#قصه_کودکانه
#محتوا ؛ دوست داشتن خواهر و برادر کوچکتر
#عنوان: خرس کوچولو خواهر دار می شود🐻
یکی بود یکی نبود، در یک جنگل زیبا یک خانواده خرس زندگی می کردند . توی این خانواده یک خرس کوچولو هم بود.خرس کوچولو خیلی بابایی و مامانی رو دوست داشت و اونها هم خرس کوچولو رو خیلی دوست داشتند ، یک روز که خرس کوچولو و بابایی بیرون از خونه رفته بودند ؛ وقتی برگشتند دیدند ، مامانی یک خرسی ناز و تپلی خیلی کوچولو به دنیا آورده بود ، مامانی به خرس کوچولو گفت: این خرسی خواهر کوچولوی توست ، و از این به بعد می تونی باهاش بازی کنی و هر جا خواستی بری دیگه تنها نیستی.
خرس کوچولو با خودش فکر کرد و گفت:حالا که خواهر کوچولو اومده دیگه کسی منو دوست نداره
خرس کوچولوی داداشی خیلی ناراحت بود و هر روز خرس خواهر را اذیت می کرد و اصلا باهاش بازی نمی کرد . خرسی کوچولو خواهر هی گریه می کرد و دنبال خرس داداشی می رفت تا باهاش بازی کنه . اما خرس داداشی همیشه اونو رها می کرد و می رفت و می گفت: من دوستت ندارم ، از وقتی که تو اومدی کسی منو ناز نمی کنه ، من از دست تو خیلی ناراحتم.
خرسی کوچولوی خواهر رفت به مامان گفت که خرسی داداشی اونو دوست نداره و باهاش بازی نمی کنه
مامانی با خرسی داداشی صحبت کرد و گفت چرا با خرسی خواهر بازی نمی کنی . خرسی داداشی گفت: شما منو دیگه دوست ندارید و منو ناز نازی نمی کنید ، دیگه برام قصه نمیگی ، غذای خوشمزه با دست خودت نمیدی ؛ واسه همین من ناراحتم ، مامان گفت: من و بابا تو رو مثل قدیم دوست داریم و الان تو بزرگتر شدی و کار هاتو خودت می تونی انجام بدی و الان یک خواهر ناز داری که کوچولوتر از توست و باید مراقب اون باشیم . و تو الان تنها نیستی و می تونی با اون بازی کنی خیلی ها آرزو دارند یک خواهر به خوشگلی و نازی خواهر تو داشته باشند . خواهرت الان کوچک هست و تو باید مواظبش باشی و وقتی بزرگ شد اون هم مثل تو قوی میشه و می تونید با هم هر جا خواستید بروید و با هم غذا پیدا کنید و در برابر دشمنان و خطرات با هم متحد باشید. خرسی داداشی قبول نکرد و گفت: این کوچولو است و همش باید مواظبش باشم و من نیازی به او ندارم چون من قوی هستم و نیاز به هم بازی و خواهر ندارم
یک روز مثل همیشه خرسی داداشی داشت تنهایی میرفت بازی کنه ، و خرسی خواهر هم دنبالش راه افتاد ، خرسی داداشی گفت: برو پیش من نیا ، نمی خوام با تو بازی کنم . ولی خرسی خواهر آروم آروم پشت سر داداشی راه می رفت و میخواست با اون بازی کنه چون داداشی رو خیلی دوست داشت ، داداشی دوید و دوید تا خرسی خواهر اون رو نبینه . همینطوری که می دوید یک دفعه افتاد تو چاله ای که شکارچی های بدجنس درست کرده بودند .
