#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
خانم کلاغ و بادام🐧
آقا موش از خواب بیدار شد. با خودش گفت: « ... یعنی اول صبح، این صدای چیه؟» گوشهایش را تیز كرد. صدا از خانه خانم كلاغ بود. خانه خانم كلاغ روی شاخه درخت بود و خانه آقا موش، توی سوراخ تنه درخت بود. آقا موش گوشهایش را تیز كرد. سرش را از پنجره خانهاش بیرون آورد و به خانم كلاغ گفت: «همسایه! همسایه! چكار داری میكنی؟ این صدای چیه؟» صدا قطع شد. خانم كلاغ از خانهاش بیرون آمد و گفت: «میبخشی همسایه! یه دونه بادوم برای صبحانهام پیدا كردم. داشتم اونو میشكستم، اما پوستش خیلی سفته، نوكم درد گرفت، اما نشكست!»
شكم آقا موش شروع به قار و قور كرد. با خودش فكر كرد: «چقدر بادام با پنیر برای صبحانه می چسبه!» رو كرد به كلاغ و گفت: «خوب اینكه كاری نداره! الان یادت میدم، بادوم رو بین نوكت بگذار و فشارش بده». كلاغ همین كار را كرد، اما به جای اینكه بادام بشكند، صدای فریاد خانم كلاغ بلند شد: «آخ نوكم! وای نوكم!» دانه بادام از نوك كلاغ بیرون آمد و صاف جلوی در خانه آقا موش افتاد.
آقا موش بادام را كه دید، آب از دهانش راه افتاد. با خودش گفت: «بهتره تا خانم كلاغ بادام را ندیده، آن را بردارم.» در خانهاش را آرام باز كرد و پاورچین به سمت بادام به راه افتاد. هنوز به دانه بادام نرسیده بود كه چیز عجیبی درست مثل یك توپ گرد از جلویش گذشت. آقا موش ترسید و به عقب رفت. توپ گرد ایستاد. جوجه تیغی بود! بادام هم در دستش بود. آقا موش گفت: «زود باش بادوم منو بده!» خانم كلاغ گفت: «نه! این صبحانه خوشمزه منه!»
جوجه تیغی گفت: «من خودم این دانه بادام را پیدا كردم، برای همین هم مال منه. به شما هم آن را نمیدم!» جوجه تیغی دانه بادام را سفت توی دستش گرفت و به سمت رودخانه راه افتاد. لب رودخانه، یك سنگ صاف بود. جوجه تیغی، بادام را روی سنگ گذاشت. سنگ كوچك دیگری هم پیدا كرد. خانم كلاغ و آقا موش از ترس تیغهای جوجه تیغی جرأت نداشتند تا نزدیكش بروند. جوجه تیغی، سنگ كوچك را محكم روی بادام زد، اما بادام به جای اینكه بشكند، قل خورد و تالاپی توی آب افتاد. جوجه تیغی از آب میترسید. خانم كلاغ، آقا موش و جوجه تیغی، نزدیك رودخانه ایستادند و دور شدن صبحانه خوشمزهشان را تماشا كردند.
دانه بادام توی آب حركت میكرد و همراه با آب جلو میرفت. آنقدر رفت و رفت، تا به جایی رسید كه جریان آب آنجا كم بود. دانه بادام بین علفهای دور رودخانه گیر كرد. كمی بعد آب وارد پوسته سفت بادام شد. دانه بادام كم كم خیس خورد و سنگین شد. خاك دور رودخانه، گِل بود. دانه بادام توی گلها فرو رفت و همانجا، جا خوش كرد.از این ماجرا، مدتها گذشت و خانم كلاغ و آقا موش و جوجه تیغی ماجرای آن روز را كاملاً فراموش كردند. یك روز خانم كلاغ مشغول پرواز اطراف خانه بود. چشمش به یك نهال، درست لب رودخانه افتاد. تعجب كرد. نهال را قبلاً آنجا ندیده بود. پایین رفت. نهال سرسبزی بود با برگهای قشنگ كوچك. كلاغ به طرف لانهاش راه افتاد تا آقا موش و جوجه تیغی را خبر كند و نهال كوچك را نشانشان بدهد.آقا موش تا چشمش به نهال افتاد، گفت: «وای! یك درخت بادام!» جوجه تیغی جیرجیر جیغ كشید. كلاغ قارقار كرد و گفت: «یك درخت بادام! اما از كجا آمده؟» سه تایی به هم نگاه كردند و چیزی یادشان آمد. آقا موش، سرش را پایین انداخت، جوجه تیغی هم از خجالت رنگ صورتش قرمز قرمز شد. بالاخره آقا موش گفت: «من فكر میكنم این همان صبحانه خانم كلاغ است!» جوجه تیغی گفت: «خانم كلاغ، ما از تو معذرت میخواهیم كه بادام تو را برداشتیم!»
