🧒👓 عینک صورتی من 👓🧒
آقای دکتر از پشت میزش بلند شد، آمد کنار یک برگه ی بزرگ سفید پر علامت که به دیوار چسبانده بود. بعد گفت: «دستت را بگذار روی چشمت و بگو این کدام طرفی است!» من همین طور که روی صندلی کنار مامان نشسته بودم، با دستم نشان می دادم که علامت کدام طرف است. علامت ها که تمام شد، آقای دکتر گفت: «به به! حالا یک عینک خوب بهت جایزه می دهم!» من خوشحال شدم و لبخند زدم. بعد به مامان چیزهایی گفت که من متوجه نشدم.
مامان دستم را گرفت و برد مغازه ی عینک فروشی و هی عینک گذاشت روی صورتم که ببیند کدام قشنگ تر است. مامان برایم یک عینک گرفت؛ یک عینک صورتی که وقتی به چشم هایم می زنم خوشگل تر می شوم و بهتر می بینم. آقای عینک فروش گفت: «مراقب عینکت باشی ها!» و من عینکم را زدم به چشم هایم و با دقت به چیزهای اطرافم نگاه کردم. مامان به من لبخند زد و گفت: «عینکت مبارک باشد! از این به بعد باید بیشتر مراقب چشم هایت باشی!» و من به مامان قول دادم بیشتر مراقب خودم و چشم هایم باشم.
من عینکم را دوست دارم؛ عینک صورتی ام که چیزها را بهتر نشانم می دهد. وقتی عینکمرا می زنم به چشم هایم، می توانم تخته ی کلاس را بهتر ببینم و مشق هایم را با دقت بیشتری بنویسم. من می توانم چیزهای خیلی کوچک را هم با عینک صورتی ام ببینم.
بهناز عینک ندارد. اول ها مسخره ام می کرد؛ اما وقتی فهمید که چه قدر عینکم را دوست دارم، دیگر مسخره ام نکرد. آن وقت هی آرزو کرد که کاش او هم مثل من یک عینک صورتی داشت که همیشه به چشم هایش می زد!
بابا هم عینک دارد. از خیلی وقت پیش عینک می زد. وقتی تلویزیون تماشا می کند عینک دارد، وقتی غذا می خورد عینک دارد، وقتی مهمانی می رود عینک دارد. بابا هم مثل من عینکش را دوست دارد. مادربزرگ هم عینک دارد. وقتی میل های بافتنی اش را دستش می گیرد، عینکش را می زند به چشم هایش و تند تند می بافد. مامان عینک ندارد. مامان شیشه ی عینکم را که پاک می کند، می گوید: « چه عینک خوشگلی!» من فکر می کنم مامان هم دلش می خواهد عینک داشته باشد.
من عینک صورتی ام را دوست دارم. بابا و مادربزرگ هم عینک هایشان را دوست دارند؛ حتی مادر هم که عینک ندارد.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🧒👓 🆑 @childrin1
┗╯\╲
24.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ
"گل زهرا"
بمناسبت میلاد امام حسین(علیه السلام)✨
👆👆👆
🍓
🌿🍓
🍓🌿🍓
╲\╭┓
╭ 🌿🍓 🆑 @childrin1
┗╯\╲
آقا_پوریای_منظم.mp3
8.31M
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#سال_نو_مبارک
🌹آقا پوریای منظم🌹
🔅بالای۵ سال
🔅قرائت: #دعای_سلامتی_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣5⃣6⃣
🐈🐀 قول بده منو نخوری 🐀🐈
چند روز بود که پیشی، توی انبار، یک گوشهی گرم و نرم، چند تا بچه به دنیا آورده بود. بچه گربهها، خیلی کوچولو بودند و پیشی میترسید آنها را تنها بگذارد. برای همین هم این چند روز، اصلاً از جایش تکان نخورده بود و خیلی خیلی گرسنه بود. وقتی، بچه گربهها حسابی شیر خوردند و سیر شدند و خوابیدند، پیشی تصمیم گرفت از انبار بیرون برود و چیزی برای خوردن پیدا کند. پیشی آرام از انبار بیرون آمد و به دنبال غذا، این طرف و آن طرف را بو کشید. ناگهان بادی وزید و در انبار بسته شد. پیشی بیچاره ماند بیرون انبار و بچه گربههای کوچولو ماندند توی انبار. پیشی، هر چه میومیو کرد. هر چه پنچه به در کشید، در باز نشد که نشد. ناگهان، صدایی شنید. صدا از توی انبار بود. این صدای موشی بود که فریاد میزد: پیشی جان! اینقدر پنجه به در نکش! در باز نمیشود. پیشی با ناله گفت: بچه گربهها تنها هستند. اگر بیدار شوند؟! اگر شیر بخواهند؟! ای وای! من آنجا نیستم! موشی گفت: قول بده مرا نخوری، من هم کاری میکنم تا پیش بچههایت برگردی!
