🥙🍲 خوشمزهترین غذای من 🍲🥙
♡قسمت اول♡
- من سوسیس میخوااااااااهم.....
مادر بشقابی از خوراک سبزیجات را روی میز جلو پونه گذاشت و گفت: «دخترم، کمی بخور، خیلی خوشمزه است.»
پونه بشقاب را کنار کشید و با اخم داد زد: «نمیخوااااهم..... من اینها را دوست نداااااارم...»
مادر لبخند زد و گفت: «عزیزم، ببین هویجها چه خوشرنگ هستند. گوجههای کوچولو را ببین، زیر پیازچهها قایم شدهاند. کلمها میخندند.»
پونه با دست روی میز زد و گفت: «نمیخوااااااهم... هیچکدامشان قشنگ و خوشمزه نیستند.»
مادر گفت: «نخودفرنگیها را که دوست داشتی، آنها را بخور.»
پونه جیغزنان گفت: «نمیخواااااهم... من... فقط... سوسیس دوست دارم...»
ناگهان تلفن خانه به صدا درآمد. مادر از آشپزخانه بیرون رفت.
پونه از جایش بلند شد. درِ یخچال را باز کرد. از پشت میوهها، سوسیسی را که قایم کرده بود، برداشت. از کنار درِ آشپزخانه سرک کشید، مادرش مشغول صحبت بود. سوسیس را پشت سرش گرفت و سریع داخل اتاقش رفت. روی تختش خوابید و پتو را روی سرش کشید.
- آی، آی، چه خبرته؟ له شدم.
پونه پتو را از روی سرش کنار زد و با چشمهای گرد شده به اطرافش نگاه کرد. کسی نبود. دوباره پتو را روی سرش کشید.
- وای چهقدر اینجا تاریکه! خفه شدم. پتو را کنار بزن.
پونه آب دهانش را قورت داد و گفت: «تو کی هستی؟»
سوسیس خودش را از بین انگشتهای پونه بالا کشید و گفت: «نترس، من سوسیس هستم.»
پونه بریده بریده گفت: «اما... اما... تو...»
سوسیس گفت: «من یک سوسیس عادی نیستم. حالا دستت را باز کن، لهم کردی.»
پونه انگشتهایش را باز کرد. سوسیس بیرون پرید و گفت: «آخیششش، چرا من را زندانی کردی؟ اینجا خیلی تاریکه.»
پونه انگشتش را روی بینیاش گذاشت و گفت: «هیسسسس، آرامتر! مادرم صدایت را میشنود.»
سوسیس کش و قوسی به خودش داد و گفت: «خب بشنود، مگر چه میشود.»
پونه با صدای آرام گفت: «آخه مادرم نمیگذارد من تو را بخورم. میگوید تو خوب نیستی، ضرر داری!»
سوسیس گفت: «پس چرا من الآن پیش تو هستم؟»
پونه روی پهلو چرخید و جواب داد: «چون من تو را دوست دارم. خوشمزهای.»
سوسیس خودش را عقب کشید و گفت: «اما اینطوری که نمیتوانی من را بخوری. مادرت باید من را سرخ کند.»
پونه به سوسیس نگاه کرد و گفت: «نمیشود. گرسنهام. مامان هم نباید تو را ببیند. همهاش میگوید تو ضرر داری.»
سوسیس گفت: «مگه مادرت میداند من چهطور درست میشوم؟»
پونه کمی فکر کرد و گفت: «میشود با هم به کارخانه برویم تا درست شدنت را ببینم؟»
سوسیس لبخند بزرگی زد و گفت: «چرا که نه! آنجا میبینی که من اصلاً ضرر ندارم.»
پونه با خوشحالی گفت: «اما چهطور برویم؟»
سوسیس دست پونه را گرفت و گفت: «چشمهایت را ببند. با بشکن من به کارخانه میرویم.»
ادامه دارد...