خانم كلاغ با مهربانی هر دوی آنها را نگاه كرد، بعد گفت: «خوشحالم كه آن بادام كوچك را نخوردم!» آقا موش و جوجه تیغی با تعجب خانم كلاغ را نگاه كردند. خانم كلاغ باز گفت: «چون اگر آن را خورده بودم، الان یك درخت بادام نداشتیم! از سال بعد یك عالمه بادام داریم و همه با هم میتوانیم آنها را بخوریم!»
آقا موش و جوجه تیغی از خوشحالی بالا پریدند. خانم كلاغ هم رفت تا به همه خبر تولّد درخت بادام را بدهد.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
دوچرخه 🚲
امیر با خوشحالی سوار بر دوچرخه جدیدش امد تو کوچه! بچه ها که داشتند تیله بازی می کردند هیجان زده به سمتش دویدند. سعید با حسرت گفت: وااای چه دوچرخه قشنگی کاشکی منم یکی داشتم.
کیان گفت: امیر میشه منم یه دور با دوچرخه ت بزنم!؟
سامان با قلدری گفت: این که چیزی نیست بابای منم قول داده برام یه دوچرخه بخره .
میلادگفت: وااای چه زنگ قشنگی داره .و چندبار زنگ دوچرخه را به صدا درآورد.
هرکدام از بچها با حسرت در مورد دوچرخه صحبت میکردند تا اینکه امیر گفت: بچه ها من بهتون اجازه میدم سوار دوچرخه م بشید اما یه شرط داره!
بچه ها خوشحال هورا کشیدند و چشم دوختند به دهان امیر تا شرط را بشنوند.
امیر گفت :شرطش اینه که هرکس هر خوراکی خوشمزه ای که خیلی دوست داره بیاره ، خوراکی هاتونو بدید منم دوچرخه مو میدم سوار بشید .
بین بچها همهمه افتاد . سامان که بسته پاپ کورن در دست داشت جلو رفت و گفت : این پاپ کورن مال تو !
امیر گفت :اول نوبت سامانه بقیه هم برن و خوراکی بیارن و بعد دوچرخه را به دست سامان داد .سامان هیجان زده چرخ میزد و میخندید.
سعید به خانه رفت و چندتا سیب رسیده و قرمز از درخت توی حیاط چید و دوان به سمت امیر برگشت: اینم سیبای خوشمزه من مال تو!
حالا نوبت سعید بود که دوچرخه را سوار شود.
کیان گفت: من پول دارم میشه پول بدم و سوار دوچرخه بشم؟
امیر قبول نکرد و گفت: نه نمیشه برو باپولت خوراکی بگیر و بیا
کیان با دوتا بسته پاستیل برگشت : بیا اینم پاستیلای من مال تو!
کیان که سوار دوچرخه شدمیلاد با یک پاکت لواشک از راه رسید : این لواشکارو مامان جونم درست کرده بیا لواشکای من مال تو!
حالا فقط آراد مانده بود. کمی فکر کرد و گفت: الان برمی گردم به خانه رفت و با یک ظرف انار دان شده برگشت :این انارارو مامانم دون کرده ازش اجازه گرفتم و اوردم. بیا اینم انارای من مال تو!