پیشی گفت: قول میدهم. قول میدهم. موشی از سوراخ در بیرون آمد و گفت: من میروم نزدیک پای خانم مزرعهدار. وقتی او جیغ کشید، تو دنبال من بیا. آن وقت او هم به دنبال تو میآید، یادت باشد مرا نخوری! کمی بعد، صدای جیغ خانم مزرعه دار بلند شد. پیشی به دنبال موشی دوید و خانم مزرعهدار با یک جارو به دنبال آنها دوید. موشی، از سوراخ در انبار، رفت تو. پیشی ماند پشت در و میومیو کرد. خانم مزرعهدار، در را باز کرد و همراه پیشی، رفت توی انبار. پیشی فوری رفت پیش بچه گربهها. خانم مزرعه دار با دیدن بچه گربهها، جارو را کنار گذاشت و پیشی را ناز کرد و گفت: وای! چه بچههای قشنگی داری! حتماً خیلی گرسنه هستی! صبر کن برایت غذا بیاورم! خانم مزرعه دار برای پیشی، آب و غذا آورد. او از دیدن بچه گربهها آنقدر خوشحال شده بود که موشی را فراموش کرده بود! کمی بعد، در انبار باز باز بود، پیشی سیر سیر بود و بچه گربهها خواب خوب بودند!
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐈🐀 🆑 @childrin1
┗╯\╲
✏️🦋 غصه ی پروانه کاغذی 🦋✏️
مداد رنگیها تازه از سلمانی آقای مداد تراش برگشته بودند. روی میز تحریرآنقدر شلوغ بود که چیزی دیده نمیشد. مداد رنگیها از چراغ مطالعه که قدش از همه بلندتر بود پرسیدند: چی شده؟
چراغ مطالعه گفت: پروانه. پروانهای که چند ساعت پیش کشیدید، غصّه دار است.
مداد رنگیها پرسیدند: از رنگ بالهایش خوشش نمیآید؟
پرگار چرخی روی یک پایش زد، برگشت و گفت: این پاک کن حواس پرت، پایش سُر خورده و یک گوشه از بال پروانه را پاک کرده.
پاک کن تابی به خودش داد و با عصبانیت جواب داد: نخیر! پروانه از اول ناراحت بود. من میخواستم بپرسم چی شده که پایم لیز خورد.
مداد رنگیها گفتند: اینکه کاری ندارد. ما دوباره بالش را میکشیم.
مداد رنگیها دست به کار شدند و فوری بال پروانه کوچولو را مثل اول کشیدند؛ اما پروانه باز هم غمگین بود. کتاب کاردستی نگاهی به قیچی انداخت و از پروانه کوچولو پرسید: چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
پروانه کوچولو آهی کشید و گفت: من میخواهم پرواز کنم! همه با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: میخواهد پرواز کند؟
همه به کتاب کاردستی نگاه کردند. کتاب کاردستی همه را دور خودش جمع کرد. به جامدادی گفت: فوت کن.