خرسی خواهر وقتی دید داداشی افتاده تو چاله سریع رفت و با شاخه درخت ها یک طناب بلند درست کرد ، داداشی اون طناب رو گرفت و بیرون اومد ، داداشی یک کم زخمی شده بود اما خیلی پشیمون و ناراحت بود که با خواهرش اینجوری برخورد کرده بود ؛ خواهرش رو بغل کرد و گفت: ببخشید که تو رو اذیت کردم و فکر می کردم شما اضافه هستی و کاری از دستت بر نمیاد ، من افتخار می کنم که خواهر مهربون و کوچولویی مثل تو دارم ، از این به بعد بیا با هم بازی کنیم، من مواظب تو هستم و تو هم مواظب من هستی ،ولی چون تو کوچولوتری من بیشتر مواظب تو هستم
آره بچه ها ما هم باید خواهر و برادر کوچکترمون رو دوست داشته باشیم و با اونها بازی کنیم ، خواهر و برادر بهترین دوست و همراه هستند و هیچ کس مثل خواهر و برادر هم بازی و دوست ما نمی شه ، پس ما هیچ وقت نباید خواهر و برادر کوچکتر را ازیت کنیم ؛ همیشه باید با اونها دوست باشیم و مراقبشون باشیم
#نویسنده:آقای الیاس احمدی
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨🕋 خدا خوب گوش میدهد 🕋✨
رهبر عزیزمان فرمودهاند: «سلامت معنوی را با توجه به خدا، نماز، دعا، توسل و یاد شهدا تأمین کنید.»
امروز گریه کردم. امروز خیلی ناراحت بودم. امروز از دوتا اتفاقی که در خانه افتاده بود، غصه خوردم.
میخواستم با خدا حرف بزنم. به خدا همهی حرفهایم را بگویم.
میخواستم همهی حرفهایم را از اولِ اولش تا آخرِ آخرش را به خدا بگویم.
نمیدانستم چهطوری باید با خدا حرف بزنم تا از حرفهایم خوشش بیاید.
یادم افتاد که بعضی وقتها مامان از روی یک کتاب دعا میخواند. اسمش هم یک ذره سخت است. مَ فا تیح اَل جَ نان..
مَفاتیحُالجنان
این کتاب همیشه روی طاقچه کنار قرآن بود. سراغش رفتم. کتاب را باز کردم.
فهرست را نگاه کردم. دعاهای مختلفی داشت. ورق زدم. ورق زدم. از روی معنی دعاها فهمیدم که برای هر حرف و دردودلی یک دعا وجود دارد. برای روزها و هفتهها، برای حرفهای عاشقانه با خدا، برای وقتهایی که فقیر میشوی، برای وقتهایی که از خدا خیلی کمک میخواهی...
معنی دعاها قشنگ بود. معنی دعاها به حرفهای دل من نزدیک بود. با همهی دعاها میتوانستم با خدا قشنگ حرف بزنم.
با بعضی دعاها میتوانستم از امامان و شهدا بخواهم که دربارهی من، درباره غصههایم پیش خدا دعایم کنند...
سجادهام را پهن کردم. تسبیح آبیام را دستم گرفتم. با دانه دانهی تسبیح، خدا را صدا زدم. با دانه دانهی تسبیح آبی، آسمان شدم. پرندهها در آسمان من پرواز کردند.
به صدای من گوش دادند.
دعای توسل را شروع کردم به خواندن.
اشکهایم ریخت... دلم آرام شد.
وقتی دلم آرام شد فهمیدم که خدا از من خوشش آمده...
فهمیدم که امامان با خدا دربارهی من حرف زدهاند و خدا خوبِ خوب گوش داده است...
کتاب مفاتیحالجنان را به پرندههای دلم سپردم تا همیشه آسمان دلم آبی بماند.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🕋✨@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🥙🍲 خوشمزهترین غذای من 🍲🥙
♡قسمت اول♡
- من سوسیس میخوااااااااهم.....
مادر بشقابی از خوراک سبزیجات را روی میز جلو پونه گذاشت و گفت: «دخترم، کمی بخور، خیلی خوشمزه است.»
پونه بشقاب را کنار کشید و با اخم داد زد: «نمیخوااااهم..... من اینها را دوست نداااااارم...»
مادر لبخند زد و گفت: «عزیزم، ببین هویجها چه خوشرنگ هستند. گوجههای کوچولو را ببین، زیر پیازچهها قایم شدهاند. کلمها میخندند.»
پونه با دست روی میز زد و گفت: «نمیخوااااااهم... هیچکدامشان قشنگ و خوشمزه نیستند.»
مادر گفت: «نخودفرنگیها را که دوست داشتی، آنها را بخور.»
پونه جیغزنان گفت: «نمیخواااااهم... من... فقط... سوسیس دوست دارم...»
ناگهان تلفن خانه به صدا درآمد. مادر از آشپزخانه بیرون رفت.
