کرد ، محمد مهدی خیلی خوشحال شد و هی به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و شادی می کرد . پیراهن موش موشی دور و برش رو نگاه کرد و دید تن محمد مهدی رفته ، خیلی خوشحال شد ، چون حالا می تونست دنیا رو ببینه و به همه نشون بده که چقدر خوشگل و ناز هست ، محمد مهدی و پیراهن موش موشی با هم شاد شاد بودند ، محمد مهدی هر لحظه به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و می گفت: نگاه کنید چقدر خوشگل و ناز شدم ، آخه محمد مهدی لباس به این خوشگلی نداشت ، و باباش اینقدر پول نداشت که براش لباس به این خوشگلی بگیره . مامان محمد مهدی خیلی از مامان محمد پارسا تشکر کرد که این قدر مهربون اند و به فکر بقیه بچه کوچولوها هستند . آره بچه های خوب و ناز، ما هم میتونیم یک لباس خوشگل و ناز بخریم یا هم اگر لباس خوشگل و نو تووخونه داریم اون رو کادو کنیم و به بچه های کوچولو که نمی تونند لباس بخرند ، هدیه بدیم تا همه با هم شادی کنیم و خوشحال باشیم. با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی آقای الیاس احمدی از بندرعباس 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
؛ دوست داشتن خواهر و برادر کوچکتر : خرس کوچولو خواهر دار می شود🐻 یکی بود یکی نبود، در یک جنگل زیبا یک خانواده خرس زندگی می کردند . توی این خانواده یک خرس کوچولو هم بود.خرس کوچولو خیلی بابایی و مامانی رو دوست داشت و اونها هم خرس کوچولو رو خیلی دوست داشتند ، یک روز که خرس کوچولو و بابایی بیرون از خونه رفته بودند ؛ وقتی برگشتند دیدند ، مامانی یک خرسی ناز و تپلی خیلی کوچولو به دنیا آورده بود ، مامانی به خرس کوچولو گفت: این خرسی خواهر کوچولوی توست ، و از این به بعد می تونی باهاش بازی کنی و هر جا خواستی بری دیگه تنها نیستی. خرس کوچولو با خودش فکر کرد و گفت:حالا که خواهر کوچولو اومده دیگه کسی منو دوست نداره خرس کوچولوی داداشی خیلی ناراحت بود و هر روز خرس خواهر را اذیت می کرد و اصلا باهاش بازی نمی کرد . خرسی کوچولو خواهر هی گریه می کرد و دنبال خرس داداشی می رفت تا باهاش بازی کنه . اما خرس داداشی همیشه اونو رها می کرد و می رفت و می گفت: من دوستت ندارم ، از وقتی که تو اومدی کسی منو ناز نمی کنه ، من از دست تو خیلی ناراحتم. خرسی کوچولوی خواهر رفت به مامان گفت که خرسی داداشی اونو دوست نداره و باهاش بازی نمی کنه مامانی با خرسی داداشی صحبت کرد و گفت چرا با خرسی خواهر بازی نمی کنی . خرسی داداشی گفت: شما منو دیگه دوست ندارید و منو ناز نازی نمی کنید ، دیگه برام قصه نمیگی ، غذای خوشمزه با دست خودت نمیدی ؛ واسه همین من ناراحتم ، مامان گفت: من و بابا تو رو مثل قدیم دوست داریم و الان تو بزرگتر شدی و کار هاتو خودت می تونی انجام بدی و الان یک خواهر ناز داری که کوچولوتر از توست و باید مراقب اون باشیم . و تو الان تنها نیستی و می تونی با اون بازی کنی خیلی ها آرزو دارند یک خواهر به خوشگلی و نازی خواهر تو داشته باشند . خواهرت الان کوچک هست و تو باید مواظبش باشی و وقتی بزرگ شد اون هم مثل تو قوی میشه و می تونید با هم هر جا خواستید