#قصه_کودکانه
#محتوا : #هدیه_دادن
#عنوان: پیراهن موش موشی
یکی بود یکی نبود در یک کمد لباس انواع لباس های جور وا جور بود ، بعضی فیلی ، بعضی گربه ای ، بعضی دوچرخه ای ، بعضی درختی و ... ، همه ی لباس های خوشگل و ناز نازی مال محمد پارسا بودند ، مامان و بابا هر روز کلی لباس برای محمد پارسا می خریدند.
لباس ها خیلی خوشحال بودند ، چون هر روز مامان محمد پارسا می اومد و یکی رو تن محمد پارسا می کرد ، محمد پارسا لباس موش موشی رو دوست نداشت و می گفت: من این لباس رو دوست ندارم آخه تنگ هست و اذیت می شم ، نمی خوام این رو بپوشم.
لباس موش موشی رو عمه برای محمد پارسا خریده بود و چون نپوشیده بود و محمد پارسا بزرگ شده بود ، دیگه اندازه ش نبود .
در کمد لباسی همه لباس ها خوشحال و خندان بودند و فقط موش موشی بود که خیلی ناراحت بود و می گفت: منو هیچ کس دوست نداره و کسی به من دست نمی زنه ، من می خوام بیام بیرون از کمد و دنیا رو ببینم و بروم تن کسی ، میخوام همه ببینند که چقدر من خوشگل هستم ، آخه من لباس موش موشی هستم ، و موش به این زیبایی روی من طراحی شده است . لباس موش موشی تو کمد همش غصه می خورد و نمی دونست باید چی کار کنه .
هر بار که مامان محمد پارسا در کمد رو باز می کرد لباس موش موشی خوشحال می شد و منتظر بود که اون رو بر داره ، اما بر نمی داشت . لباس های دیگه از بیرون تعریف می کردند که ما تن محمد پارسا رفتیم .
خیلی به اون لباس ها خوش گذشته بوده و همه خوشحال بودند .
یک روز مامان و محمد پارسا در کمد رو باز کردند و پیراهن موش موشی رو برداشتند ، موش موشی خوشحال شد ولی بعد ترسید، گفت: نکنه می خوان منو بندازن ، ولی آخه من نو هستم و تا حالا تن هیچ کس نبودم ، من میخوام دنیا را ببینم ، من هنوز هیچ جا رو ندیدم.
مامان محمد پارسا لباس موش موشی رو مرتب و بعد اون رو کادو پیچی کرد ، مامان و محمد پارسا ب موشی راه افتادن و چند لباس دیگه هم از مغازه خریدند و کادو پیچی کردند.
اونها رفتن و رفتن تا رسیدن به یک خونه کوچیک اون ور شهر ، مامان در زد و یک خانم مهربان با یک بچه کوچولو به اسم محمد مهدی در رو باز کردن ، محمد مهدی خیلی کوچولو و ناز نازی بود ، پیراهن موش موشی و بقیه لباس ها رو دادن به محمد مهدی خیلی کوچولو، مامان محمد مهدی خوشحال شد و لباس موش موشی که از همه خوشگل تر بود رو تن محمد مهدی کرد ، محمد مهدی خیلی خوشحال شد و هی به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و شادی می کرد . پیراهن موش موشی دور و برش رو نگاه کرد و دید تن محمد مهدی رفته ، خیلی خوشحال شد ، چون حالا می تونست دنیا رو ببینه و به همه نشون بده که چقدر خوشگل و ناز هست ، محمد مهدی و پیراهن موش موشی با هم شاد شاد بودند ، محمد مهدی هر لحظه به پیراهن موش موشی نگاه می کرد و می گفت: نگاه کنید چقدر خوشگل و ناز شدم ، آخه محمد مهدی لباس به این خوشگلی نداشت ، و باباش اینقدر پول نداشت که براش لباس به این خوشگلی بگیره . مامان محمد مهدی خیلی از مامان محمد پارسا تشکر کرد که این قدر مهربون اند و به فکر بقیه بچه کوچولوها هستند .
آره بچه های خوب و ناز، ما هم میتونیم یک لباس خوشگل و ناز بخریم یا هم اگر لباس خوشگل و نو تووخونه داریم اون رو کادو کنیم و به بچه های کوچولو که نمی تونند لباس بخرند ، هدیه بدیم تا همه با هم شادی کنیم و خوشحال باشیم.
با تشکر از نویسنده محترم قصه های تربیتی
آقای الیاس احمدی از بندرعباس
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا ؛ دوست داشتن خواهر و برادر کوچکتر
#عنوان: خرس کوچولو خواهر دار می شود🐻
یکی بود یکی نبود، در یک جنگل زیبا یک خانواده خرس زندگی می کردند . توی این خانواده یک خرس کوچولو هم بود.خرس کوچولو خیلی بابایی و مامانی رو دوست داشت و اونها هم خرس کوچولو رو خیلی دوست داشتند ، یک روز که خرس کوچولو و بابایی بیرون از خونه رفته بودند ؛ وقتی برگشتند دیدند ، مامانی یک خرسی ناز و تپلی خیلی کوچولو به دنیا آورده بود ، مامانی به خرس کوچولو گفت: این خرسی خواهر کوچولوی توست ، و از این به بعد می تونی باهاش بازی کنی و هر جا خواستی بری دیگه تنها نیستی.
