آش خوشمزه.m4a
3.96M
#جهش_تولید
#به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_می_دهیم
🌹آش خوشمزه🌹
🔅بالای ۳ سال
🔅قرائت: دعای سلامتی امام زمان ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین نشده
🔅نویسنده: خانم ندیمی
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣7⃣1⃣
گلدون_های_شکسته.mp3
8.95M
#جهش_تولید
#به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_می_دهیم
🌹گلدون های شکسته🌹
🔅بالای ۳ سال
🔅قرائت: #آمن_الرسول
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
🔅نویسنده: زینب صالحی
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣7⃣2⃣
1.mp3
36.35M
🌸این نگاه قرانی به زنان و دختران را در هیچ کتابی ندیده اید و در جایی نشنیده اید
✳️ویژگی های دختران و زنان از نگاه قرآن – دکتر محمدجعفر غفرانی
👈توصیه شده به همه والدین عزیز و تمام دختران سرزمینم همچنین پسران خوب ایرانی
قسمت 1️⃣
#قصه_متنی
#داستان_کودکانه
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧
یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.
پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟
می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم.
مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.
پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.
هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.
یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.
پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد.
اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه.
پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود.
پنگوئن کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.
👈انتشار دهید
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
#ضرب المثل
هر گردی گردو نیست!
به صورت شعر
یه روزی روزگاری
میون سبزه زاری
یه موش نازنازی بود🐭🐭
از زندگیش راضی بود
صبح ها که از خواب پامیشد
لباش به خنده وامی شد
مامان جون و باباجون
هر دوتا شون مهربون
موشی را دوست می داشتن🐭
سر سفره ی صبحونه
پنیر و گردو می ذاشتن
موشی ناز و کوچولو🐹
می خورد پنیر و گردو🧀
سیر می شد و می رفت بازی
با بچه های نازنازی
یه روز یه گردو برداشت
توی دستش نگه داشت
برد تو کوچه قلش داد
به بچه ها نشون داد
گفت می بینید چه گرده!
قلش می دم می گرده
گردوی ریزه میزه
خوشمزه و لذیذه
نگاه کنید به گردو
هر گردی نیست گردو
مامان موشی اونو دید
به حرفای او خندید😄
گفت گلکم خوشگلکم
درسته گردو گرده
قلش میدی می گرده
نمره ی هوش تو بیست
فقط که گردو گرد نیست
سیب و انار و هلو🍏🍑
پرتقال و زردآلو🍊
پیاز و سیب زمینی
همه را گرد می بینی
ولی موش کوچولو
هر گردی نیست گردو☺️
👈انتشار دهید
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🐛🐜مورچه و همسایه جدید🐜🐛
روزی روزگاری، مورچه كوچولویی بود كه در گوشه ای از جنگل زندگی می كرد . خانه مورچه كوچولو داخل یك تكه چوب خشك بود . مورچه كوچولو از خانه اش بیرون می آمد تا برای خودش غذا پیدا كند . گاهی قارچ جمع می كرد و گاهی هم یك دانه یا تخم گل پیدا می كرد
روزی از روزها وقتی مورچه كوچولو در كنار خانه اش دنبال غذا می گشت ، ناگهان سرو صدایی بلند شد و یك تكه چوب ، روی سر مورچه افتاد . آه و ناله می كرد و كمك می خواست اما كسی به كمكش نیامد . مورچه خیلی تلاش كرد تا خودش را از زیر ان تكه چوب بیرون اورد ، اما وقتی بیرون امد ، موجود عجیبی را دید كه از داخل تكه چوب سر درآورده بود .
مورچه كوچولو كه هم ترسیده بود و هم بدنش درد گرفته بود ، بلند شد و به طرف ان موجود عجیب رفت ،شاخك های ان جانور را گرفت و گفت : «تو اینجا چه كار می كنی ؟ مگر نمی دانی كه اینجا خانه من است و تو حق نداری وارد خانه من بشوی ؟ می خواهی خانه ام را خراب كن
آن موجود عجیب گفت :من كرم تنهایی هستم ، نمی دانستم اینجا خانه توست . اصلاًهم دلم نمی خواست كه تو را اذیت كنم . من هم در این تكه چوب به دنیا امده ام و حالا باید همین جا زندگی كنم اگر كمكم كنی و كمی چوب به من بدهی كاری به كارت ندارم خیلی هم ازت ممنون می شوم.»
مورچه كوچولو دلش سوخت ، كمی چوب جلوی كرم چاقالو ریخت و گفت : «اگر قول بدهی كه خانه مرا خراب نكنی ، من هم كاری به كارت ندارم ؛ حتی كمكت هم می كنم »
كرم چاقالو گفت : «بله این طوری بهتر است . نه تو تنها می مانی و نه من !»
