eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
: موش موشی قصه آموزنده درباره زود خوابیدن توی یه دشت زیبا و سر سبز خانواده‌ای زندگی می‌کردن که به خانواده مموشیا معروف بودن ….مامان موشه و بابا موشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر میخوابید اسمش موش موشی بود.. یه بچه موش زرنگ وناقلا..ازبس شبا دیر میخوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند .. خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود… وقتی بیدار میشد همه مموشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن. موش موشی تنها یه روز رفت تا برای خودش یه خونه دیگه زندگی کنه .. رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده … گفت: خانوم جغده من موش موشی بیام پسر شما شم؟من دوس ندارم شبا زود بخوابم ولی همه تو خونه ما زود میخوابن … خانوم جغده که فهمیده بود موش موشی وقت نشناسه گفت: باشه پس امشبو بیا خونه ما ولی حق نداری تا صبح بخوابی …موش موشی خوشحال شد و زودی قبول کرد. نصفی ازشب گذشته بود موش موشی گشنش شده بود آخه همیشه سرشب غذا میخورد. گفت: خانوم جغده من غذا میخوام … خانوم جغده گفت: ما تا نصف شب هیچی نمی خوریم آخه ما جغدیم… موش موشی گفت: آخه من موشم سرشب غذا میخورم … خانوم جغده گفت: ولی اگه میخوای با جغدا باشی باید تا نصف شب صبر کنی بعدشم باید تمام روز رو بخوابی… موش موشی که فهمیده بود چه اشتباهی کرده زد زیره گریه و گفت: من میخوام برم پیش خانواده مموشیا…دلم براشون تنگ شده . اگه برم خونمون قول میدم منم شبا زود بخوابم .. خانوم جغده که دید موش موشی پشیمونه و دلتنگ پرید و موش موشی رو برد رسوند به خونه مموشیا.. همه که نگران موش موشی بودن بغلش کردن و بهش قول دادن همیشه باهاش بازی کنن …موش موشیم قول داد که مثه همه خونوادش شبا زود بخوابه تا روزا باهاشون تو دشت بازی و شادی کنه… قصه ما به سر رسید موش موشی به خونش رسید . 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🖍✏️مداد خوشبخت✏️🖍 زنگ دوم بود، زنگ ورزش. بچه‌ها وسایل‌شان را روی میزهایشان گذاشته و به حیاط مدرسه رفته بودند. مداد قرمز آرام توی جامدادی خوابیده بود که صدایی بیدارش کرد. چشم‌هایش را باز کرد. خمیازه‌ای کشید. در جامدادی را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. صدای مداد سیاه بود که داشت گریه می‌کرد. مداد قرمز گفت: چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ مداد سیاه گفت: صاحب من پسر بازیگوشی است. مشق‌هایش را کثیف و بدخط می‌نویسد. دیروز هم دفتر ریاضی خواهر کوچک‌ترش را خط‌خطی کرد. او مرتب مرا می‌تراشد. وقتی دردم می‌آید، می‌گوید: نوک مداد باید تیز باشد مثل نیزه. هنوز یک هفته نشده که مرا از مغازه خریده، اما قدم شده به اندازه یک بندانگشت. او گاهی با من کارهای خطرناک انجام می‌دهد. نوک تیز مرا به پشت همکلاسی‌هایش فرو می‌کند، بعد به آنها می‌خندد. حالا فهمیدی چرا گریه می‌کنم؟! مداد قرمز گفت: اما صاحب من پسر درسخوانی است. او از من برای گذاشتن خط فاصله بین کلمات استفاده می‌کند. گاهی هم با من گل‌های قشنگ و ماهی‌های قرمز کوچولو می‌کشد و به خانم معلم هدیه می‌کند. او اسم خودش را روی یک برچسب نوشته و به من چسبانده تا گم نشوم. همیشه یواش‌یواش مرا می‌تراشد، آن وقت من قلقلکم می‌آید و می‌خندم. او خیلی مرا دوست دارد. من خوشبخت‌ترین مداد دنیا هستم. زنگ ورزش تمام شده بود. بچه‌ها بدو‌بدو به کلاس برمی‌گشتند. مداد قرمز خوشحال در جامدادی دراز کشید. منتظر صاحبش بود. دلش برای او تنگ شده بود. ✏️ 🖍✏️ ✏️🖍✏️ 🖍✏️🖍 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