پونه از جایش بلند شد. درِ یخچال را باز کرد. از پشت میوهها، سوسیسی را که قایم کرده بود، برداشت. از کنار درِ آشپزخانه سرک کشید، مادرش مشغول صحبت بود. سوسیس را پشت سرش گرفت و سریع داخل اتاقش رفت. روی تختش خوابید و پتو را روی سرش کشید.
- آی، آی، چه خبرته؟ له شدم.
پونه پتو را از روی سرش کنار زد و با چشمهای گرد شده به اطرافش نگاه کرد. کسی نبود. دوباره پتو را روی سرش کشید.
- وای چهقدر اینجا تاریکه! خفه شدم. پتو را کنار بزن.
پونه آب دهانش را قورت داد و گفت: «تو کی هستی؟»
سوسیس خودش را از بین انگشتهای پونه بالا کشید و گفت: «نترس، من سوسیس هستم.»
پونه بریده بریده گفت: «اما... اما... تو...»
سوسیس گفت: «من یک سوسیس عادی نیستم. حالا دستت را باز کن، لهم کردی.»
پونه انگشتهایش را باز کرد. سوسیس بیرون پرید و گفت: «آخیششش، چرا من را زندانی کردی؟ اینجا خیلی تاریکه.»
پونه انگشتش را روی بینیاش گذاشت و گفت: «هیسسسس، آرامتر! مادرم صدایت را میشنود.»
سوسیس کش و قوسی به خودش داد و گفت: «خب بشنود، مگر چه میشود.»
پونه با صدای آرام گفت: «آخه مادرم نمیگذارد من تو را بخورم. میگوید تو خوب نیستی، ضرر داری!»
سوسیس گفت: «پس چرا من الآن پیش تو هستم؟»
پونه روی پهلو چرخید و جواب داد: «چون من تو را دوست دارم. خوشمزهای.»
سوسیس خودش را عقب کشید و گفت: «اما اینطوری که نمیتوانی من را بخوری. مادرت باید من را سرخ کند.»
پونه به سوسیس نگاه کرد و گفت: «نمیشود. گرسنهام. مامان هم نباید تو را ببیند. همهاش میگوید تو ضرر داری.»
سوسیس گفت: «مگه مادرت میداند من چهطور درست میشوم؟»
پونه کمی فکر کرد و گفت: «میشود با هم به کارخانه برویم تا درست شدنت را ببینم؟»
سوسیس لبخند بزرگی زد و گفت: «چرا که نه! آنجا میبینی که من اصلاً ضرر ندارم.»
پونه با خوشحالی گفت: «اما چهطور برویم؟»
سوسیس دست پونه را گرفت و گفت: «چشمهایت را ببند. با بشکن من به کارخانه میرویم.»
ادامه دارد...
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🥙🍲 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🍲🥙خوش مزه ترین غذای من🥙🍲
♡قسمت دوم♡
پونه چشمهایش را بست. چند لحظه بعد به کارخانه رسیدند. پونه با اشارهی سوسیس چشمهایش را باز کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: «واااااای! چه خانهی بزرگی دارید.»
سوسیس خندید و گفت: «ببین اولین مرحله از درست شدن ما، این گوشتهایی هستند که داخل دستگاه شسته میشوند.»
پونه گفت: «مادرم وقتی گوشت خرد و بستهبندی میکند، دیدهام! اما اینها شبیه آن گوشتها نیستند.»
سوسیس سرفهای کرد و مِن مِنکنان گفت: «خب گوشتها با هم فرق دارند! اینها از گوشتهایی است که در غذا استفاده نمیکنند.»
پونه بینیاش را گرفت و گفت: «واااای، چه بوووویییی! چرا این گوشتها بو میدهند؟»
سوسیس دستپاچه گفت: «نه! کدام بو؟ حتماً از بیرون است.» و دست پونه را گرفت و او را به قسمت دیگری برد. گوشتهای شسته شده روی دستگاهی حرکت میکردند تا به طرف مخزن اصلی بروند. پونه به آن اشاره کرد و گفت: «چرا روی آنها پشه نشسته؟ پشهها کثیف هستند.»
سوسیس گفت: «چیزی نیست؛ فقط یک پشه است که الآن او را بیرون میکنند.»
پونه سرش را تکان داد و جلوتر رفت. کنار مخزن ایستاد و گفت: «چرا اینهمه ادویه میزنند؟»
سوسیس روی لبهی مخزن ایستاد و جواب داد: «برای اینکه طعم خوبی داشته باشیم.»
