#یه_بازی_خوووب
*اگر شما ابزار جذابی به بچه ها بدین، می تونین شاهد خلق بازی های خلاقی باشین.*
🚓 ماشین بازی
🚚 ابزار: چسب کاغذی، ماشین.
❇️ چسب کاغذی را به شکل یک خیابان روی زمین می چسبانیم.
❇️ می توانیم از مهره های سایر اسباب بازی ها برای تکمیل خیابانمان استفاده کنیم.
❇️ حالا خیابان ما درست شده، ماشین ها را روشن کنین وحرکت کنید.
✅بازی برای بچه های 👇
#هفت_ساله
@ba_gh_che
#یه_قصه_خوشمزه
📖مجموعه داستان های #گِل_آباد
📝قسمت پانزدهم
پادشاه که از شعار بچه ها خوشش آمده بود، اجازه داد تا بچه ها جلو بیایند.
یکی از بچه ها گفت: این کلکسیونه که من جمع کردم، دوست دارم به شما هدیه بدم.
پادشاه خیلی خوشش آمد و گفت: چه بچه های قدردانی. من تو گل آباد چنین آدم قدر دانی ندیده بودم. بعد ادامه داد: حالا چه کلکسیونی هست؟
پسر بچه گفت: کلکسیون مو.
پادشاه اولش کمی تعجب کرد ولی از آنجا که پادشاه کمی نادان بود و فکر می کرد که همه چیز می تواند برای او کلاس داشته باشد و به دیگران فخر بفروشد.
پادشاه گفت: کلکسیون مو هم می تواند به من کمک کند تا به سنگستونی ها فخر بفروشم.
پسر بچه گفت: من در این کلکسیون همه موها را جمع کردم، فقط مو یک نفر را ندارم.
پادشاه گفت : کی ؟
پسر بچه گفت: مو شما را ندارم.
پادشاه اول کمی با تعجب نگاه کرد بعد گفت: مو من خیلی ارزشمند هست، من همین طوری نمی توانم مو بدم.
پسر بچه گفت: ولی اگر شما موتون رو بدین این کلکسیون کامل می شود.و با افتخار می توانید بگویید که من کلکسیون مو همه مردم گِل آبادی را تو قصرم دارم. هرکس از خارج یا سنگستون بیایید می توانید با افتخار نشونش بدهید.حتما بقیه هم خوششون می آید.
پادشاه گفت: اشکال نداره. بذار من تاجم را بردارم همیشه تو اون چند تا مو جمع می شود.
بعد چند تار از موهای خودش را به پسر بچه داد.
پسر بچه هم گفت: من این مو را می چسبانم وکتاب را تزیئن میکنم بعد میارم قصر و تحویل شما می دهم.
پادشاه کمی با شک وتردید گفت: این مو من خیلی قیمتیه. من همین جوری نمی تونم اونو به تو بدهم .
بچه ها از شنید این حرف خیلی ترسیده بودند.
نقشه شان داشت کم کم به جاهای باریک وسختی می کشید.
#قهرمان_سازی
@ba_gh_che
🍃🌾گیاهان بدجنس و عصبانی🌾🍃
باغبون بذرهای گندم رو توی زمین کاشت . بعد زمین رو آبیاری کرد .آب به دونه های گندم توی دل زمین رسید. گندمها جوونه زدن و بعد از مدتی از دل خاک بیرون زدن و زیر نور آفتاب زندگی خوبی رو آغاز کردن. گندما خیلی مهربون و با ادب بودن .اونا دوست داشتن با همه ی سبزه ها و گیاهای توی باغ دوست بشن.
اما یه روز دیدن باغبون با قیچی باغبونی اومده و می خواد بعضی از گیاهای توی باغ رو بچینه. مثل اینکه باغبون اون گیاهارو دوست نداشت.