كرم چاقالو شروع كرد به خوردن تكه های چوب . هر روز كه می گذشت كرم بزرگ تر و چاق تر می شد مورچه كوچولو كه از پرخوری كرم چاقالو تعجب كرده بود ، فقط او را نگاه می كرد . اما خوشحال بود كه همسایه ای پیدا كرده و دیگر تنها نیست
چند روز بعد مورچه كوچولو خانه ای برای كرم چاقالو درست كرد مورچه كف خانه را با برگ های نرم پوشاند و به كرم چاقالو گفت : « این هم خانه تو ! بیا برو داخل خانه ات »اما چاقالو ان قدر سنگین شده بود كه نمی توانست به خانه جدیدش برود برای همین مورچه كوچولو از جیرجیرك كمك گرفت تا دوتایی كرم چاقالو را به داخل خانه اش ببرند .
روزی از روزها ، مورچه كوچولو دنبال غذا بود كه ناگهان سر و صدایی بلند شد او به طرف خانه كرم چاقالو دوید و دید كه سه حشره بدجنس به كرم بیچاره حمله كرده اند و می خواهند او را اذیت كنند مورچه كوچولو شاخه ای را برداشت و به حشره ها حمله كرد حشره ها هم ترسیدند و از انجا رفتند.
روزها پشت سر هم می امدند و می گذشتند كرم چاقالو روز به روز بزرگرتر و شفافتر می شد یك روز وقتی مورچه كوچولو به سراغ همسایه اش رفت دید كه او در خانه اش نیست مورچه كوچولو كمی اطراف را گشت تا فهمید كه كرم چاقالو از خانه اش بیرون رفته و مشغول كندن یك گودال است . كرم چاقالو داخل ان گودال رفت ، دور خودش پیله ای تنید و از ان بعد داخل ان پیله زندگی می كرد .
از ان روز به بعد مورچه كوچولو هر روز كنار گودال می رفت و داخل ان نگاه می كرد . مورچه می دانست كه ان پیله عاقبت به یك حشره تبدیل می شود اما همیشه از خودش می پرسید :«یعنی از داخل این پیله چه حشره ای بیرون می آید ؟ یك پروانه یا یك حشره دیگر ؟»
مدت ها گذشت . حالا دیگر كنار خانه مورچه كوچولو قارچ های تازه ای روییده بود . یك روز ، چشم مورچه كوچولو یك سوسك شاخدار زیبا افتاد كه از داخل پیله بیرون می آمد . مورچه كوچولو به همسایه اش سلام كرد . اما سوسك شاخدار انگار او را نشناخت . سوسك شاخدار ان قدر برای پرواز عجله داشت كه جوابی به مورچه نداد و فوری در آسمان پرواز كرد و رفت .
مورچه خیلی ناراحت شد از اینکه سوسک شاخدار به اون جواب نداد. مورچه همونجوری تو فکر بود که متوجه یه چاله کوچیک آب که جلوی پاش بود نشد و افتاد تو چاله.
همونجوری که داشت دست و پا می زد و کمک می خواست یه دفعه دید که همون سوسک شاخدار پرواز کرد بالای سرش و دستش و سمت مورچه گرفت.
مورچه هم دست سوسک شاخدار و گرفت و از چاله اومد بیرون.
و ازون به بعد سوسک شاخدار و مورچه دوست های خوبی برای هم شدند.
#قصه
🐜
🐛🐜
🐜🐛🐜
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمونههایی از نقاشی و خوشنویسی ارسالی توسط فرزندان طلاب و روحانیون گرامی
👈نقاشی بکشید، تصویر آن را برای ما ارسال کنید و جایزه 🎁بگیرید.👉
✅ آثار خود را از طریق پیام رسان ایتا و بله به شناسه @csis_farhangi و شماره تلفن 09367513298 ارسال نمایید.
🔹 اطلاعات بیشتر 👈Go2l.ir/bahar_dar_khaneh
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
🌷هوس های مورچه ای🌷
🐜🥃یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
🐜🥃هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.»
🐜🥃یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:مبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.»
🐜🥃بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
🐜🥃بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
🐜🥃بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
🐜🥃مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
🐜🥃بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
🐜🥃بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
🐜🥃مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
🐜🥃مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
🐜🥃مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
🌷مور را چون با عسل افتاد کار
دست و پایش در عسل شد استوار
🌷از تپیدن سست شد پیوند او
دست و پا زد، سخت تر شد بند او
🐜🥃هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.»
🌷گر جوی دادم دو جو اکنون دهم
تا از این درماندگی بیرون جهم
🐜🥃مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌹🔮روباه و لک لک🔮🌹
روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید.
در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لک لک گفت:
« من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.»
لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیر برنج پخت و آن را داخل دوتا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت.
لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیربرنج را از داخل بشقاب بخورد. اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد.
لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد.
لک لک منقار بلند و باریکش را داخل کوزه کرد و تندتند آش را خورد اما پوزه ی روباه داخل کوزه نمی رفت و روباه نتوانست آش بخورد. لک لک گفت:
« من هم می توانم تو را به خاطر اینکه نمی توانی از درون کوزه آش بخوری مسخره کنم اما این کار را نمی کنم، چون مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.»
روباه که خیلی خجالت کشیده بود، به لک لک قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند.
از آن روز به بعد دیگر کسی ندید که روباه دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
#قصه
🔮
🌹🔮
🔮🌹🔮
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
توپ تیغ تیغی🦔
موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه می رفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرو رفتند.
موکی دستش را عقب کشید و با پایش به آن توپ ضربه ای زد. خارها به پایش فرورفتند و او جیغ کشید. موکی خیلی دلش می خواست توپ خاردار را با دست هایش بگیرد. او باز هم به توپ دست زد. خاری از توپ جدا شد و در دستش فرو رفت و او باز هم جیغ کشید.
مادرش که روی درختی مشغول چرت زدن بود، صدای او را شنید. از درخت پایین آمد و به سوی موکی رفت. موکی هنوز کنار توپ ایستاده بود.
می خواست با پا به آن ضربه بزند. مادر موکی او را دید. با تعجب پرسید: «موکی جان، چه کار می کنی؟ جوجه تیغی را اذیت نکن! بگذار به خانه اش برود!» موکی گفت: «مامان! این یک توپ است، می خواهم با آن بازی کنم. اما تیغ دارد و اذیتم می کند.»
مادر موکی با خنده گفت: «نه عزیزم! این توپ نیست. این یک جوجه تیغی است که از ترس تو به شکل گلوله خار در آمده. اگر به او دست بزنی، خارهایش جدا می شوند و به دستت فرو می روند و زخمی می شوی.»
موکی از جوجه تیغی دور شد و کنار مادرش ایستاد. جوجه تیغی به آرامی حرکت کرد و به راهش ادامه داد. موکی و مادرش آن قدر به جوجه تیغی نگاه کردند تا رفت و از آن ها دور شد.
آن وقت مادر موکی گفت: «تیغ های جوجه تیغی خیلی شُل هستند. وقتی حیوانی بخواهد او را چنگ بزند، تیغ ها از پوست جوجه تیغی جدا می شوند و به بدن آن حیوان فرو می روند.
گاهی وقت ها هم جوجه تیغی با چرخاندن دمش، چند تا از تیغ هایش را به طرف آن ها پرتاب می کند.» آن روز موکی فهمید که جوجه تیغی برای دفاع از خودش، از تیغ های بدنش استفاده می کند. نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
👈انتشار دهید
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐜⭐️ دشمن در شهر مورچه ها ⭐️🐜
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند.
ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.»
همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد.
چندتا از نگهبان ها زیر بدن او له شدند. زنبور بزرگ می خواست به زور از دالان تنگ ورودی شهر عبور کند اما هیکل درشتش در آن دالان جا نمی شد و با هر حرکت ِاو، قسمتی از دالان خراب می شد.
مورچه ها که دیدند اگر کاری نکنند، زنبور قرمز تمام لانه هایشان را ویران می کند،همه با هم به او حمله کردند. آنها به سر زنبور ریختند و تا می توانستند گازش گرفتند و کتکش زدند.زنبور قرمز عصبانی شد و خواست مورچه ها را از خودش دور کند.بدنش را تکان داد و تعداد زیادی از مورچه ها را پایین ریخت اما یک دسته ی دیگر از مورچه ها به او حمله کردند و گازش گرفتند.
زنبور قرمز که دید زورش به آنها نمی رسد، از همان راهی که آمده بود برگشت و پرید و فرار کرد.مورچه های سالم به کمک مورچه های زخمی آمدند و آنها را به بیمارستان رساندند.بعد از آن هم، با کمک همدیگر دروازه و دالانی را که زنبور قرمز خراب کرده بود،تعمیرکردند و ساختند.
زنبور قرمز که خیال می کرد مورچه ها موجودات ضعیف و ناتوانی هستند، وقتی اتحاد و همکاری آنها را دید، فهمید که اشتباه کرده است. او فهمید که وقتی مورچه های کوچک با یکدیگر همکاری می کنند، قدرتشان زیاد می شود و می توانند دشمنانشان را شکست بدهند.
زنبور قرمز با خودش گفت:« این مورچه ها مرا خیلی زود از شهرشان بیرون کردند.شاید اگر به جای من یک شیر هم وارد لانه می شد، آنها همین بلا را به سرش می آوردند و شکستش می دادند.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭⭐️🐜 🆑 @childrin1
┗╯\╲