بروید و با هم غذا پیدا کنید و در برابر دشمنان و خطرات با هم متحد باشید. خرسی داداشی قبول نکرد و گفت: این کوچولو است و همش باید مواظبش باشم و من نیازی به او ندارم چون من قوی هستم و نیاز به هم بازی و خواهر ندارم یک روز مثل همیشه خرسی داداشی داشت تنهایی میرفت بازی کنه ، و خرسی خواهر هم دنبالش راه افتاد ، خرسی داداشی گفت: برو پیش من نیا ، نمی خوام با تو بازی کنم . ولی خرسی خواهر آروم آروم پشت سر داداشی راه می رفت و میخواست با اون بازی کنه چون داداشی رو خیلی دوست داشت ، داداشی دوید و دوید تا خرسی خواهر اون رو نبینه . همینطوری که می دوید یک دفعه افتاد تو چاله ای که شکارچی های بدجنس درست کرده بودند . خرسی خواهر وقتی دید داداشی افتاده تو چاله سریع رفت و با شاخه درخت ها یک طناب بلند درست کرد ، داداشی اون طناب رو گرفت و بیرون اومد ، داداشی یک کم زخمی شده بود اما خیلی پشیمون و ناراحت بود که با خواهرش اینجوری برخورد کرده بود ؛ خواهرش رو بغل کرد و گفت: ببخشید که تو رو اذیت کردم و فکر می کردم شما اضافه هستی و کاری از دستت بر نمیاد ، من افتخار می کنم که خواهر مهربون و کوچولویی مثل تو دارم ، از این به بعد بیا با هم بازی کنیم، من مواظب تو هستم و تو هم مواظب من هستی ،ولی چون تو کوچولوتری من بیشتر مواظب تو هستم آره بچه ها ما هم باید خواهر و برادر کوچکترمون رو دوست داشته باشیم و با اونها بازی کنیم ، خواهر و برادر بهترین دوست و همراه هستند و هیچ کس مثل خواهر و برادر هم بازی و دوست ما نمی شه ، پس ما هیچ وقت نباید خواهر و برادر کوچکتر را ازیت کنیم ؛ همیشه باید با اونها دوست باشیم و مراقبشون باشیم :آقای الیاس احمدی 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: ترس مادر همه بیماری ها ست : کوهستان بزهای زبل با نام و یاد خدا در یک کوهستان زیبا همانند همه کوهستان ها؛ تعداد زیادی بز کوهی زندگی می کردند که رئیس آنها بسیار باهوش بود‌ ، روباه ها و گرگ ها هیچ گاه نمی توانستند به آنها حمله کنند و آنها را شکست دهند چون با یکدیگر متحد بودند و هر موقع گرگ ها و روباه ها حمله می کردند ، بزهای کوهستان با همکاری یکدیگر آنها را شکست می دادند . همکاری ، اتحاد ، کنار هم زندگی و به هم کمک کردن آنها باعث شده بود ، در آن کوهستان شادترین و قویترین بزها باشند . همه حیوانات دوست داشتند در آن کوهستان زندگی کنند و پیش اونها باشند ، چون اونجا امن ترین نقطه کوهستان بود و همه سالم و قوی بودند . گرگ ها از این وضعیت ناراحت و خسته شده بودند و به این فکر می کردند چگونه می توانند آنها را شکست دهند و هر روز یکی از آنها را بخورند . در همین فکر بودند که روباه پیر گفت: من یک نقشه عالی برای این کار دارم ، اما این کار زمان بر است و باید منتظر زمستان بمانیم گرگ ها گفتند: در زمستان چه خواهد شد ، روباه گفت: در زمستان هوا سرد خواهد شد و سرما بعضی را مریض می کند و می کشد به این ترتیب همگی منتظر زمستان ماندند یواش یواش زمستان از راه رسید . در زمستان روباه ها پیش بزهای کوهستان رفتند و گفتند: بیماری جدیدی در کوهستان آمده و همه بینی ها