داستان کودکانه در مورد بی نظمی داستان کودکانه در مورد بی نظمی که کودک شما یادبگیره نظم داشته باشه و اسباب بازی و وسایل در خانه رها نکنه. یکی بود یکی نبود یه پسر کوچولوی شیطونی بود به اسم نیما که همیشه وقتی از مدرسه میومد لباساش و روی تخت مینداخت و میرفت جلوی تلویزیون فیلم میدید و با اسباب بازی هاش بازی میکرد. مادر نیما همیشه بهش میگفت که لباساش و مرتب کنه و اسباب بازی هاشو از وسط خونه جمع کنه تا خراب نشن. ولی نیما به حرف مامانش گوش نمیداد و همیشه همون جوری که جلو تلویزیون کارتون میدید خوابش میبرد و مامان و باباش وسایلش و جمع میکردن. تا یه روز نیما از مدرسه اومد و ناهارش تند تند خورد و رفت جلوی تلویزیون تا کارتون مورد علاقه اش رو ببینه و با ماشین هاش بازی کنه. مامانش که خیلی خسته بود سمت اتاق خواب رفت و گفت نیما من میرم یکم بخوابم یادت نره وسایلت رو جمع کنی. نیما هم مثل همیشه سرش رو تکون داد ولی اصلا حواسش به حرف مامانش نبود. چند ساعتی نگذشته بود که نیما یادش افتاد تکلیف مدرسه اش رو انجام نداد و رفت اتاقش تا از تو کیفش تکلیف هاش رو در بیاره و انجام بده. مامانش که تازه بیدار شده بود و داشت از اتاق خواب بیرون میومد. پاش روی یکی از ماشین های مسابقه ای نیما رفت و لیز خورد و پاش محکم به میز وسط خونه خورد و موقع افتادن سرش به زمین خورد نیما که از سر و صدا بیرون اومده بود با دیدن مامانش ترسید و گریش گرفت از طرفی هم میدونست که مامانش حسابی دعواش میکنه چون به حرفش گوش نکرده بود. مامانش همون جوری که سرش و گرفته بود بلند شد و نیما رو بغل کرد وگفت پسر گلم اگه اسباب بازی هاتو بعد بازی جمع کنی هم اسباب بازی هات کم تر گم میشن و سالم تر میمونن هم کسی آسیب نمیبینه. نیما هم که خوشحال شده بود مامانش حالش خوبه، صورت مامانش رو بوسید و قول داد که همیشه وسایلش رو جمع کنه و مواظب باشه که جایی ولشون نکنه و بلند شد که وسایلش رو جمع کنه و مرتب تو قفسه ها بذارتشون. مامان نیماهم خوشحال از این که نیما وسایلش رو جمع می کرد بلند شد و ماشین مسابقه ای خورد شده رو جمع کرد تا توی پای کسی نره وبه کسی صدمه نزنه. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: سفیده ، پی کار جدیده سفیده مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد؛ از جعبه بیرون آمد و کش و قوسی به بدنه ی چوبی اش داد. نگاهی به بقیه مدادها که هنوز خواب بودند کرد . از دیروز که رضا آن ها را از آقا صادق خرید همگی منتظر بودند که کار خود را شروع کنند. چشمش به دفتر افتاد دیگر طاقت نداشت ، بلند تک تک مدادها را صدا زد و گفت:« پاشید بچه ها بالاخره انتظار تموم شد بیاید باهم نقاشی بکشیم» سبزه یک چشمش را باز کرد و گفت:« چه خبر شده؟ چرا اینقدر سروصدا میکنی؟» مشکینه گفت:«بذار بخوابیم خسته ایم تازه از راه رسیدیم» سفیده به دفتر اشاره کرد و گفت :«یعنی شما نمی خواین نقاشی بکشید؟! خسته نشدید انقدر تو جعبه موندید بیاید بیرون ببینید اینجا چه خبره!» قرمزه که تازه از خواب بیدار شده بود از جعبه بیرون آمد و به همه سلام کرد . بعد هم رفت سراغ دفتر و گفت:« اجازه می دی ما روی برگه های سفیدت نقاشی بکشیم؟» دفتر که دیروز همراه مدادرنگی ها به اینجا آمده بود با خوشحالی باز شد و گفت:«اره آره حتما بفرمایید» مداد ها کم کم از جعبه بیرون آمدند و دور دفتر جمع و مشغول کار شدند. هرکس چیزی کشید، قهوه ای درخت سیبی گوشه ی برگه کشید بعد هم چندتا پرچین کنارش ، سبزه برگ های درخت را کشید و بعد هم چمن هایی پای درخت، قرمزه گل های سرخ و زیبایی روی چمن ها و چندتا سیب روی درخت کشید، مشکینه خانه ای کنار درخت کشید ، زرده