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🥙🍲 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🍲🥙خوش مزه ترین غذای من🥙🍲
♡قسمت دوم♡
پونه چشمهایش را بست. چند لحظه بعد به کارخانه رسیدند. پونه با اشارهی سوسیس چشمهایش را باز کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: «واااااای! چه خانهی بزرگی دارید.»
سوسیس خندید و گفت: «ببین اولین مرحله از درست شدن ما، این گوشتهایی هستند که داخل دستگاه شسته میشوند.»
پونه گفت: «مادرم وقتی گوشت خرد و بستهبندی میکند، دیدهام! اما اینها شبیه آن گوشتها نیستند.»
سوسیس سرفهای کرد و مِن مِنکنان گفت: «خب گوشتها با هم فرق دارند! اینها از گوشتهایی است که در غذا استفاده نمیکنند.»
پونه بینیاش را گرفت و گفت: «واااای، چه بوووویییی! چرا این گوشتها بو میدهند؟»
سوسیس دستپاچه گفت: «نه! کدام بو؟ حتماً از بیرون است.» و دست پونه را گرفت و او را به قسمت دیگری برد. گوشتهای شسته شده روی دستگاهی حرکت میکردند تا به طرف مخزن اصلی بروند. پونه به آن اشاره کرد و گفت: «چرا روی آنها پشه نشسته؟ پشهها کثیف هستند.»
سوسیس گفت: «چیزی نیست؛ فقط یک پشه است که الآن او را بیرون میکنند.»
پونه سرش را تکان داد و جلوتر رفت. کنار مخزن ایستاد و گفت: «چرا اینهمه ادویه میزنند؟»
سوسیس روی لبهی مخزن ایستاد و جواب داد: «برای اینکه طعم خوبی داشته باشیم.»
بعد از آن بالا بغل پونه پرید و گفت: «ببین دوستت الناز، همیشه سوسیس میخورد؛ چهقدر قوی و تپل است. تو هم بخوری مثل او میشوی.»
پونه اخمهایش را درهم کشید و گفت: «زود باش من را به خانه ببر.»
سوسیس نگاهش کرد و گفت: «چرا با این عجله؟ تازه میخواستم از آن سوسیسهای تازه و خوشمزه برایت بیاورم.»
پونه به طرف درِ کارخانه به راه افتاد و داد زد: «من گرسنه نیستممم... زود من را برگردان.»
- پونه... پونهجان...!
با صدای مادر، پونه پتو را کنار زد. سوسیس پایین تخت افتاد. پونه آب دهانش را قورت داد و گفت: «بلللله...»
مادر جلو آمد. لبهی تخت نشست. به صورت عرق نشستهی او دست کشید و گفت: «عزیزم چرا غذایت را نخوردی؟»
پونه خودش را جمعوجور کرد و گفت: «من... من...»
مادر سوسیس را از روی زمین برداشت و گفت: «اگر دوست داری، حالا همین یکی را برایت درست کنم، بخوری؛ گرسنه نمانی.»
پونه چشمهایش را بست و گفت: «نه مامان... حتی یک گاز هم نمیخواهم.»
مادر لبخند زد و گفت: «عزیزم، اگر من گفتم نخور، برای سلامتی خودت بود.»
پونه از تخت پایین پرید. به طرف در اتاق رفت، لبخند زد و گفت: «مامان، از آن خوراک سبزیجات هنوز مانده؟»
پایان...
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🥙🍲 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
توپ_زرد_و_پرتقال.mp3
10.53M
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#من_سلیمانی_ام
#لیست_وحدت
🌹توپ زرد و پرتقال🌹
🔅بالای ۶ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
1⃣3⃣0⃣
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انتخاب_قوی
#لیست_وحدت
🌸با سلام🌸
🔅 بخشی از داستان حضرت آدم (ع)
🔅با اجرای: #عمو_قصه_گو
🔅تقدیم به شما عزیزان
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
🚗🐲 اِژدهای دستوپا چُلُفتی🐲🚗
شب همه دور هم نشسته بودند. مادربزرگ چای آورده بود و داشتند چای میخوردند. بابا گفت: «انشاءالله فردا صبح زود حرکت میکنیم میرویم به طرف شمال.»