قرمز شده و از آنها آب می آید شما هم آن بیماری را گرفته اید ، این بیماری همه بچه های شما ها و سپس خودتان را خواهد کشت . این خبر را روباه ها سریع در همه کوهستان ها پخش کردند و گفتند: بیماری جدیدی آمده و تمام کوهستان گرفته و به زودی همه بزهای باهوش خواهند مرد . در آن کوهستان هر روز یکی بچه یا مامان و باباها می مردند و همه فکر می کردند بیماری بینی قرمزی باعث مرگ همه شده است . گرگ ها و روباه ها می گفتند: هر کس مرد باید بیرون از کوهستان برده بشه تا کسی مریض نشود ، در این بین بچه های کوچولو بیشتر می مردند . بزهای کوهستان هم هر روز بزهای بزرگ و کوچولوی مرده رو می دادند به گرگ ها و روباه ها . گرگ ها و روباه ها هم یواشکی همه رو می بردند و می خوردند . بچه های کوچولو خیلی ناراحت بودند و می ترسیدند و بیشتر می مردند چون مامان و باباها ناراحت بودند و می ترسیدند. و این ناراحتی باعث می شد سریعتر مریض بشدند و بمیرند. پس از مدتها اسب خیلی باهوشی از آن کوهستان رد می شد که دوست رئیس بود. او دید یکی یکی بزهای خوشگل و قوی و ناز نازی کوهستان دارند میمیرند. خیلی تعجب کرد و گفت: چی شده و چرا دوستان شما دارند بدون بیماری می میرید ، شما که غذا و خوراک دارید پس چرا دارید می میرید. رئیس گفت: ای دوست عزیز اینها بیماری بینی قرمزی گرفتند و بینی شان آب می آید و این باعث مرگ همه آنها شده است. اسب نگاهی به آنها کرد و گفت: این یک چیز خیلی طبیعی است و در زمستان بینی همه به علت سردی هوا قرمز می شود و آب میریزد. دلیل مرگ‌بچه ها و بزرگترها در این کوهستان ترس هست ، رئیس گفت: یعنی عامل اصلی مرگ و میر و بیماری ترس است؟ . اسب برای آنها توضیح داد که ترس از هر بیماری و چیزی باعث می شود بدن پس از مدتی ضعیف شود و انواع بیماری ها سراغش بیایند و بمیرد و مرگ بچه های کوچک به همین دلیل هست. اسب گفت: این حیله روباه ها و گرگ هاست تا شما را شکست بدهند ؛ آنها می دادند حریف شما نیستند و از این طریق شما را بدون دعوا و درگیری می خورند مامان ها و باباها وقتی این را شنیدند خیلی ناراحت شدند که ترسیده اند و حواسشان به بچه ها نبوده و مواظب بچه های خود نبودند، آنها فکر می کردند مواظب بچه های خود هستند و مواظبت و ترس بیش از حد باعث بیماری و مرگ فرزندان و دوستانشان شده بود. همگی درس گرفتند که این بیماری و مرگ به علت ترس بوده و نه بیماری و از آن به بعد هیچگاه نترسیدند آره بچه های عزیز، در زمستان همه سرما می خورند و مریض می شوند و ما باید بدن خود را گرم نگه داریم و نترسیم. این بیماری ها هر سال می آید و می روند. ترس باعث ضعیف شدن سیستم دفاعی بدن شده و جاده را برای ویروسها صاف می کند و ما سریع مریض می شویم پس ما پدر و مادرها م ضمن مواظبت و ارئه آموزشهای بهداشتی به فرزندان ، ترس و دلهره را به دل کودکان وارد نکنیم ، ترس و ناراحتی ما به راحتی به کودک منتقل می شود ، و از آنجا که سیستم دفاعی او ضعیف تر است ، سریعتر بیمار می شود . ترس از همه بیماری ها خطرناک تر و کشنده تر است. 🍂نویسنده: الیاس احمدی 🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4