آراد هم سوار دوچرخه شد
وقتی همه با دوچرخه امیر دور زدند و خوشحال دور هم جمع شدند امیر گفت حالا وقت چیه؟
بچها با تعجب به هم نگاه کردند
امیر گفت: وقت جشن دوچرخه ست حالا با خوراکیامون یه جشن حسابی میگیریم و ازین به بعد هرروز نوبتی دوچرخه سواری می کنیم
بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_مثنوی
#عنوان_قصه:
شیـر در تاریکی🦁
روزی روزگاری مردی روستایی زندگی میکرد که از مال دنیا فقط یک گاو شیرده داشت. مرد روستایی هر روز گاو را به صحرا میبرد و وقتی گاو خوب میچرید بعد از ظهر او را به ده برمیگرداند و شیر گاو را میدوشید و از فروش شیر گاو زندگیاش را میگذراند.
یک روز طبق عادت همیشه مرد روستایی وقتی از صحرا برگشت، شیر گاو را دوشید و گاو را در طویله بست ولی فراموش کرد درِ طویله را ببندد.
شیر پیر و گرسنهای که در جنگل چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود به دِه آمده بود تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند که دید مرد روستایی گاوش را در طویله بست و در طویله را باز گذاشت و رفت. شیر وقتی از رفتن مرد روستایی مطمئن شد به طویله رفت و با یک حرکت سریع گاو را از پا در آورد و آن را نوش جان کرد و در جای گاو نشست و مشغول استراحت شد. مرد روستایی که صدای گاو را شنیده بود سریع خود را به طویله رساند که ببیند برای گاوش چه اتفاقی افتاده است. ولی چون عجله داشت فراموش کرده بود چراغ با خود ببرد. مرد روستایی کورمال کورمال خودش را به جایی که گاو را بسته بود رساند و برای این که مطمئن شود گاوش آنجاست بر سر و دم و شکم شیر دست میکشید و فکر میکرد شیر، گاو اوست. شیر که از دست کشیدن مرد روستایی بر بدنش بیدار شده بود با خود میگفت:
«اگر این مرد با خود چراغ آورده بود و مرا میدید جرأت نزدیک شدن به من را هم نداشت و از ترس زهره ترک میشد چه برسد به این که بر پشت من دست بکشد. او از پدر و مادرش حتماً اسم مرا که به درندگی معروفم شنیده است ولی چون چراغ با خود نیاورده و مرا نمیبیند نمیترسد. حالا که او آن قدر نادان است که با خود چراغ نیاورده و آنقدر گستاخ است که بر بدن من دست میکشد درسی به او میدهم که فراموش نکند.»
شیر غرشی کرد، او را ترساند و با یک حرکت سریع ،قبل از اینکه مردم دِه با خبر شوند از آنجا به سوی جنگل فرار کرد و دیگر به دِه برنگشت.
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین مثنوی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
❁﷽❁ربات ختم ذکر صلوات
ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در امرِ ظهور قطب عالم امكان حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه) وبر آورده شدن حاجات ورفع مشکلات ايجاد شده است،
لطفا تعداد ذکر صلوات ختم شده را در لینک زیر که «نرم افزار شمارنده ذکر» هست درگزینه ثبت کلیک وعدد صلوات ختم شده را وارد نمائیدودرثواب عظیم ختم ذکر صلوات شریک باشید
«حاجت روا باشید ان شاءالله»
الّلهُمَّـے صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــدٍ
و آل مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْــــے
ربات شمارش ذکر صلوات👇👇👇
https://eitaabot.ir/counter/407isa
doa-faraj-farahmand.mp3
882.7K
#امام_زمان_ع
🔅دعای الهی عظم البلا
🔅تقدیم به شما عزیزان
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی با یک صلوات🌸
4_6048619966423369452.mp3
7.68M
#حاج محمود کریمی
🌸امشب زمين و آسمان
🎉گرديده پر شور و شعف
🌸امشب تمام عرشيان
🎉بهر زيارت بسته صف
🌸امشب که عيدي ميدهد
🎉بر عاشقان شاه نجف
🌸امشب توهم مستي کن
🎉ودل را بري کن از اسف
🌸زيرا به دنيا آمده
🎉مظهر عزت و شرف
🌹 ميلاد پربرکت و باسعادت
امام حسین (ع) مبارک باد🌸🎊
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_حسین
⚪️✂️آرایشگاه✂️⚪️
یکی بود یکی نبود امروز صبح وقتی مامانم موهایم را شانه می کرد، خیلی دردم گرفت و گریه کردم.