جامدادی تا آنجا که میتوانست، فوت کرد. کتاب ورق خورد و ورق خورد، تا صفحهای که قیچی بود آمد. قیچی همانطور که ورزش میکرد گفت: اول از همه خودم باید شروع کنم.
همه دست به کار شدند. قیچی دور بالهای پروانه را برید. حالا پروانه از دفتر نقاشی آمده بود بیرون.
حالا نوبت میز تحریر بود. آرام آرام آمد کنار پنجره. جامدادی دهانش را پر از باد کرد و فوت کرد. پروانه کوچولو به پرواز در آمد. پروانه آنقدر خوشحال بود که نمیدانست چه بگوید.
همه، خیلی خوشحال بودند که توانسته بودند به پروانه کوچولو کمک کنند. انگار آنها هم داشتند پرواز میکردند!
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭✏️🦋 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🕊🍃 پرواز پرستو 🍃🕊
در یک روز ابری هوا نه سرد بود و نه گرم. پرستوی زیبایی برای گرفتن چند تا سنجاقک از لانه اش بیرون آمد و به آسمان پرواز کرد. و به این طرف و آن طرف چرخ میزد تا شاید برای خوردن چیزی گیرش بیاید. ناگهان آسمان غرش کرد.
پرستو ترسید. از همان بالا چرخزنان دور خودش چرخید و سرش گیج رفت و به زمین افتاد. وقتی که حالش خوب شد، خواست دوباره پرواز بکند اما نتوانست. یکی از بالهایش شکسته بود. ناگهان گربه ای از دور او را دید و به طرفش آمد.
کشان کشان خود را به لابه لای علفها رساند، اما در چنگال گربه گیر افتاده بود. پسر مزرعه دار تا این صحنه را از دور دید، به طرف گربه دوید و پرستو را از چنگالش نجات داد. پسر او را به خانه برد و بالش را بست تا خوب شود. جایی برایش در اتاق زیر شیروانی درست کرد و او را در آنجا گذاشت و هر روز به او آب ودانه میداد تا بالهایش خوب شود. همین طور روزها و ماهها گذشت و زمستان آمد و رفت و بهار رسید. همه جا سرسبز و زیبا به نظر میآمد.
بهاری زیبا با عطر و بوی خاص خودش، همه جا را فرا گرفته بود و پرندگان در آسمان در حال چرخ زدن و اردک ها را در برکه در حال شنا کردن میدید. خوشحال بود. امیدش را برای پرواز از دست نداده بود. و هر روز آسمان و منظره ی اطراف و شب را نگاه میکرد. و روز به روز خوشحال تر به نظر می رسید. بهار زیبا دوستانش را هم با خود به آنجا آورده بود و هر روز با دوستان بیشتری آشنا می شد. تابستان فرا رسید و پرستوها، قصدمهاجرت داشتند و پرستو با خود فکر میکرد که دیگر بالهایش خوب شده است، اما تا حالا برای پرواز کردن به طور جدی تصمیم نگرفته بود.
یک روز صبح زود به بلندی رفت نوکی به بالهایش زد و پرهایش را تکانی داد. امیدوار بود که این بار بتواند مثل گذشته پرواز بکند. چندین بار بالهایش را بازو بسته کرد و سریع به هم زد در همین حال دید که از زمین بلند شد و ناگهان یاد شکستن بالهایش افتاد. ترسید که نکند این بار، باز هم بالش بشکند. اماپرستو به خودش ترس راه نداد و سعی کرد. از زمین بلند شد و به آسمان رفت و از آن بالا به زمین نگاه کرد و زیبایی را دوباره حس کرد. چرخی در آسمان زیبا زد و روی شاخهای نشست و شروع به خواندن کرد. پسرک از خواب بیدار شد و تا پرستو را روی شاخه دید خوشحال شد. از اینکه توانسته بود کاری انجام بدهد خیلی خوشحال شده بود. پرستو به آسمان رفت، چرخی زد. تا نشان دهد که خوب خوب شده است و با دیگر پرستوهابرای کوچ رفت.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🕊🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :لک لک دانا با دوستان
یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود. دو اُردک ، یک لک لک ، دو کبوتر با یک کبک در کنار برکه ای با هم زندگی می کردند .