تا این حرف را زد، پارسا و پانیذ پریدند بالا و گفتند: «هورا!... میرویم شمال!»
پارسا گفت: «میرویم جنگل!»
پانیذ گفت: «میرویم دریا!»
مادربزرگ خندید و گفت: «انشاءالله به سلامتی! اما خیلی باید مواظب باشید!»
به جز پارسا و پانیذ، یک نفر دیگر هم خوشحال شد: «اژدهای تصادف!»
اژدهای تصادف وقتی شنید که بابا گفت: «فردا به شمال میرویم، با خوشحالی پرید بالا و گفت: «آخجون شمال! یه تصادف باحال!»
او آنقدر خوشحال شد و آنقدر بالا پرید که یکدفعه سرش محکم به سقف خورد و گرومبی صدا داد.
همه، چایشان را خوردند. مادربزرگ گفت: «جادهها شلوغ است. نزدیک عید است. مواظب باشید!»
بابا گفت: «نگران نباش مادرجان! من مواظب هستم.»
اژدهای تصادف، خندید. موبایلش را از برداشت و گذاشت توی جیبش. آتش پُر دودی از دماغش بیرون داد و گفت: «آره جون خودت! همه همین حرف را میزنند؛ اما بعد توی جاده آنقدر تند میروند که هیچکس را نمیبینند. جانمیجان! چه کیفی دارد تصادف! یادم باشد فردا صبح زود بروم بنشینم روی سقف ماشینشان تا وقتی تصادف کردند، با موبایلم یک سلفی بگیرم!»
مادربزرگ گفت: «بروید بخوابید. فردا باید صبح زود حرکت کنید.»
پارسا و پانیذ از خوشحالی خوابشان نمیآمد.
فردا صبح زود، همه از خواب بیدار شدند. نمازشان را خواندند و آماده شدند برای سفر. مادربزرگ بچهها را بوسید و سفرهای داد دستشان. گفت: «بیایید مادر! این هم صبحانهیتان. یکجا کنار جاده نگه دارید و صبحانه بخورید.»
پانیذ گفت: «مادربزرگ کاش شما هم میآمدید!»
مادربزرگ گفت: «نمیشود ننهجان. من پایم درد میکند. تازه توی عید، کُلّی مهمان برایم میآید. نمیشود که آنها را پشت در نگه دارم.»
بابا و مامان و بچهها رفتند طرف ماشین. آنها اژدهای تصادف را ندیدند که روی سقف ماشین نشسته بود و داشت برای خودش بشکن میزد.
آنها تا میخواستند سوار ماشین شوند، مادربزرگ، را دیدند که میآمد طرفشان و توی دستش یک سینی بود. سینی را زمین گذاشت. بچهها دیدند که توی سینی یک قرآن و یک کاسه آب است. اژدهای تصادف گفت: «وای! مادربزرگ لجباز باز هم اینها را آورد. آخه مادربزرگ تو چرا دست برنمیداری؟»
مادربزرگ قرآن را برداشت و گرفت بالا. گفت: «بیایید از زیر قرآن رد بشوید!»
بابا و مامان و بچهها سهبار از زیر قرآن رد شدند. یکدفعه فرشتهای از لای قرآن بیرون آمد و به بابا و مامان و بچهها گفت: «سلام! من آمدم!»
بعد بالهایش را باز کرد و روی سر آنها گرفت. بابا و مامان و بچهها سوار ماشین شدند.
مادربزرگ، آب را پشت سرشان پاشید و بعد قرآن را بوسید و گذاشت توی سینی. گفت: «بروید به سلامت! کور بشود هر چی شیطان و اژدهاست!»
اژدهای تصادف، یکدفعه دست به چشمش کشید و گفت: «آخ چشمم! وای چشمم! چرا هیچجا را نمیبینم؟»
بعد بلند شد و ایستاد. بابا، ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. ماشین از زیر درخت بید توی خانه رد شد. اژدهای تصادف سرش به شاخههای درخت گیر کرد و تالاپی افتاد زمین. فرشته رفت روی سقف ماشین و به اژدها خندید. بعد هم بالهایش را باز کرد و روی ماشین گرفت. ماشین گاز داد و رفت. اژدهای تصادف دنبالشان دوید و داد زد: «نه... نروید... بایستید من هم بیایم... من دوست دارم شما تصادف کنید...»
فرشته گفت: «اما من مراقبشان هستم!»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐲🚗 🆑 @childrin1
┗╯\╲
⭐️🌸 بَه بَه چه هدیههایی! 🌸⭐️
بچهها طنابی را به دیوارهای دو طرف کوچهی باریکشان زده بودند و والیبال بازی میکردند.
پیرمردی عصازنان کنارشان رسید. لبخندی زد و گفت: «کاپیتان نمیخواهید؟»
بچهها هیجانزده شدند: «بفرمایید! تیم خودتان است!»
پیرمرد، چند لحظه کنارشان ایستاد و گفت: «بَه بَه! چه هدیههای قشنگی دارید!»
بچهها با تعجب به هم نگاه کردند: «هدیه! کدام هدیه؟»
پیرمرد گفت: «همین که در سلامتی کامل هستید، این هدیهی خداست. اگر خدای نکرده بیمار بودید، الآن اینجا بودید یا توی رختخواب؟»
امام جواد(ع) میفرماید: «سلامتی یکی از بهترین هدیههای خداست.»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭⭐️🌸@ghesehayemadarane
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
شايد داشتن فرزندی محتاط كه قبل از دست زدن به هر چيزی اول به چشمان مادرش نگاه كند يا بدون اجازه مادرش دست از پا خطا نكند، آرزوی بسياری از والدين باشد!
اما بد نيست بدانيد كودكی كه حتی برای آب خوردنش هم منتظر گرفتن تاييد از مادرش است، احتمالا در بزرگسالی با اختلال وسواس درگير میشود.
مادران مضطربی كه با كنترل كودكشان سعی میكنند، استرس خودشان را كنترل كنند، كودكانی پر از #ترس و #اضطراب تربيت میكنند.
⭕ پس نگذاريد ترسهای شما باعث تربیت کودکانی ترسو ، مضطرب و وسواسی شود.
╲\╭┓
╭ 🌈🍃@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🕌📿تسبیح مادربزرگ📿🕌
سارا خیلی خوشحال بود؛ چون مادربزرگ به خانهی آنها آمده بود. مامان به زندایی زنگ زده بود. قرار بود زهرا و زندایی به خانهی آنها بیایند.
سارا دوید و رفت چادرنماز و تِل قشنگش را آورد و به مادربزرگ نشان داد. مادربزرگ خیلی خوشش آمد و گفت: «حالا که اینطور است، من هم یک تسبیح قشنگ برایت میآورم. یک تسبیح شیشهای که مثل گردنبند است.»
مادر گفت: «میدانی اولین تسبیح گِلی را حضرت فاطمه درست کردهاند؟»
سارا با تعجب گفت: «گِل... چرا گِل؟»
مادربزرگ گفت: «وقتی حضرت حمزه، عموی پیامبرj در جنگ احد شهید شد، حضرت زهراB از خاک قبر آن حضرت تسبیح درست کرد تا با آن ذکر بگوید.»
مادربزرگ، تسبیحش را از جانماز بیرون آورد. اول ذکر گفت: «اللهاکبر، اللهاکبر...» و بعد به دست سارا داد؛ اما تسبیح مادربزرگ از جنس خاک بود. سارا آن را توی دستهایش گرفت و نگاه کرد. مادربزرگ گفت: «آن را بو کن. ببین چه بوی خوبی دارد!»