بعد از آن بالا بغل پونه پرید و گفت: «ببین دوستت الناز، همیشه سوسیس میخورد؛ چهقدر قوی و تپل است. تو هم بخوری مثل او میشوی.»
پونه اخمهایش را درهم کشید و گفت: «زود باش من را به خانه ببر.»
سوسیس نگاهش کرد و گفت: «چرا با این عجله؟ تازه میخواستم از آن سوسیسهای تازه و خوشمزه برایت بیاورم.»
پونه به طرف درِ کارخانه به راه افتاد و داد زد: «من گرسنه نیستممم... زود من را برگردان.»
- پونه... پونهجان...!
با صدای مادر، پونه پتو را کنار زد. سوسیس پایین تخت افتاد. پونه آب دهانش را قورت داد و گفت: «بلللله...»
مادر جلو آمد. لبهی تخت نشست. به صورت عرق نشستهی او دست کشید و گفت: «عزیزم چرا غذایت را نخوردی؟»
پونه خودش را جمعوجور کرد و گفت: «من... من...»
مادر سوسیس را از روی زمین برداشت و گفت: «اگر دوست داری، حالا همین یکی را برایت درست کنم، بخوری؛ گرسنه نمانی.»
پونه چشمهایش را بست و گفت: «نه مامان... حتی یک گاز هم نمیخواهم.»
مادر لبخند زد و گفت: «عزیزم، اگر من گفتم نخور، برای سلامتی خودت بود.»
پونه از تخت پایین پرید. به طرف در اتاق رفت، لبخند زد و گفت: «مامان، از آن خوراک سبزیجات هنوز مانده؟»
پایان...
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🥙🍲 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
توپ_زرد_و_پرتقال.mp3
10.53M
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#من_سلیمانی_ام
#لیست_وحدت
🌹توپ زرد و پرتقال🌹
🔅بالای ۶ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
1⃣3⃣0⃣
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انتخاب_قوی
#لیست_وحدت
🌸با سلام🌸
🔅 بخشی از داستان حضرت آدم (ع)
🔅با اجرای: #عمو_قصه_گو
🔅تقدیم به شما عزیزان
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
🚗🐲 اِژدهای دستوپا چُلُفتی🐲🚗
شب همه دور هم نشسته بودند. مادربزرگ چای آورده بود و داشتند چای میخوردند. بابا گفت: «انشاءالله فردا صبح زود حرکت میکنیم میرویم به طرف شمال.»
تا این حرف را زد، پارسا و پانیذ پریدند بالا و گفتند: «هورا!... میرویم شمال!»
پارسا گفت: «میرویم جنگل!»
پانیذ گفت: «میرویم دریا!»
مادربزرگ خندید و گفت: «انشاءالله به سلامتی! اما خیلی باید مواظب باشید!»
به جز پارسا و پانیذ، یک نفر دیگر هم خوشحال شد: «اژدهای تصادف!»
اژدهای تصادف وقتی شنید که بابا گفت: «فردا به شمال میرویم، با خوشحالی پرید بالا و گفت: «آخجون شمال! یه تصادف باحال!»
او آنقدر خوشحال شد و آنقدر بالا پرید که یکدفعه سرش محکم به سقف خورد و گرومبی صدا داد.
همه، چایشان را خوردند. مادربزرگ گفت: «جادهها شلوغ است. نزدیک عید است. مواظب باشید!»
بابا گفت: «نگران نباش مادرجان! من مواظب هستم.»
اژدهای تصادف، خندید. موبایلش را از برداشت و گذاشت توی جیبش. آتش پُر دودی از دماغش بیرون داد و گفت: «آره جون خودت! همه همین حرف را میزنند؛ اما بعد توی جاده آنقدر تند میروند که هیچکس را نمیبینند. جانمیجان! چه کیفی دارد تصادف! یادم باشد فردا صبح زود بروم بنشینم روی سقف ماشینشان تا وقتی تصادف کردند، با موبایلم یک سلفی بگیرم!»
مادربزرگ گفت: «بروید بخوابید. فردا باید صبح زود حرکت کنید.»
پارسا و پانیذ از خوشحالی خوابشان نمیآمد.
فردا صبح زود، همه از خواب بیدار شدند. نمازشان را خواندند و آماده شدند برای سفر. مادربزرگ بچهها را بوسید و سفرهای داد دستشان. گفت: «بیایید مادر! این هم صبحانهیتان. یکجا کنار جاده نگه دارید و صبحانه بخورید.»