آن ها زندگی خوبی داشتند . در یکی از روزها ، صبح زود دو کبوتر با صدای ویز ویزتعدادی زنبور بیدار شدند .کبوتر ماده که روی تخم هایش خوابیده بود ترسید که به تخم هایش حمله کنند ، بالهایش را روی تخم ها پهن کرد و از کبوتر نر خواست که از دیگران کمک بخواهد . کبوتر نر پیش پرنده های دیگر رفت . دید آن ها هم ناراحتند . با لک لک حرف زدند و گفتند: این ها آسایش ما را بر هم می زنند و ما نمی توانیم با آن ها زندگی کنیم .
کبک گفت: باید آن ها را از این جا برانیم
لک لک گفت : باید عاقلانه فکر کنیم ، اگر ما با زنبورها بد رفتاری کنیم بد می بینیم وآنها را عصبانی می کنیم . باید از راه درستش وارد شویم .
اردک گفت : خوب باید چکار کنیم این ها قصد ماندن دارند .آخه من دیدم دارند برای خودشان لانه (کندو ) می سازند .
لک لک گفت : بگذارید به عهده ی من . من الان با آن ها صحبت می کنم .لک لک بلند شد و رفت کنار درخت ایستاد و گفت : بزرگ شما زنبورها کیست؟
ملکه ی زنبورها آمد کنار کندوی ناتمام ایستاد و گفت :کیست که با من کار داره ؟
لک لک جلو رفت و گفت : ملکه ، ما سال هاست که در کنار و روی این درخت زندگی می کنیم با هم خوب و مهربان بوده ایم .اما احساس می کنیم که با آمدن شما این آرامش از ما گرفته می شود .
ملکه گفت :چرا این طور فکر می کنید . ما که به شما آزاری نرسانده ایم . چه بدی از ما دیدید .ما زیاد این جا نمی مونیم ، برای مدتی کم ، این جا هستیم بعد از تولد زنبورهای کوچولو می رویم لک لک گفت :اگر شما مزاحم دوستان ما نباشید ما هم با شما مشکلی نداریم ،
همینطور هم شد و آن ها برای مدت زیادی در کنار هم بودند و هیچ وقت مزاحم زندگی همدیگر نشدند .
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
cdcad281bd4f479a6ed975a77e1f869b7905218f.mp3
7.83M
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#سال_نو_مبارک
🌹امیر عباس و تلویزیون 🌹
🔅بالای ۳ سال
🔅قرائت: #دعای_سلامتی_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://sapp.ir/lalaiehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣5⃣7⃣
رسانه هفت سنگ
به نام خدا
🎲 بازی به همراه خانواده 🎲
🏡 بهترین سرگرمی ها برای در خانه ماندن
#تفریحات_کرونایی
🏠 کانون فرهنگیتربیتی سیدالشهدا(علیه السلام)شاهرود
ارتباط با ادمین »
🆔 @sajjad_sa81
🆔 لینک پیج اینستاگرام👇
http://Instagram.com/Haft_sang_7
https://eitaa.com/Haft_Sang_7
زنبور_های_تنبل_و_ویروس_های_بد_جنس.mp3
8.59M
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#مناجات_شعبانیه
🌹زنبور های تنبل و ویروس های بد جنس 🌹
🔅بالای ۳ سال
🔅قرائت: #دعای_سلامتی_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅نویسنده:الیاس احمدی
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
http://sapp.ir/lalaiehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣5⃣8⃣