#قصه_متن
#یک_روز_خوب
پدر یلدا هرروز صبح زود بە سر کار می رفت و شب خستە بە خانە بر می گشت.
مادرنیز در خانە کار می کرد، صبحانە را آمادە می کرد،ظرفهارا می شست، خانە را جارو می کرد لباسهای چرک را در لباسشوی می انداخت خانە را جارو می کرد و....
یلدا کوچولو نیز در کارهای خانە بە مادر کمک می کرد، اتاق خود را جمع می کرد، در پهن کردن سفر وچین بشقابها بە مادر کمک می کرد.
یک روزی کە پدر از سرکار بە خانە برگشت،مادر برایش یک لیوان شربت آمادە کردە بود، بە دست یلدا داد تا از پدر پذیرای کند.
پدر خیلی خوشحال شد از یلدا تشکر کرد و پیشانی یلدا را بوسید و گفت: می خواهم یک خبر خوب بە تو بدهم
یلدا خوشحال شد، پرسید: چە خبری
پدر شربت را خورد و گفت: فردا جمعە است و من بە سرکار نمی روم برای همین من ومادرت تصمیم گرفتەایم تو را بە یک پیک نیک ببریم
یلدا خوشحال شد وکلی بالا وپایین پرید با خوشحالی گفت: من دوست دارم مامان بزرگ و بابا بزرگ را هم ببریم،
دوستم سحر هم با ما بیاد، چون اونم خیلی تنهاس.
پدر کە از مهربانی یلدا خوشحالترشد گفت: آفرین بە دختر مهربان و دوست داشتنی خودم،
اما یک شرطی دارد.
یلدا گفت : چە شرطی ؟
پدرخندید وگفت: مادرت با مادر سحر صحبت کند اگر موافق بودند همگی باهم برویم،وبعد صبح خیلی زود باید بیدارشوی تا بە دنبال پدر بزرگ و مادر بزرگ برویم .
مادر گوشی تلفن را برداشت وبە مادر سحر زنگ زد، آنها نیز موافقت کردند کە فردا بە پیک نیک بیایند.
یلدا، آن شب تاصبح از خوشحالی خوابش نبرد
هوا روشن شد از تخت پایین امد کنار مادر در آشپزخانە، روی صندلی نشست وصبحانە اش را کامل خورد،امادە شد.
در همین هنگام زنگ در بە صدا در آمد.
سحر با خانوادە جلوی در منتظر آنها بودند.
همگی باهم به دنبال پدر بزرگ و مادر بزرگ رفتند.
خلاصە باهم راە افتادند.
جادە بسیار پیچ در پیچ وزیبا بود
کنار خیابانها کلی درختان سرسبز بودند وهوا خنک بود.
آنها در یک جنگل زیبا توقف کردند
پدر با مقداری ذغال اتش روشن کرد. او مواظب بود اتش بە جاهای دیگر سرایت نکند.
آقایان چای ذغالی دم کردند و برای نهار جوجە کباب.
یلدا با سحر و پدر بزرگ، پدر سحر، کلی توپ بازی کردند خلاصە هوا کم کم در حال تاریک شدن بود کە همگی باهم کمک کردند ذغال ها را خاموش کردند،و اسباب ها را جمع کردند وسوار ماشین شدند بەطرف خانە حرکت کردند
آن روز ، روز خیلی خوبی بود.
🌼🍃🌼
نویسندە : فاطمە جلالی فراهانی از نویسنگان توانا و اعضای محترم کانال
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_شب
#یک_روز_خوب
پدر یلدا هرروز صبح زود بە سر کار می رفت و شب خستە بە خانە بر می گشت.
مادرنیز در خانە کار می کرد، صبحانە را آمادە می کرد،ظرفهارا می شست، خانە را جارو می کرد لباسهای چرک را در لباسشوی می انداخت خانە را جارو می کرد و....
یلدا کوچولو نیز در کارهای خانە بە مادر کمک می کرد، اتاق خود را جمع می کرد، در پهن کردن سفر وچین بشقابها بە مادر کمک می کرد.
یک روزی کە پدر از سرکار بە خانە برگشت،مادر برایش یک لیوان شربت آمادە کردە بود، بە دست یلدا داد تا از پدر پذیرای کند.
پدر خیلی خوشحال شد از یلدا تشکر کرد و پیشانی یلدا را بوسید و گفت: می خواهم یک خبر خوب بە تو بدهم
یلدا خوشحال شد، پرسید: چە خبری
پدر شربت را خورد و گفت: فردا جمعە است و من بە سرکار نمی روم برای همین من ومادرت تصمیم گرفتەایم تو را بە یک پیک نیک ببریم.
یلدا خوشحال شد وکلی بالا وپایین پرید با خوشحالی گفت: من دوست دارم مامان بزرگ و بابا بزرگ را هم ببریم،
دوستم سحر هم با ما بیاد، چون اونها هم خیلی تنها هستند.
پدر کە از مهربانی یلدا خوشحالترشد گفت: آفرین بە دختر مهربان و دوست داشتنی خودم،
اما یک شرطی دارد
یلدا گفت : چە شرطی ؟
پدرخندید وگفت: مادرت با مادر سحر صحبت کند اگر موافق بودند همگی باهم برویم،وبعد صبح خیلی زود باید بیدارشوی تا بە دنبال پدر بزرگ و مادر بزرگ برویم .
مادر گوشی تلفن را برداشت وبە مادر سحر زنگ زد، آنها نیز موافقت کردند کە فردا بە پیک نیک بیایند.
یلدا، آن شب تاصبح از خوشحالی خوابش نبرد.
هوا روشن شد از تخت پایین امد کنار مادر در آشپزخانە، روی صندلی نشست وصبحانە اش را کامل خورد،امادە شد.
در همین هنگام زنگ در بە صدا در آمد
سحر با خانوادە جلوی در منتظر آنها بودند.
همگی باهم به دنبال پدر بزرگ و مادر بزرگ رفتند.
خلاصە باهم راە افتادند.
جادە بسیار پیچ در پیچ وزیبا بود
کنار خیابانها کلی درختان سرسبز بودند وهوا خنک بود.
آنها در یک جنگل زیبا توقف کردند
پدر با مقداری ذغال اتش روشن کرد. او مواظب بود اتش بە جاهای دیگر سرایت نکند
آقایان چای ذغالی دم کردند و برای نهار جوجە کباب.
یلدا با سحر و پدر بزرگ، پدر سحر، کلی توپ بازی کردند خلاصە هوا کم کم در حال تاریک شدن بود کە همگی باهم کمک کردند ذغال ها را خاموش کردند،و اسباب ها را جمع کردند وسوار ماشین شدند بەطرف خانە حرکت کردند
آن روز ، روز خیلی خوبی بود.
🌸🌼🌸🌼
نویسندە : فاطمە جلالی فراهانی
🌸🌸🌸🌸🌼🌼🌼🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh