eitaa logo
قصه ♥ قصه
118 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
394 ویدیو
69 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
0148 ale_emran 28-29.mp3
6.48M
۱۴۸ آیات ۲۹ - ۲۸ «دوستی با کافران» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. این هفته با هم دیگه بناست به نیازمندا، حبوبات کمک کنیم. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @modir_lalaiekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک عالمه بازی توپ قلقلی از گوشه ی باغچه به این طرف و آن طرف حیاط نگاه کرد. زیر لب گفت:« چرا هیچ کس با من بازی نمی‌کند؟خیلی دلم برای بازی با بچه ها تنگ شده است» بعد هم قل خورد و قل خورد تا به دیوار حیاط رسید محکم خودش را روی زمین کوبید و به آسمان رفت، از روی دیوار پرید آن طرف دیوار سعید روی پله ی جلوی خانه شان نشسته بود و با یک تکه چوب روی زمین خط می کشید، کمی آن طرف‌تر رضا را دید که به دیوار تکیه داده و زانویش را بغل گرفته بود. توپ قلقلی خودش را جلوی پای سعید انداخت. سعید با دیدن توپ بلند شد و گفت :«آخ جان توپ » رضا با دیدن توپ جلو آمد و گفت:« می آیی توپ بازی؟» سعید خندید و توپ را روی زمین گذاشت و گفت:« برو توی دروازه » رضا در حالی که عرق می ریخت گفت:« بیا یک بازی دیگر کنیم» سعید دست رضا را گرفت و گفت :« بیا قایم باشک» بعد هم روی همان دیوار چشم گذاشت. توپ قلقلی از اینکه رضا و سعید را با هم دوست کرده بود بالا پایین پرید. تصمیم گرفت باز هم راه بیفتد. باز قل خورد و قل خورد تا به یک کوچه بن بست رسید. ته کوچه بابایی را دید که لباس‌های کهنه پوشیده صورت بابا توی آفتاب سوخته بود، بابا جلوی در کوچک خانه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. توپ قلقلی باز هم قل خورد و زیر پای بابا ایستاد. چشمان بابا با دیدن توپ قلقلی برقی زد. خم شد و توپ را برداشت. دستهای بابا به خاطر کار زیاد سفت و پوسته‌پوسته بود توپ قلقلی قلقلکش آمد و ریز خندید. بابا توپ را با خودش به خانه برد؛ علی جلو دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:« سلام بابایی» علی تا چشمش به توپ قلقلی افتاد بالا پایین پرید و گفت :«می دانستم یادت نمی رود بابای خوش قولم» اشک خوشحالی از چشم بابا ریخت، علی توپ را از بابا گرفت و گفت:« بابا من می روم با بچه ها توپ بازی کنم» و از خانه بیرون دوید. دوستانش را صدا زد و با هم گل کوچیک بازی کردند. یک دفعه یکی از بچه‌ها شوت محکمی زد و توپ توی خیابان افتاد. تا خواست پیش بچه ها برگردد، ماشینی آمد و از روی او رد شد، توپ قلقلی فیس محکمی کرد و پنچر شد. علی توپ را برداشت و پیش دوستانش برگشت با آستینش اشکش را پاک کرد، توپ قلقلی هم دلش می خواست گریه کند. مجید گفت:« بیایید جنگ بازی!» توپ را گرفت و از وسط نصف کرد، نصفش را روی سر علی گذاشت و نصفش را روی سر خودش! چند تا چوب برداشت و گفت:«اینها هم اسب های چوبیمان، این توپ پاره هم کلاه جنگی، بیایید یاران من باید به جنگ دشمن برویم» بچه ها خندیدند و سوار بر اسب های چوبی دنبال هم دویدند، توپ که حالا دو کلاه شده بود خندید. بچه ها از بازی خسته شدند کلاه های جنگی را گوشه‌ای انداختند و به خانه‌هایشان رفتند، کلاه های جنگی حوصله شان سر رفته بود کلاغی آمد روی دیوار نشست این طرف را دید آن طرف را دید یک دفعه چشمش به کلاه‌های جنگی افتاد، زود پرید و کنار آنها نشست. کلاه های رنگی رنگشان پرید خواستند عقب بروند اما نتوانستند، کلاغ یکی از کلاه ها را با پاهایش برداشت و بالای درخت برد، بعد هم مقداری برگ و چو ب تویش گذاشت و جوجه هایش را روی آن نشاند. کلاه جنگی حالا خانه کلاغ شده بود و می‌خندید. باد آمد و کلاه جنگی دیگر را با خودش برد کمی بعد به یک برکه رسیدند قورباغه با دیدن کلاه جنگی خوشحال شد آن را برداشت و توی برکه انداخت و پرید رویش و گفت:« چه قایق خوبی پیدا کردم.» رده سنی زیر ۴سال 🌸🍂🍃🌼🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