سارا تسبیح مادربزرگ را بو کرد. بوی باران میداد؛ بوی اولین باران بعد از تابستان، وقتی که بعد از مدتها میبارد و خاک را خیس میکند.
سارا گفت: «وای چه بویی! مادربزرگ! میشود به جای تسبیح شیشهای برّاق، یک تسبیح گِلی بدهید؟»
بعد فکری کرد و گفت: «فکر میکنم زهرا هم از تسبیح گِلی خیلی خوشش بیاید. میشود یکی هم برای او بگیرید؟»
مادربزرگ خندید و گفت: «فدای دختر گُلم بشوم که به فکر دخترداییاش هم هست!»
در این موقع صدای زنگِ در بلند شد. ززی زینگ... زینگ و بعد صدای در تق تق تق...
سارا با خوشحالی از جا پرید و گفت: «زندایی و زهرا هم آمدند.»
و دوید تا در را باز کند و به زهرا بگوید که قرار است از مادربزرگ تسبیحی هدیه بگیرد که بوی خاک و باران دارد.
آن روز مادربزرگ دربارهی تسبیح خودش گفت: «این تسبیح از خاک حرم امام حسین درست شده و ذکر گفتن با آن خیلی ثواب دارد.»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🕌📿 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🍃⭐️دلنگ و دلنگ، همراهِ هم⭐️🍃
چرخ خیاطی دلنگ و دلنگ راه افتاد. رفت و رفت و رفت. یکدفعه ایستاد. برگشت و ردپای خودش را روی پارچه دید. گفت: «به به، چه صاف راه رفتم! قربان خودم بروم.»
اینقدر از راه رفتنش خوشش آمد که فکر کرد با چشم بسته هم میتواند برود. چراغش را خاموش کرد و رفت. یکهو افتاد توی دستانداز. هی گاز داد، هی گاز داد. نخ زیر پایش جمع شد. تمام زورش را جمع کرد که از دستانداز بیرون بیاید. یکدفعه صدایی گفت: «تق!»
چرخ خیاطی تکان نخورد و پرسید: «نخ، تو گفتی تق؟»
نخ زد زیر گریه و جواب داد: «آره، تقصیر تو بود. تند راه رفتی، نتوانستم پا به پایت بیایم، پاره شدم.»
چرخ خیاطی ناراحت شد و گفت: «منظورت این است که خیلی زرنگم؟ خیلی تند میدوم؟ باشد، دوباره از اول با هم راه میافتیم. برو سر جایت بنشین.»
نخ رفت و توی سوزن نشست.
چرخ خیاطی فکر کرد: «زورش را من میزنم، نخ غرغر میکند!» و به راهش ادامه داد.
خوب جلو میرفت. چیزی نمانده بود به آخر پارچه برسد. عجله کرد و گاز داد. سر راهش یک سوزن تهگرد، دراز به دراز خوابیده بود. آن را ندید و بیشتر گاز داد. یکدفعه صدایی گفت: «دنگ!»
چرخ خیاطی اهمیت نداد و به راهش ادامه داد.
به آخر راه رسید. برگشت که ردپایش را ببیند، دید از همان جایی که صدای «دنگ» را شنیده بود، ردپایش نیست. فقط یک نخ دراز روی پارچه افتاده است.
چرخ خیاطی از نخ پرسید: «باز هم صدای تو بود؟ تو نمیتوانی پا به پای من بیایی! از اول نباید همراه تو راه میافتادم...»
نخ جواب داد: «این دفعه صدای سوزن بود که از روی سوزن تهگرد رد شد و شکست. حالا هرچه میخواهی تنهایی تند تند برو!»
چرخ خیاطی از دلنگ و دلنگ افتاد. او بدون نخ و سوزن به هیچ دردی نمیخورد.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭⭐️🍃 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
گنجشک_کوچولو_و_بارون.mp3
10.73M
#مجلس_انقلابی
#من_سلیمانی_ام
🌹گنجشک کوچولو و بارون🌹
🔅بالای ۵ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
1⃣3⃣1⃣