خرس کوچولو با خودش فکر کرد و گفت:حالا که خواهر کوچولو اومده دیگه کسی منو دوست نداره
خرس کوچولوی داداشی خیلی ناراحت بود و هر روز خرس خواهر را اذیت می کرد و اصلا باهاش بازی نمی کرد . خرسی کوچولو خواهر هی گریه می کرد و دنبال خرس داداشی می رفت تا باهاش بازی کنه . اما خرس داداشی همیشه اونو رها می کرد و می رفت و می گفت: من دوستت ندارم ، از وقتی که تو اومدی کسی منو ناز نمی کنه ، من از دست تو خیلی ناراحتم.
خرسی کوچولوی خواهر رفت به مامان گفت که خرسی داداشی اونو دوست نداره و باهاش بازی نمی کنه
مامانی با خرسی داداشی صحبت کرد و گفت چرا با خرسی خواهر بازی نمی کنی . خرسی داداشی گفت: شما منو دیگه دوست ندارید و منو ناز نازی نمی کنید ، دیگه برام قصه نمیگی ، غذای خوشمزه با دست خودت نمیدی ؛ واسه همین من ناراحتم ، مامان گفت: من و بابا تو رو مثل قدیم دوست داریم و الان تو بزرگتر شدی و کار هاتو خودت می تونی انجام بدی و الان یک خواهر ناز داری که کوچولوتر از توست و باید مراقب اون باشیم . و تو الان تنها نیستی و می تونی با اون بازی کنی خیلی ها آرزو دارند یک خواهر به خوشگلی و نازی خواهر تو داشته باشند . خواهرت الان کوچک هست و تو باید مواظبش باشی و وقتی بزرگ شد اون هم مثل تو قوی میشه و می تونید با هم هر جا خواستید بروید و با هم غذا پیدا کنید و در برابر دشمنان و خطرات با هم متحد باشید. خرسی داداشی قبول نکرد و گفت: این کوچولو است و همش باید مواظبش باشم و من نیازی به او ندارم چون من قوی هستم و نیاز به هم بازی و خواهر ندارم
یک روز مثل همیشه خرسی داداشی داشت تنهایی میرفت بازی کنه ، و خرسی خواهر هم دنبالش راه افتاد ، خرسی داداشی گفت: برو پیش من نیا ، نمی خوام با تو بازی کنم . ولی خرسی خواهر آروم آروم پشت سر داداشی راه می رفت و میخواست با اون بازی کنه چون داداشی رو خیلی دوست داشت ، داداشی دوید و دوید تا خرسی خواهر اون رو نبینه . همینطوری که می دوید یک دفعه افتاد تو چاله ای که شکارچی های بدجنس درست کرده بودند .
خرسی خواهر وقتی دید داداشی افتاده تو چاله سریع رفت و با شاخه درخت ها یک طناب بلند درست کرد ، داداشی اون طناب رو گرفت و بیرون اومد ، داداشی یک کم زخمی شده بود اما خیلی پشیمون و ناراحت بود که با خواهرش اینجوری برخورد کرده بود ؛ خواهرش رو بغل کرد و گفت: ببخشید که تو رو اذیت کردم و فکر می کردم شما اضافه هستی و کاری از دستت بر نمیاد ، من افتخار می کنم که خواهر مهربون و کوچولویی مثل تو دارم ، از این به بعد بیا با هم بازی کنیم، من مواظب تو هستم و تو هم مواظب من هستی ،ولی چون تو کوچولوتری من بیشتر مواظب تو هستم
آره بچه ها ما هم باید خواهر و برادر کوچکترمون رو دوست داشته باشیم و با اونها بازی کنیم ، خواهر و برادر بهترین دوست و همراه هستند و هیچ کس مثل خواهر و برادر هم بازی و دوست ما نمی شه ، پس ما هیچ وقت نباید خواهر و برادر کوچکتر را ازیت کنیم ؛ همیشه باید با اونها دوست باشیم و مراقبشون باشیم
#نویسنده:آقای الیاس احمدی
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#محتوا : ترس مادر همه بیماری ها ست
#عنوان : کوهستان بزهای زبل
با نام و یاد خدا
در یک کوهستان زیبا همانند همه کوهستان ها؛ تعداد زیادی بز کوهی زندگی می کردند که رئیس آنها بسیار باهوش بود ، روباه ها و گرگ ها هیچ گاه نمی توانستند به آنها حمله کنند و آنها را شکست دهند
چون با یکدیگر متحد بودند و هر موقع گرگ ها و روباه ها حمله می کردند ، بزهای کوهستان با همکاری یکدیگر آنها را شکست می دادند . همکاری ، اتحاد ، کنار هم زندگی و به هم کمک کردن آنها باعث شده بود ، در آن کوهستان شادترین و قویترین بزها باشند . همه حیوانات دوست داشتند در آن کوهستان زندگی کنند و پیش اونها باشند ، چون اونجا امن ترین نقطه کوهستان بود و همه سالم و قوی بودند . گرگ ها از این وضعیت ناراحت و خسته شده بودند و به این فکر می کردند چگونه می توانند آنها را شکست دهند و هر روز یکی از آنها را بخورند . در همین فکر بودند که روباه پیر گفت: من یک نقشه عالی برای این کار دارم ، اما این کار زمان بر است و باید منتظر زمستان بمانیم
گرگ ها گفتند: در زمستان چه خواهد شد ، روباه گفت: در زمستان هوا سرد خواهد شد و سرما بعضی را مریض می کند و می کشد به این ترتیب همگی منتظر زمستان ماندند
یواش یواش زمستان از راه رسید . در زمستان روباه ها پیش بزهای کوهستان رفتند و گفتند: بیماری جدیدی در کوهستان آمده و همه بینی ها قرمز شده و از آنها آب می آید شما هم آن بیماری را گرفته اید ، این بیماری همه بچه های شما ها و سپس خودتان را خواهد کشت .