پانیذ گفت: «مادربزرگ کاش شما هم میآمدید!»
مادربزرگ گفت: «نمیشود ننهجان. من پایم درد میکند. تازه توی عید، کُلّی مهمان برایم میآید. نمیشود که آنها را پشت در نگه دارم.»
بابا و مامان و بچهها رفتند طرف ماشین. آنها اژدهای تصادف را ندیدند که روی سقف ماشین نشسته بود و داشت برای خودش بشکن میزد.
آنها تا میخواستند سوار ماشین شوند، مادربزرگ، را دیدند که میآمد طرفشان و توی دستش یک سینی بود. سینی را زمین گذاشت. بچهها دیدند که توی سینی یک قرآن و یک کاسه آب است. اژدهای تصادف گفت: «وای! مادربزرگ لجباز باز هم اینها را آورد. آخه مادربزرگ تو چرا دست برنمیداری؟»
مادربزرگ قرآن را برداشت و گرفت بالا. گفت: «بیایید از زیر قرآن رد بشوید!»
بابا و مامان و بچهها سهبار از زیر قرآن رد شدند. یکدفعه فرشتهای از لای قرآن بیرون آمد و به بابا و مامان و بچهها گفت: «سلام! من آمدم!»
بعد بالهایش را باز کرد و روی سر آنها گرفت. بابا و مامان و بچهها سوار ماشین شدند.
مادربزرگ، آب را پشت سرشان پاشید و بعد قرآن را بوسید و گذاشت توی سینی. گفت: «بروید به سلامت! کور بشود هر چی شیطان و اژدهاست!»
اژدهای تصادف، یکدفعه دست به چشمش کشید و گفت: «آخ چشمم! وای چشمم! چرا هیچجا را نمیبینم؟»
بعد بلند شد و ایستاد. بابا، ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. ماشین از زیر درخت بید توی خانه رد شد. اژدهای تصادف سرش به شاخههای درخت گیر کرد و تالاپی افتاد زمین. فرشته رفت روی سقف ماشین و به اژدها خندید. بعد هم بالهایش را باز کرد و روی ماشین گرفت. ماشین گاز داد و رفت. اژدهای تصادف دنبالشان دوید و داد زد: «نه... نروید... بایستید من هم بیایم... من دوست دارم شما تصادف کنید...»
فرشته گفت: «اما من مراقبشان هستم!»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐲🚗 🆑 @childrin1
┗╯\╲
⭐️🌸 بَه بَه چه هدیههایی! 🌸⭐️
بچهها طنابی را به دیوارهای دو طرف کوچهی باریکشان زده بودند و والیبال بازی میکردند.
پیرمردی عصازنان کنارشان رسید. لبخندی زد و گفت: «کاپیتان نمیخواهید؟»
بچهها هیجانزده شدند: «بفرمایید! تیم خودتان است!»
پیرمرد، چند لحظه کنارشان ایستاد و گفت: «بَه بَه! چه هدیههای قشنگی دارید!»
بچهها با تعجب به هم نگاه کردند: «هدیه! کدام هدیه؟»
پیرمرد گفت: «همین که در سلامتی کامل هستید، این هدیهی خداست. اگر خدای نکرده بیمار بودید، الآن اینجا بودید یا توی رختخواب؟»
امام جواد(ع) میفرماید: «سلامتی یکی از بهترین هدیههای خداست.»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭⭐️🌸@ghesehayemadarane
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
شايد داشتن فرزندی محتاط كه قبل از دست زدن به هر چيزی اول به چشمان مادرش نگاه كند يا بدون اجازه مادرش دست از پا خطا نكند، آرزوی بسياری از والدين باشد!
اما بد نيست بدانيد كودكی كه حتی برای آب خوردنش هم منتظر گرفتن تاييد از مادرش است، احتمالا در بزرگسالی با اختلال وسواس درگير میشود.
مادران مضطربی كه با كنترل كودكشان سعی میكنند، استرس خودشان را كنترل كنند، كودكانی پر از #ترس و #اضطراب تربيت میكنند.
⭕ پس نگذاريد ترسهای شما باعث تربیت کودکانی ترسو ، مضطرب و وسواسی شود.
╲\╭┓
╭ 🌈🍃@ghesehayemadarane
┗╯\╲