گندما از این کار باغبون ناراحت شدن و اخم کردن. باغبون که قضیه رو فهمید لبخندی زد و دست از کار کشید و رفت. طولی نکشید که زندگی قشنگ گندمها خراب شد .آخه بعضی از گیاهای توی باغ، با بدجنسی شروع کردن به اذیت کردن گندما. اونا خشن و عصبانی بودن. همش غذای گندما رو می خوردن و جای اونارو تنگ می کردن . گیاهای عصبانی، انقدر به این کارها ادامه دادن که نزدیک بود گندمها مریض و زرد بشن.
این وضعیت خیلی طول نکشید تا اینکه باغبون دوباره با قیچی علف چینی وارد باغ شد و از گندما پرسید : “حالا دوست دارید این گیاهای بدجنس رو از توی باغ جمع کنم؟”گندما که تازه متوجه ماجرا شده بودن لبخندی زدن و از باغبون عذرخواهی کردن.
باغبون به گندما گفت که اینا علف هرز هستند .اینا اصلا گندم نیستن ونمی تونن دوست شما باشن. علفهای هرز دشمن شما هستند و شما نباید با دشمنان بدجنس خودتون قصد دوستی کنید.
باغبون اون روز تا شب کار کرد و علفهای هرز رو از توی باغ جمع کرد. از اون به بعد دوباره شادی و سلامتی به زندگی گندما برگشت .
#قصه
🌾
🍃🌾
🌾🍃🌾
join🔜 @childrin1
هدایت شده از امام مهدی منتظر ماست...
♨️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺩﺭ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻧﻊ ﻇﻬﻮﺭ ﺍﺳﺖ...
⭕️ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻭ ﺍﺗﺤﺎﺩ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﻭﻻﯾﺖﻣﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ، ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺣﺪ ﺍﻋﻠﯽ ﻣﯽﺭﺳﺪ.
⭕️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺯ ﺭﺫﺍﯾﻞ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺛﺮﺍﺕ ﻣﻨﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﺩﯼ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﻣﻮﺛﺮ ﺍﺳﺖ.
⭕️ﺩﺭ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺳﺒﺐ ﺣﺰﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﺪﺍﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﺧﻼﻗﯿﺎﺕ ﺑﺪ ﻧﻈﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ، ﮐﯿﻨﻪ ﺗﻮﺯﯼ، ﻧﺎﺷﮑﺮﯼ ﻭ ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﯽ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﺿﺎﯾﻌﺎﺕ ﺭﻭﺣﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻧﯿﻮﯼ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﭘﯿﭽﯿﺪﮔﯽﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺩﻗﯿﻖ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.
⭕️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻋﺎﻣﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺣﺴﺎﺩﺕ، ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﺮ ﻓﺮﺩ ﻋﻠﯿﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺳﻨﺠﯿﺪﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
⭕️ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ(ﻉ) می فرمایند:ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺘﻘﯿﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺭﺣﻤﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﻬﺸﺖ ﺳﻮﻕ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ. ﺩﺭ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎ ﻋﻈﻤﺘﯽ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺟﺎﯼ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺘﻘﯿﻦ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﻈﯿﻢ ﭼﺸﻤﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪﻩﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺗﺰﮐﯿﻪ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺘﻘﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻮﺷﻨﺪ ﻗﻠﺐ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺯ ﺣﺴﺪ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
⭕️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﺘﻘﯽ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ. ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﻃﻬﻮﺭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
⭕️ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺻﻔﺖ ﺭﺫﯾﻠﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﻘﺶ ﻣﻬﻤﯽ ﺩﺭ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﻨﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ.
⭕️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻧﯿﻮﯼ ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺷﺪ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺷﺮﻁ ﻇﻬﻮﺭ ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
⭕️ﺷﺨﺼﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ(ﻉ) ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ۳۱۳ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ 50 ﻫﺰﺍﺭ ﺷﯿﻌﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻗﯿﺎﻡ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ؟!
⭕️ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩند: ﺁﯾﺎ ﻣﺮﺯ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ، ﺷﺨﺺ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺧﯿﺮ؛ ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﭘﺲ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻬﻮﺭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺮﺯ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ.