💥 پیشگیری و درمان ساده و سریع بیماری ❶⇦ فالوده سیب و عسل هر ۸ ساعت ۱ لیوان ❷⇦ غرغره کردن مخلوط سرکه سیب خانگی و نمک، رقیق شده(نصف لیوان آبجوش ولرم و نصف لیوان سرکه +نصف قاشق چایخوری نمک) هر ۶ ساعت ۱بار ❸⇦ هر ۱۲ ساعت در هر حفره بینی ۱قطره روغن بنفشه پایه کنجد ❹⇦ شیر و عسل گرم را هر ۱۲ ساعت یکبار جرعه جرعه با قاشق بنوشید(یک کاسه کوچک شیر + ۱قاشق چایخوری عسل) ✅ کرونا یه بیماری بسیار ساده هست و به راحتی درمان میشه. شما هر کدوم یک از این درمان ها رو که استفاده کنید مفید هست. این پیام رو به همه گروه های خودتون ارسال بفرمایید. 🔶 تیم تحقیقات طبی تنهامسیرآرامش 🍎 @IslamlifeStyles
0150 ale_emran 31-32.mp3
6.3M
۱۵۰ آیات ۱۳۲ - ۱۳۱ «نشانه دوستی با خدا» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. این هفته با هم دیگه بناست به نیازمندا، حبوبات کمک کنیم. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
در روز پنج‌شنبه مسالت و درخواست داریم تا این ویژگی‌ها را داشته باشیم: هدایت، تقوا، عفاف،غِنی و عمل به آنچه خدا دوست دارد و راضی است. دعای روز پنجشنبه https://eitaa.com/hamnafasbamadar @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺‏انتشار خبر نسل کشی با آنفولانزا از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران! 👌به مراحل حساس بزرگترین بیولوژیکی نزدیک می شویم. 💠درمانخانه اسلامی💠 💠 @Darmaneslami
هوشیار باشید ....بصیر باشید ....گول تبلیغات تزریق واکسن ونخورید ...این واکسن ها از آمریکا وکشورهای اروپایی اومده که ذره ای نمیشه بهشون اعتماد کرد ....حتی تزریق واکسن ایرانیش هم لازم نیست ❌ همین داروی امام کاظم واستفاده کنید ✅ کفایت میکنه بهترین واکسن ✅ بتازگی اخبارم اعلام کرده واکسن های تازه به کشور رسیده الویت اول برای زنان باردار هست ورایگان بین خانم های باردار توزیع میشه ....چه شده که اولین هدفشون زنان باردار شده 😡😰 درشرایطی هستیم که نباید هیچ واکسنی تزریق کرد مافیا دارو نقشه ها دارند هوشیار ومراقب باشید ☝️🏼
💚ترس در کودکان ⭐️وقتی کودک با اتفاق ترس‌آوری مواجه می‌شود غرق در اضطراب می‌شود و برای این که بتواند از اضطراب خود کم کند به حمایت شما نیاز دارد. اگر به خاطر ترس او را تنبیه کنید آسیب بزرگی به او میزنید. ⭐️در هنگام ترس باید به کودک احساس امنیت بدهید. 💕 ⭐️💕 ╲\╭┓ ╭ 🟣💕@ghesehayemadarane ┗╯\╲
‍ 🐚🦀 خرچنگ بی دست و پا 🦀🐚 نیپر خرچنگی بود که از چنگال های بزرگ و دست و پا گیرش بدش می آمد. چنگال هایش همه چیز را قیچی می کرد و می برید و پاره می کرد و پرت می کرد. هر چه سعی می کرد از این کارها نکند، چنگال هایش کار خودشان را می کردند. هیچ کدام از دوستانش چنگال های دست و پا گیر نداشتند. نیپرآرزو می کرد. به جای این چنگال ها، بازوهای چسبنده هشت پاو عروس دریایی یا باله های لاک پشت و ماهی را داشته باشد. یک روز نیپر و دوستانش حباب بازی می کردند. بلاب! چنگال های دست و پا گیر حباب را ترکاندند. آن ها دیگر نمی توانستند حباب بازی کنند، پس به جایش گرگم به هوا بازی کردند. نیپر مثل همه خرچنگ ها کج کجکی، تند تند می دوید، اما یکی از چنگال هایش کار خودش را کرد. ویژژژژژژ! نیپر لیز خورد و معلق زد و افتاد، تا این که... تا چشم ها توی شن ها فرو رفت. لاک پشت آمد و او را بیرون کشید. همه تصمیم گرفتند قایم باشک بازی کنند. نیپر توی یک صدف بزرگ پرید و سر آن را کشید تا بسته شود. جای خیلی خوبی برای قایم شدن بود. ولی... تَرَق! چنگال های دست و پا گیر نیپر صدف را شکستند و هزار تکه کردند. نیپر فریاد کشید: «آخ! کمک!» عروس دریایی تکه های صدف را جمع کرد. نیپر گفت: «اگر این چنگال های دست و پا گیر را نداشتم، این قدر همه چیز را نمی شکستم. آن وقت می توانستم درست و حسابی قایم باشک بازی کنم.» بقیه گفتند: «نگران نباش نیپر! ما قایم می شویم، تو پیدایمان کن.» نیپر تا ده شمرد. بعد راه افتاد تا دوستانش را پیدا کند. تند تند روی شن ها دوید... و لاک پشت را پیدا کرد. صدف ها را زیر و رو کرد... و عروس دریایی را پیدا کرد. نیپر همه جا را گشت؛ بالا و پایین، این طرف و آن طرف، دور و بر تخته سنگ ها. اما هشت پا هیچ جا نبود. کمک! ناگهان همه صدای فریادی شنیدند. هشت پا بدجوری لا به لای جلبک ها گیر افتاده بود. هشت پا وول می خورد و پیچ و تاب می خورد و تکان می خورد. لاک پشت و عروس دریایی می خواستند کمکش کنند، اما هر چه او را می کشیدند، گره ها سفت تر و سفت تر می شدند. فکری به سر نیپر زد. نیپر با چنگال هایش جلبک ها را برید. تند و تندتر. او دور و بر جلبک ها بالا و پایین می پرید، قیچی می کرد و می برید، پاره می کرد و پرت می کرد. چنگال هایش به سرعت حرکت می کردند؛ می بریدند و ریزریز می کردند. تا این که دریا از تکه های رقصان جلبک ها پر شد. بالاخره هشت پا آزاد شد. هشت پا با شادی گفت: «متشکرم نیپر! تو خرچنگ باهوشی هستی.» نیپر با خوشحالی چنگال هایش را تکان داد. آخرش فهمیده بود چنگال ها چه قدر به درد می خورند. ╲\╭┓ ╭🦀🐚 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
🐜مورچه کوچولوی کتابخوان🐜 یکی بود یکی نبود، توی یک شهر زیبا و قشنگ یه مورچه کوچولو بود که با مامان و باباش تو لونه کوچیک و مرتبشون زندگی میکردن ، مورچه کوچولوی قصه ما عاشق کتاب خوندن بود و هیچ کاری رو به اندازه کتاب خوندن و مطالعه کردن دوست نداشت ، روزا که مورچه های دیگه میرفتن با هم بازی میکردن و سرگرم میشدن مورچه کوچولو تند تند خودشو به مغازه کتاب فروشی ای که نزدیک لونشون بود میرسوند و از قفسه های کتاب بالا میرفت و شروع میکرد به خوندن کتاب های مختلف، مورچه کوچولو از کتابا خیلی چیزای جدید و مفیدی یاد گرفته بود بچه ها ، اون انقدر سرگرم کتاب خوندن میشد که یادش میرفت وقت خونه رفتن شده و باید برگرده به لونشون. مورچه های دیگه که میدیدن مورچه کوچولو همش در حال کتاب خوندن ومطالعست بهش میخندیدن ودستش مینداختن، اونا به مورچه کوچولو میگفتن:” مورچه ها که کتاب نمیخونن، مورچه ها باید دنبال غذا باشن، مورچه ها باید همش در حال جمع کردن عذای مورد نیازشون باشن” اما مورچه کوچولو اصلا به حرف اونا توجه نمیکرد و تمام روز رومشغول خوندن کتاب میشد ، بعضی وقتا که میدید بچه ها مشغول خوندن قصه و کتاب داستان هستن آهسته آهسته از پاشون میرفت بالا و روی شونه اونا مینشست و مشغول خوندن میشد. مورچه های دیگه هر روز دنبال غذا میگشتن و هر چیزی روکه میشد برای زمستون زیر زمین ذخیره کرد و نگهداشت ازروی زمین برمیداشتن و با خودشون میبردن. مورچه کوچولو هر دفعه که به لونشون برمیگشت مامان و باباش خیلی عصبانی میشدن و همش بهش میگفتن که تو نباید کتاب بخونی و باید بری همراه مورچه های دیگه غذا جمع کنی ، مورچه کوچولو هم خیلی ناراحت میشد بچه ها. روزها گذشت و تا اینکه بالاخره فصل پاییز از راه رسید و مورچه ها باید غذای بیشتری رو برای زمستونشون زیر زمین انبار میکردن. به خاطر همین یه روز ملکه مورچه ها رو جمع کرد و بهشون گفت که ما باید تمام انبارهای زیر زمین رو پر از غذا و آذوقه کنیم تا تو زمستون بدون غذا نمونیم به خاطر همین همه مورچه ها باید بیشتر و بیشتر دنبال غذا بگردن و کار کنن. مورچه کوچولو که داشت حرفای ملکه رو گوش میکرد یک دفعه بلند بلند شروع به حرف زدن راجع به جایی که قبلا تو کتابا خونده بود کرد، اونگفت:” یه رستوران همون چیزیه که ما بهش احتیاج داریم ، رستوران جاییه که آدما میرن اونجا و غذا میخورن، من اینجارو از تو کتابایی که میخوندم یاد گرفتم.” مورچه های دیگه از این فکر مورچه کوچولو خیلی خوششون اومدو قبول کردن که دنبال مورچه کوچولو به رستوران برن. مورچه ها دونه دونه پشت سر هم صف کشیدن و پشت سر مورچه کوچولو شروع کردن به حرکت کردن، اونااز صبح تا غروب آفتاب حرکت کردن تا بالاخره به رستورانی که مورچه کوچولو گفته بود رسیدن. مورچه کوچولو با خوشحالی فریاد زد :” هورا ، رسیدیم” مورچه ها همونطوری پشت سر هم وبه صف وارد رستوران شدن وشروع کردن به جمع کردن انواع و اقسام غذاهایی که روی زمین ریخته بود، اونا یه کم همبرگر برداشتن بعد یه چندتایی نون برداشتن، خلاصه هر چی که میتونستن بردارن برداشتن و با خودشون اوردن بیرون. مورچه ها باز هم همون طوری منظم و پشت سر هم به سمت لونه هاشون حرکت کردن. وقتی که رسیدن ملکه از دیدن اون همه غذا خیلی خوشحال و شاد شد ، تمام انباراشون پر از غذا شده بود ، اونا شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن. ملکه از مورچه کوچولو به خاطر فکر خیلی خوبی که کرده بود تشکر کرد. وقتی مورچه کوچولو به لونشون برگشت مامان و باباش اونو محکم بغل کردنو حسابی تشویقش کردن.خواهر مورچه کوچولو که از این کار مورچه خیلی خوشش اومده بود دلش میخواست اونم بتونه مثل مورچه کوچولو کتاب بخونه به خاطر همین به مورچه کوچولو گفت که فردا با هم به کتابخونه برن و مشغول خوندن کتاب بشن. بچه ها جونم ما با کتاب خوندن خیلی چیزای خوب و جدیدی یاد میگیریم ، کتابا به ما کمک میکنن که باسوادتر و داناتربشیم ، میتونیم با خوندن کتاب با حیوونا با کشورا با شهرها یا با هر چیز دیگه ای بدون اینکه اونارو از نزدیک دیده باشیم آشنا بشیم. 📕 🐜📘 ╲\╭┓ ╭ 🐜📗 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
48.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*داوود و سلیمان* ♡قسمت اول♡ 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
48.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*داوود و سلیمان* ♡قسمت دوم♡ 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
42.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*داوود و سلیمان* ♡قسمت سوم♡ 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
32.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*داوود و سلیمان* ♡قسمت چهارم ♡ آخر 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕@ghesehayemadarane ┗╯\╲
چندنکته‌کاربردی‌در‌تربیت‌فرزندانمان 💢دقّت کنیم که امروز ظرفِ فرزند خود را با چه چیزهایی پُر کرده‌ایم‼️ ✨با لبخند مهربانی😘 اندکی مکث قبل از واکنش نشان دادن💥 آموزش🌷 آغوش👏 گوش کردن به او👌 عشق ...🌟 یادمان باشد که این ما والدین هستیم که انتخاب می‌کنیم این ظرف را "چگونه و با چه چیزهایی" ✅ 🌹 @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جدی ترین حرف امروز ما... رهبر انقلاب وارد خانه شدند و همه به احترام ایستادند و صلوات فرستادند و ایشان طبق معمول مادر شهید را جستجو و اول با او چاق سلامتی کردند. همه که نشستند، حالِ پدر شهید را هم پرسیدند. 🌟 سوال کردند چند فرزند دارید؟ و پدر شهید جواب داد: غیر از شهید ۶ پسر و یک دختر... آقا لبخندی زدند و گفتند: خدا برکت بده، خدا زیادترش کند و جمع خندیدند.😃 💥 آقا ادامه دادند: جوانهای امروز باید از حاج آقا یاد بگیرند. بعد رو به برادران شهید کردند و گفتند: شماها چطور؟! پسر بزرگ گفت: از حاج آقا کم ندارد و ۷ بچه دارد. برادر دوم ۴ بچه داشت. برادر سوم که می‌شد همان شهید رجبعلی محمدزاده ۳ بچه داشت. رهبر انقلاب گفتند: لابد هر چه برادرها کوچکتر شدند سعادتشان کمتر شده؟! و جمع خندیدند و البته برادرها تایید کردند... رهبر انقلاب گفتند: حالا ما کمی شوخی کردیم ولی اگر کسی دقت کند این حرفها مطلقا شوخی نیست، بسیار جدی است و از جدی ترین حرفهای امروز ماست. 🔔 - بجنورد، مورخ ۹۱/۷/۲۲ 🌹 @hareemeeshgh97
تحکیم و کسب و لذت داشتن یک را با ما تجربه کنید در کانال 💖حریم عشق💖 http://eitaa.com/joinchat/2823094288C1abd6712c8
نماز والدین برای فرزندان دورکعت مثل نماز صبح با این تفاوت که.....👆👆👆 @behtarinhkanalha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااااااام
یک برج بلند آخرین آجر خانه سازی را روی برجش گذاشت ، کمی عقب رفت و خوب نگاهش کرد ؛ دست به سینه ایستاد صدا زد:«مامانی بیا برجم را ببین» مامان که در آشپزخانه مشغول خورد کردن سیب زمینی بود بلند گفت:«دستم بند است پسرم بعد میامیم می بینم» اما رضا دوست داشت همین حالا برجش را به مادر نشان دهد، دوید و خود را به آشپزخانه رساند و درحالی که لباس مادر را می کشید گفت:«مامان لطفا الان بیا » مامان لبخندی زد چاقو را توی سینی رها کرد و همراه رضا به اتاق رفت . وقتی به اتاق رسیدند بهت زده سجاد را دیدند که داشت با ویرانه های برج رضا برای خودش خانه می ساخت. تا مادر و رضا را دید بلند خندید و اجری را با زحمت روی آجر دیگر جا داد بعد برای خودش دست زد . اشک توی چشم های رضا جمع شد ، او سجاد را خیلی دوست داشت اما حالا از دستش خیلی عصبانی بود دلش میخواست خانه سجاد را خراب کند تا با تلافی کردن کمی آرام شود . قبل از اینکه رضا کاری کند. مامان دست رضا را گرفت و کنار سجاد نشستند، دستی به سر رضا کشید و گفت :«من مطمئن هستم برج زیبایی ساخته بودی» رضا هنوز ساکت بود و با بغض به سجاد که آجر ها را بهم می زد نگاه می کرد. مامان لبخندی زد و گفت:«می دانم الان از دست سجاد ناراحتی، بنظرم دو تا کار می شود کرد» رضا به مامان نگاه کرد و گفت:«چه کاری؟» مامان لبخندی زد و گفت:« خودت بگو» رضا کمی فکر کرد و گفت:«اول اینکه من هم خانه ی سجاد را خراب کنم» بعد هم اخم هایش را تو هم کرد و دستانش را روی سینه جمع کرد» مامان دست رضا را گرفت و گفت:«خب راه بعدی چیست؟» رضا، سجاد را نگاه کرد سجاد هم به صورت رضا نگاه کرد و خندید و گفت:«دادا بیا» و آجر خانه سازی را به سمت رضا گرفت. رضا آجر را گرفت و گفت:«راه دوم اینکه یک برج دیگر با سجاد بسازم» مادر پیشانی رضا را بوسید و گفت:«افرین پسرم تو کدام راه را انتخاب می کنی؟» رضا اخم هایش را باز کرد دست سجاد را گرفت و به او کمک کرد تا اجرش را بچیندو گفت:«راه دوم» مامان به آشپزخانه برگشت، رضا و سجاد دست در دست هم به آشپزخانه آمدند رضا گفت:«مامان لطفا بیا برج ما را ببین» 🌸🍂🍃🌼🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43