مامان گفت: ببین چه قدر نامرتب شدی دوست داری بهتره موهات و کوتاه کنم؟
گفتم:نه مامانی، موهام و اصلا کوتاه نمی کنم من دوست دارم همین جوری باشم.
مامان گفت: موهات نامرتب شده این جوری هچ کس باهات دوست نمی شه
ولی من قبول نکرم دلم می خواست موهام بلند باشه و اصلا کوتاهش نکنم.
بعد از ظهر که رفتم با دوستام بازی کنم پیش هر کدوم که می رفتم با من بازی نمی کردند می گفتند تو شلخته ای. ما دوست نداریم با تو بازی کنیم. منم یه عالمه گریه کردم و غصه خوردم. با گریه اومدم خونه و مامانم ازم پرسید: نرگس چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
من هم همه ماجرا رو واسه مامانم تعریف کردم و گفتم که چه دوستان بی ادبی دارم و الان برو همشون و دعوا کن.
مامانم گفت: دوستات بچه های بی ادبی نیستند اون ها همشون تمیز و مرتب هستند موهاشون و شونه می کنند و از بچه کثیف و نامرتب خوششون نمیاد.
من تصمیم گرفتم فردا صبح که شد با مامانم برم آرایشگاه وموهام کوتاه کنم و قول بدم به مامان جونم که همیشه موهام و شونه کنم و یک عالمه هم با دوستام بازی کنم.
#قصه
⚪️
✂️⚪️
⚪️✂️⚪️
╲\╭┓
╭✂️⚪️ @ghesehayemadarane
┗╯\╲
✨امام حسین(ع)
خوش اومد✨
✨سوم شعبان اومد
گل به گلستان اومد✨
✨بوی بهاران شده
فاطمه خندان شده✨
✨وقتی اومد به دنیا
امام سوم ما✨
✨بال و پر فرشته
شکسته بود و خسته✨
✨فرزند سوم علی(ع)
نور دو چشمان نبی(ص)✨
✨🌺شفای بالشو داد
فرشته خوشحال و شاد✨
✨🌼گفت بچه ها یار اومد
سید و سالار اومد✨
✨امام حسین(علیهالسلام) خوش اومد✨
🌺کربلایی ها
عید همگی مبارک🌺
╲\╭┓
╭🌺✨ @ghesehayemadarane
┗╯\╲
@ghesehayemadarane
تو شمال شهر تهران ،یه قنادی باز شد .
.فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن
،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در. حال خرید بودن
یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه ۵۰ تومنی پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!
مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت :
قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید ...
پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!
امروز مجانیه اینجا ...
پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟ مدیر قنادی گفت :شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، رو میز میذاشتین ،جلوتون تعظیم میکردم .
❶ ﺩﺭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﺧﻄﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺷﺐ ﺑﺎﺵ؛
❷ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺗﻨﻲ، ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺵ؛
❸ ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻲ، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺵ؛
❹ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ، ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ؛
❺ ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻳﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺭﻭﺩ ﺑﺎﺵ؛
❻ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍن دریا باش
👌يه فلج قطع نخاعى از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده.
❣ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده...
👌يه نابينا از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نميبينه، خورشيد و نميبينه،صبح رو نميبينه.
❣ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار فقط يكروز بتونه نزديكاش و عزيزاش و آسمون و و زندگى رو با چشماش ببينه...
👌يه بيمار سرطانى دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه...
👌يه كر و لال آرزوشه بشنوه بتونه با زبونش حرف بزنه...
👌يه بيمار تنفسى دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيزن نفس بكشه...
👌يه معتاد در عذاب آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره...
⬆الآن مشكلت چيه دوست من؟
🎀دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
💪با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن
.
تو خيلى خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن،ناشكرى نكن.
👣آسونا روخودت حل كن
سختاشم خدا.
ﺩﻋﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﺍمروزم
●ﺧﺪﺍﯾﺎ !
❣ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ !
❣ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ !
❣ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ !
🔷ﮐﻪ :
🔹ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ !
🔹ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ !
🔹ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ !
♨ﯾﺎ ﺭﺏ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﮐﻦ ! ﻭﺁﻧﭽﻪ ﺷﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ دور ﮐﻦ. آمین
@ghesehayemadarane