خورشید پرنوری در آسمان کشید. بنفشه چندتا بنفشه کنار گل های سرخ کاشت. نارنجی و سورمه ای پنجره های خانه را رنگ کردند و آباده هم آسمان نقاشی را آبی کرد . نقاشی که تمام شد همگی با خوشحالی کنار دفتر ایستادند ولی سفیده هنوز کاری نکرده بود کناری ایستاده و منتظر بود! به هر طرف برگه رفت و به هرجای نقاشی نگاه کرد اما کاری برای او نبود. از غصه نوکش کج شد . نگاهی به دوستانش کرد و گفت:«پس من چی؟» آباده گفت:« ببخشید سفیده جان تو نقاشی های دیگه حتما تو هم می تونی کمک کنی » سفیده دیگر حرفی نزد ارام و بی صدا به جعبه برگشت و به فکر فرو رفت. او دلش می خواست مثل دوستانش کار مفیدی انجام دهد . اما در دفتر سفید نقاشی او دیده نمی شد . سورمه ای که نگران سفیده بود به دوستانش گفت:« بچه ها بیاید یه چیزی بکشیم که سفیده هم بتونه اون رو رنگ کنه» سبزه گفت:«مثلا چی؟» سورمه ای و بقیه مداد رنگی ها به فکر فرورفتند. ناگهان آباده از جا پرید و گفت :«فهمیدم» و بعد نقشه نقاشی را به دوستانش گفت. مدادها دفتر را ورق زدند و در صفحه جدیدی دست به کار شدند. اول خاکستری جاده ای کشید . آباده به کمک مشکینه یک ماشین توی جاده کشید. قهوه ای چندتا درخت کنار جاده کاشت قرمزه چندتا گل پای درخت کنار جاده کشید. حالا نوبت سورمه ای بود که آسمون نقاشی را رنگ کند کارش که تمام شد توی نقاشی شب شده بود. حالا وقتش بود که سفیده بیاید و نقاشی را کاملش کند. سبزه سراغ سفیده رفت:« سفیده جون میشه بیای نقاشی رو کاملش کنی ما به کمکت نیاز داریم» . سفیده با تعجب از جعبه بیرون پرید نگاه به نقاشی کرد . از خوشحالی نوکش حسابی تیز شده بود . باید دست به کار می شد . با تشویق دوستانش کارش را شروع کرد اول خط های وسط جاده را کشید. بعد سراغ چراغ های ماشین رفت . چراغ ها که پرنور شدند. سراغ آسمان رفت ماه گردی وسط نقاشی کشید. و یک عالمه ستاره دورو برش. نقاشی خیلی زیبا شده بود. سفیده به آرزویش رسیده بود. 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
 : فرستـاده مـاه روزی روزگاری در دشتی سرسبز فیل‌ها و حیوانات دیگر با هم زندگی می‌کردند. فیل‌هایی که در آن سبزه‌زار زندگی می‌کردند از بقیه حیوانات آنجا پرزورتر بودندو چشمه را به تصرف خود در آورده بودند و حیوانات دیگر اگر می‌خواستند از آب چشمه بنوشند باید صبر می‌کردند که فیل‌ها از آب چشمه بنوشند و تن و بدن خود را بشویند و بروند و تازه مدتی هم صبر کنند تا آب زلال شود بعد از آب چشمه بخورند. حیوانات از دست این فیل‌ها در رنج و عذاب بودند ولی کاری از دستشان نمی‌آمد زیرا فیل‌ها بسیار زورمند و قوی بودند و حیوانات دیگر نمی‌توانستند با آنها بجنگند. در میان حیواناتی که در ظلم فیل‌ها بودند خرگوشی بود که همه او را به دانایی و زرنگی می‌شناختند. روزی خرگوش به حیوانات دیگر گفت: «دوستان من نقشه‌ای کشیده‌ام که فیل‌ها با پای خودشان اینجا را برای همیشه ترک کنند ولی برای این که نقشه‌ام به گوش فیل‌ها نرسد به شما نمی‌گویم صبر کنید تا شب فرا برسد آن وقت خودتان خواهید فهمید.» شب فرا رسید.خرگوش بالای کوه رفت آن شب هوا صاف بود و هلال ماه تمام دشت را روشن کرده بود. خرگوش طوری ایستاده بود که سایه‌اش که از خود او بزرگتر بود بر روی کوه مقابل او افتاده بود و با صدایی که در کوه می‌پیچید خطاب به فرمانده فیل‌ها گفت: «ای فرمانده فیل‌ها من از طرف ماه فرستاده شده‌ام که به شما بگویم به چه حقی چشمه ماه را به تصرف خود در آورده‌اید. شما فقط تا زمانی که هلال ماه کامل شود فرصت دارید که اینجا را برای همیشه ترک کنید وگرنه ماه چشم‌های شما را کور و سر از تنتان جدا خواهد کرد. شبی که هلال ماه کامل شد فیلی که