⭕️ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻪ ﺣﺪ ﺍﻋﻠﯽ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﺣﺪ ﻋﺎﻟﯽ ﻫﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺻﻠﯽ ﺁﻥ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ.
⭕️ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﯾﺘﯽ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻘﺮﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﻣﻞ ﻣﮑﺎﯾﺪ ﺍﺑﻠﯿﺲ، ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻔﺮ ﻭ ﮐﻔﺎﺭ، ﺩﺷﻤﻨﯽﻫﺎﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻭ ﻣﮑﺮ ﻣﻨﺎﻓﻘﺎﻥ ﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ مومنان است.
⭕️ ﻋﻠﺖ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ.ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﺭﺫﯾﻠﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺎ ﺑﺮﻣﯽﺁﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻟﻄﻒ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﻭﺩ. ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﺪﯼﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼﻫﺎﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺁﮔﺎﻩ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
⭕️ﺍﮔﺮ ﻭﻻﯾﺖﻣﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻣﺘﺤﺪ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﻭﻻﯾﺖﻣﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼﮐﻪ ﻫﻢ ﻭﻻﯾﺖ ﻃﻮﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﻭﻻﯾﺖ ﻋﺮﺿﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﺟﻨﺒﻪ ﻃﻮﻟﯽ ﺁﻥ ﺗﺒﻌﯿﺖ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﻭﻟﯽ ﻋﺼﺮ(ﻋﺞ) ﻭ ﺗﺒﻌﯿﺖ ﻋﺮﺿﯽ ﺁﻥ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ، ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﭼﺎﺭ ﭼﺎﻟﺶ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ.
⭕️ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ۹۹ ﺩﺭﺻﺪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﻋﺮﺿﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻣﻮﻻ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻣﻮﻻ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺪ ﻋﺎﻟﯽ ﻭ ﺍﻋﻠﯽ ﺑﺮﺳﺪ.
#استاد_پناهیان
#موانع_ظهور
#شرایط_ظهور
#حسادت
✅به نیت فرج نشر دهید...
http://eitaa.com/joinchat/1943535617C235633b5fa
🌿🐧 پنگی کوچولو 🐧🌿
♡ قسمت اول♡
خیلی دورتر از این جا، در سرزمین قطب یک پنگوئن کوچولو با خانواده اش زندگی می کرد. او واقعا آن جا را دوست داشت و همراه بقیه پنگوئن ها روزگار خوشی داشتند.
اسم پنگوئن داستان ما پنگی بود.
یک روز صبح از خواب بیدار شد، خمیازه ای کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. همه جا پوشیده از برف و یخ بود.
پنگوئن کوچولو بعد از خوردن یک صبحانه خوشمزه، با پدر و مادر مهربانش خداحافظی کرد و به طرف مدرسه راه افتاد. آن روز در مدرسه خیلی به آن ها خوش گذشت، هم اسکیت بازی کردن و هم درس های جدیدی یاد گرفتند.
در کلاس، معلم در مورد کره ی زمین حرف زد. او گفت که زمین مثل یک توپ گرد است و دور خودش می چرخد! قطب شمال یعنی سرزمین پنگوئن ها بالای این توپ بزرگ قرار گرفته است و سرزمین های دیگر، اطراف این توپ هستند.
بچه پنگوئن ها باورشان نمی شد که زمین گرد باشد!
معلم به بچه ها گفت: «بعضی از سرزمین ها خیلی سرسبزند و حیوون هایش اصلاً شبیه به حیوون های سرزمین ما نیستند!»
پنگی حسابی به فکر فرو رفت، صدها سوال به ذهنش رسید... . بعد از ظهر وقتی به خانه برگشت با پدر و مادرش در مورد درس های آن روز صحبت کرد و گفت که دوست دارد به دوردست ها سفر کند و از نزدیک، زندگی در سرزمین های دیگر را هم تجربه کند.
او تا همان روز عاشق قطب بود ولی حالا می خواست جاهای دیگر را هم ببیند!