این خبر را روباه ها سریع در همه کوهستان ها پخش کردند و گفتند: بیماری جدیدی آمده و تمام کوهستان گرفته و به زودی همه بزهای باهوش خواهند مرد .
در آن کوهستان هر روز یکی بچه یا مامان و باباها می مردند و همه فکر می کردند بیماری بینی قرمزی باعث مرگ همه شده است . گرگ ها و روباه ها می گفتند: هر کس مرد باید بیرون از کوهستان برده بشه تا کسی مریض نشود ، در این بین بچه های کوچولو بیشتر می مردند . بزهای کوهستان هم هر روز بزهای بزرگ و کوچولوی مرده رو می دادند به گرگ ها و روباه ها . گرگ ها و روباه ها هم یواشکی همه رو می بردند و می خوردند . بچه های کوچولو خیلی ناراحت بودند و می ترسیدند و بیشتر می مردند چون مامان و باباها ناراحت بودند و می ترسیدند. و این ناراحتی باعث می شد سریعتر مریض بشدند و بمیرند.
پس از مدتها اسب خیلی باهوشی از آن کوهستان رد می شد که دوست رئیس بود. او دید یکی یکی بزهای خوشگل و قوی و ناز نازی کوهستان دارند میمیرند. خیلی تعجب کرد و گفت: چی شده و چرا دوستان شما دارند بدون بیماری می میرید ، شما که غذا و خوراک دارید پس چرا دارید می میرید. رئیس گفت: ای دوست عزیز اینها بیماری بینی قرمزی گرفتند و بینی شان آب می آید و این باعث مرگ همه آنها شده است. اسب نگاهی به آنها کرد و گفت: این یک چیز خیلی طبیعی است و در زمستان بینی همه به علت سردی هوا قرمز می شود و آب میریزد. دلیل مرگبچه ها و بزرگترها در این کوهستان ترس هست ، رئیس گفت: یعنی عامل اصلی مرگ و میر و بیماری ترس است؟ . اسب برای آنها توضیح داد که ترس از هر بیماری و چیزی باعث می شود بدن پس از مدتی ضعیف شود و انواع بیماری ها سراغش بیایند و بمیرد و مرگ بچه های کوچک به همین دلیل هست. اسب گفت: این حیله روباه ها و گرگ هاست تا شما را شکست بدهند ؛ آنها می دادند حریف شما نیستند و از این طریق شما را بدون دعوا و درگیری می خورند
مامان ها و باباها وقتی این را شنیدند خیلی ناراحت شدند که ترسیده اند و حواسشان به بچه ها نبوده و مواظب بچه های خود نبودند، آنها فکر می کردند مواظب بچه های خود هستند و مواظبت و ترس بیش از حد باعث بیماری و مرگ فرزندان و دوستانشان شده بود. همگی درس گرفتند که این بیماری و مرگ به علت ترس بوده و نه بیماری و از آن به بعد هیچگاه نترسیدند
آره بچه های عزیز، در زمستان همه سرما می خورند و مریض می شوند و ما باید بدن خود را گرم نگه داریم و نترسیم. این بیماری ها هر سال می آید و می روند. ترس باعث ضعیف شدن سیستم دفاعی بدن شده و جاده را برای ویروسها صاف می کند و ما سریع مریض می شویم
پس ما پدر و مادرها م ضمن مواظبت و ارئه آموزشهای بهداشتی به فرزندان ، ترس و دلهره را به دل کودکان وارد نکنیم ، ترس و ناراحتی ما به راحتی به کودک منتقل می شود ، و از آنجا که سیستم دفاعی او ضعیف تر است ، سریعتر بیمار می شود . ترس از همه بیماری ها خطرناک تر و کشنده تر است.
#نشر_دهیم
🍂نویسنده: الیاس احمدی
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4