می‌خواهد آب بنوشد خشم ماه را در آب خواهد دید. دیگر خود دانید.» هفت شب از این ماجرا گذشت و هلال ماه کامل شد. آن شب فیل‌ها مانند همیشه به کنار چشمه آمده بودند. هوا صاف بود و قرص ماه درون آب افتاده بود. فرمانده فیل‌ها تا خرطومش را درون آب زد تا آب بنوشد آب موج برداشت و عکس ماه نیز مواج شد که ناگهان فرمانده فیل‌ها به یاد حرف فرستاده ماه افتاد و فکر کرد ماه خشمش را به او نشان داده است. فرمانده فیل‌ها پا به فرار گذاشت و فیل‌های دیگر نیز به دنبال او حرکت کردند و از سبزه‌زار رفتند و دیگر برنگشتند. حیوانات از خرگوش تشکر کردند و از آن به بعد با خیال آسوده از آب چشمه استفاده می‌کردند و همه این خوشبختی خود را مدیون هوش و ترفند خرگوش بودند. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان مرغ طلایی روزی روزگاری در یک دهکده، یک کشاورز و همسرش زندگی می کردند. آنها بسیار فقیر بودند و چیزی جز یک مزرعه کوچک که در آن سبزیجات پرورش می دادند نداشتند. کشاورز هر بار که سبزیجات مزرعه ی خود را می فروخت مقداری از پول آن را پس انداز می کرد تا اینکه سرانجام پول کافی برای خرید یک مرغ جمع کرد. کشاورز مرغی را از بازار خرید و به خانه برد و یک لانه برای آن ساخت تا در آن تخم بگذارد. کشاورز و همسرش قصدشان این بود که تخم هایی که مرغ میگذارد را بفروشند و از پول آن برای خرید نان و گوشت و ... استفاده کنند. صبح روز بعد وقتی او برای جمع آوری تخم ها به لانه مرغ رفت، در کمال تعجب دید که مرغ تخم طلایی گذاشته است. چند روز گذشت و مرغ هر روز یک تخم طلا می گذاشت. کم کم، کشاورز و همسرش ثروتمند شدند. همسر حریص کشاورز گفت: اگر می توانستیم تمام تخم های طلایی موجود در مرغ را داشته باشیم، می توانستیم خیلی سریع تر ثروتمند شویم و دیگه مجبور نبودیم هر روز صبر کنیم تا مرغ تخم طلا بگذارد. کشاورز گفت حق با توست!!! روز بعد، کشاورز بی سر و صدا به لانه مرغ رفت و مرغ را برداشت. او چاقو را در جیب خود مخفی کرده بود. آنها مرغ را کشتند و شکم او را باز کردند تا ببینند چند تخم طلا در شکم مرغ وجود دارد اما آنها هیچ تخم طلایی در شکم او ندیدند و و بدن مرغ شبیه بقیه مرغها بود. افسوس! حالا کشاورز و همسرش دیگر مرغی نداشتند که تخم طلا برایشان بگذارد و هر روز فقیر و فقیرتر شدند.... نتیجه اخلاقی: هیچ وقت نباید حریص و جاه طلب باشیم... کانال قصه های کودکانه @ghesehaye_koodakaneh
0128 baghareh 277.mp3
9.14M
۱۲۸ آیه ۲۷۷ ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالای خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. @lalaiekhoda
هدایت شده از لالایی فرشته ها
🌸با سلام🌸 پیشنهاد ویژه عمو قصه گو ویژه والدین 👇 https://eitaa.com/khatteketab 🌹ممنونم از توجه شما🌹
بوی_غذای_خوشمزه.mp3
7.6M
🌹بوی غذای خوشمزه🌹 🔅بالای ۳ سال 🔅قرائت: 🔅با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🔅 تدوین:رحیم یادگاری 🔅نویسنده گان :محمود پور وهاب،مجید ملامحمدی Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🌸کپی با یک صلوات🌸 1⃣7⃣9⃣ 🌈حمایت از ما👇 http://IDPay.ir/lalaiehfereshteha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈کوشا و 🌈این قسمت: علی کوچولو و آش افطار 🌈جهت شرکت در مسابقه عکس خودتان را درحال کمک کردن به والدین برای ما بفرستید. 🌈 جهت شرکت در مسابقه👇 🆔 @haramqom_koodak 🌈رواق کودک حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸با سلام🌸 الحمدلله با حمایت های شما عزیزان پیج اینستاگرام و اپلیکیشن لالایی فرشته ها افتتاح شدند. منتظر حضور گرم شما عزیزان هستیم. آدرس پیج👈 @Lalaiehfereshteha