این احساس از کجا آمده بود؟
پدر و مادر بعد از شنیدن حرف های پنگی، به او گفتند: «ما پنگوئن ها و بقیه ی حیوان هایی که در قطب به دنیا آمده ایم به این آب و هوا عادت داریم و هوای سرزمین های دیگر چون گرم تر از این جاست با بدن ما سازگار نیست.»
ولی پنگی هم چنان عاشق رفتن به سفر بود و حرف های آن ها او را راضی نکرد. بابا پنگوئن آن شب خیلی فکر کرد، یاد بچگی های خودش افتاد که مثل پسرش آرزو داشت به دور دستها سفر کند و از نزدیک سرزمین های سرسبز را ببیند. ولی هیچ وقت موفق نشد به سفر برود و به آرزوهایش برسد.
بابا بعد از مشورت با مامان پنگوئن تصمیم جالبی گرفت. با یکی از دوستانش که کاپیتان یک کشتی بود و به سرزمین های زیادی سفر کرده بود، صحبت کرد و از او خواست تا سرزمین دیگر را به آن ها نشان دهد.
کاپیتان قبول کرد. بابا پنگوئن این خبر را به پنگی داد. کوچولوی ماجراجو از شنیدن این خبر خیلی خوش حال شد و از پدرش تشکر کرد. آن ها چمدان سفر را بستند و برای یک سفر طولانی آماده شدند.
ادامه دارد...
#قصه
╲\╭┓
╭🐧🌿 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#قصه_متن
🐛کرمی که اعداد را می دانست🐛
روزی، روز گاری کرمی در باغی زندگی می کرد. کرمی که اعداد را می دانست. یک روز صبح که برای بازی اش از لانه اش بیرون آمد، دختر کوچکی را دید. دختر کوچولو گریه می کرد کرم با مهربانی از او پرسید: چرا گریه می کنی دختر خانم؟ دختر کوچولو پاسخ داد: من اعداد را بلد نیستم.
کرم گفت: خوب، پس دوست داری اعداد را یاد بگیری؟ دخترک گفت: آه، بله، بله. چه قدر خوب می شود. خیلی عالی می شود. کرم گفت: پس شروع می کنیم.
کرم: اول باید به سوالات من جواب بدهی. تو چند تا بینی داری؟ دختر کوچولو سعی کرد بینی اش را ببیند، ولی نتوانست. چون می دانست که یک بینی بیشتر ندارد، گفت: یکی، من یک بینی دارم .کرم گفت: تو می دانی که عدد یک شکل چیست؟ دخترک گفت: نه! نمی دانم کرم گفت: ببین! شکل من است. و خود را به شکل عدد یک درآورد.
کرم دوباره گفت: سوال دیگری هم دارم. تو چند تا پا داری؟ دختر کوچولو به پاهایش نگاه کرد و با خود گفت: شمردن پاها خیلی راحت تر از نگاه کردن به بینی است. بعد به کرم گفت: من دو تا پا دارم. کرم گفت: درست است .تو دوتا پا داری ولی من پا ندارم. بعد خود را به شکل عدد دو در آورد. دختر کوچولو گفت: عدد دو همین شکل است؟ کرم با خنده گفت: بله .درست است. عدد دو به همین شکل است.
کرم از دختر کوچولو پرسید: بعد از دو چه عددی است؟دختر کوچولو گفت: نمی دانم! کرم گفت: سه. عدد سه بعد از دو است. دو هم بعد از یک. بعد به دختر کوچولو گفت: آن جا را نگاه کن! درآن باغ سه درخت است. و خود را به شکل عدد سه در آورد. دختر کوچولو گفت: یک، دو ،سه. و کرم گفت: درست است. آفرین!
کرمی که اعداد را می دانستکرم گفت: بعد از عدد سه، چهار است. آن درخت را نگاه کن! روی شاخه ی آن چهار تا گنجشک نشسته است. آن ها رابشمار! دختر کوچولو شمرد: یک، دو، سه، چهار. کرم لبخند زنان گفت: آفرین! و خود را به شکل عدد چهار در آورد.
کرم و دختر کوچولو به طرف دروازه نرده ای رفتند کرم پرسید: این دروازه چند تا نرده دارد؟ دختر کوچولو از نرده ها بالا رفت و آن ها را یکی یکی شمرد: یک، دو، سه، چهار، پنج. و کرم در حالی که خود را به شکل عدد پنج می ساخت گفت: این هم عدد پنج.
بچه های گلم امید وارم از خواندن این داستان لذت برده باشیدبعد از شنیدن داستان تصاویر آن را آن گونه که دوست دارید، بکشید.
🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛
👈انتشار دهید
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.
#قصه_شب
#یک_روز_خوب
پدر یلدا هرروز صبح زود بە سر کار می رفت و شب خستە بە خانە بر می گشت.
مادرنیز در خانە کار می کرد، صبحانە را آمادە می کرد،ظرفهارا می شست، خانە را جارو می کرد لباسهای چرک را در لباسشوی می انداخت خانە را جارو می کرد و....
یلدا کوچولو نیز در کارهای خانە بە مادر کمک می کرد، اتاق خود را جمع می کرد، در پهن کردن سفر وچین بشقابها بە مادر کمک می کرد.
یک روزی کە پدر از سرکار بە خانە برگشت،مادر برایش یک لیوان شربت آمادە کردە بود، بە دست یلدا داد تا از پدر پذیرای کند.
پدر خیلی خوشحال شد از یلدا تشکر کرد و پیشانی یلدا را بوسید و گفت: می خواهم یک خبر خوب بە تو بدهم
یلدا خوشحال شد، پرسید: چە خبری
پدر شربت را خورد و گفت: فردا جمعە است و من بە سرکار نمی روم برای همین من ومادرت تصمیم گرفتەایم تو را بە یک پیک نیک ببریم.
یلدا خوشحال شد وکلی بالا وپایین پرید با خوشحالی گفت: من دوست دارم مامان بزرگ و بابا بزرگ را هم ببریم،
دوستم سحر هم با ما بیاد، چون اونها هم خیلی تنها هستند.
پدر کە از مهربانی یلدا خوشحالترشد گفت: آفرین بە دختر مهربان و دوست داشتنی خودم،
اما یک شرطی دارد
یلدا گفت : چە شرطی ؟
پدرخندید وگفت: مادرت با مادر سحر صحبت کند اگر موافق بودند همگی باهم برویم،وبعد صبح خیلی زود باید بیدارشوی تا بە دنبال پدر بزرگ و مادر بزرگ برویم .
مادر گوشی تلفن را برداشت وبە مادر سحر زنگ زد، آنها نیز موافقت کردند کە فردا بە پیک نیک بیایند.
یلدا، آن شب تاصبح از خوشحالی خوابش نبرد.
هوا روشن شد از تخت پایین امد کنار مادر در آشپزخانە، روی صندلی نشست وصبحانە اش را کامل خورد،امادە شد.
در همین هنگام زنگ در بە صدا در آمد
سحر با خانوادە جلوی در منتظر آنها بودند.
همگی باهم به دنبال پدر بزرگ و مادر بزرگ رفتند.
خلاصە باهم راە افتادند.
جادە بسیار پیچ در پیچ وزیبا بود
کنار خیابانها کلی درختان سرسبز بودند وهوا خنک بود.
آنها در یک جنگل زیبا توقف کردند
پدر با مقداری ذغال اتش روشن کرد. او مواظب بود اتش بە جاهای دیگر سرایت نکند
آقایان چای ذغالی دم کردند و برای نهار جوجە کباب.
یلدا با سحر و پدر بزرگ، پدر سحر، کلی توپ بازی کردند خلاصە هوا کم کم در حال تاریک شدن بود کە همگی باهم کمک کردند ذغال ها را خاموش کردند،و اسباب ها را جمع کردند وسوار ماشین شدند بەطرف خانە حرکت کردند
آن روز ، روز خیلی خوبی بود.
🌸🌼🌸🌼
نویسندە : فاطمە جلالی فراهانی
🌸🌸🌸🌸🌼🌼🌼🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh