🐢🐒 لاک پشت و میمون و درخت موز🐒🐢
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقبت کار بد
در یک روز گرم و آفتابی لاک پشتی در کنار رودخانه لم داده بود و آواز می خواند. ناگهان دید چیزی شناکنان به طرفش می آید. وقتی نزدیک شد لاک پشت فهمید که یک درخت موز است. لاک پشت به سرعت توی رودخانه پرید و درخت موز را به کنار رودخانه هل داد، اما هر کاری کرد نتوانست آن را روی زمین بکشاند.
میمونی در همان نزدیکی روی شاخه یکی از درختان بازی می کرد. لاک پشت به او گفت: «به من کمک کن تا آن را به باغم ببرم و بکارم.»
میمون نگاهی به درخت موز انداخت. هوس خوردن آن را کرد و گفت:«به شرطی به تو کمک می کنم که در درخت شریک بشوم.»
لاک پشت قبول کرد. آنها درخت را به باغ بردند. لاک پشت گفت: «حالا باید سوراخی بکنیم تا درخت را بکاریم.»
میمون گفت: «ای وای! نه! مگر قرار نشد با هم شریک شویم؟ »
لاک پشت گفت: «خوب درخت را می کاریم. وقتی میوه داد، میوه ها را نصف می کنیم.»
میمون قبول نکرد و گفت: «نه! این جوری نمی شود. فایده ای ندارد. از همین حالا باید درخت را نصف کنیم.»
هرچه لاک پشت اصرار کرد، میمون قبول نکرد و سهمش را همان وقت می خواست لاک پشت با ناراحتی درخت را نصف کرد. میمون نگاهی به بالای درخت انداخت که شاخه های جوان و برگ های سبز داشت و گفت:«قسمت بالا مال من.» بعد سر درخت را گرفت و با خودش برد تا در جای دیگری بکارد
درخت میمون خیلی زود خشک شد و برگ هایش زرد شد، اما درخت لاک پشت که ریشه داشت، روز به روز بزرگ تر شد تا آنجا که بعد از مدتی میوه داد. وقتی موزها رسیدند، لاک پشت که نمی توانست از درخت بالا برود، مجبور شد یک بار دیگر پیش میمون برود و از او کمک بخواهد. لاک پشت به میمون گفت: «اگر موزها را برایم پایین بیندازی، حتما به تو هم موز خواهم داد.»
میمون با خوشحالی قبول کرد و از درخت بالا رفت. لاک پشت هرچه پایین درخت انتظار کشید، از موز خبری نشد. میمون بالای درخت جا خوش کرده بود و موزها را یکی یکی می خورد و پوستشان را پایین می انداخت و می گفت: «آن دفعه گولم زدی! حالا هم من همه موزها را خواهم خورد.»
لاک پشت خیلی ناراحت شد. بوته های خار را جمع کرد و دور ریخت. میمون آخرین موز را هم با خوشحالی خورد و از درخت پایین پرید، اما پریدن همان و افتادن در بوته های خار همان. میمون از درد بالا و پایین می پرید و لاک پشت هم دلش را گرفته بود و به اداهای میمون می خندید.
#قصه_متنی
🐢
🐒🐢
╲\╭┓
╭ 🙈🐢@ghesehayemadarane
┗╯\╲
کی ازهمه قشنگتره2.mp3
6.37M
#انتقام_سخت
#امام_باقر_ع
#من_ماسک_میزنم
🌹کی از همه قشنگتره (۲)🌹
🔅بالای ۴سال
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره یس (آیه۸۱تا آخر)
🔅 تدوین:خانم کاشانی
🔅منبع:سایت وولک
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
2⃣4⃣1⃣
🌈#فروشگاه_ایرانی_اسلامی_فرشته👇
@froshgahfereshte
مهد مجازی غدیر
🌸🌺🌸🌺🌸
به همراه مسابقه بزرگ مادر و کودک
🎉🎉🎉🎉🎉
1⃣ هر روز یکقصه از پدری مهربان مقتدر حامی و تکیه گاه.... امیرالمومنین علیه السلام بشنوید📚 نقاشی قصهرا برای ما بفرستید🖼و جایزه ببرید.
2⃣شعری زیبا از پدری مهربان حفظ کنید وجایزه ببرید🎁
3⃣خطبه غدیر بخوانید📜 و جایزه ببرید.
آدرس کانال : https://ble.ir/mahde_ghadir
آدرس ارسال نقاشی : @mosabeghe_naghashi
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴📣📣 هشدار هشدار
والدین محترم قسم به هرآنچه اعتقاد دارید اگر ذره ای دلتان برای فرزندتان می سوزد این کلیپ را با دقت نگاه کرده و این خطر را جدی بگیرید #لایکی ؛خطر جدید فضای مجازی برای کودکان است که در سایه غفلت مسئولین و والدین فرزندانمان را به قعر سقوط اخلاقی و جهنم می کشاند لطفا نشر دهید از امام جمعه، امام جماعت گرفته تا مسئولین فرهنگی و نمایندگان مجلس . شاید یک نفر دلش برای نسل آینده و بی پناه این مملکت بسوزد .
#لایکی #فضای_مجازی
🔴 درخواست فیلترینگ اپلیکیشن تخصصی محو #حیاء
🔴 از کمپین درخواست فیلترینگ #لایکی اینجا حمایت کنید 👇👇
♨️ https://www.farsnews.ir/my/c/34852
🦆🍃اردک چطوری ساعت درست کرد؟🍃🦆
اُردک کوچولو هر روز صبح که از خواب بیدار می شد، غذایش کنار استخر باغ حاضر بود. اما هیچ وقت ندیده بود که این غذای خوشمزه را چه کسی برای او می آورد.
او دلش می خواست کسی که از او نگهداری می کند را ببیند و از او تشکر کند. اما چون همیشه دیر از خواب بیدار می شد نمی توانست او را ببیند. کلاغ به اردک گفته بود هر روز ساعت شش صبح پسرکی مهربان به باغ می آید و برای پرندگان باغ غذا می گذارد و بعد از آن به مدرسه می رود. اردک تصمیم گرفته بود از این به بعد ساعت شش صبح از خواب بیدار شود و آن پسر بچه ی مهربان را ببیند.
گوشه ی باغ، یک انباری بود که وسایل کهنه ای در آن قرار داشت. اُردک قبلا ساعت شکسته ای را در آن انباری دیده بود. حالا با خودش فکر کرد شاید بتواند از آن ساعت استفاده کند و صبح زود از خواب بیدار شود. او مدتی در انباری گشت تا بالاخره آن ساعت را پیدا کرد. ساعت، شکسته و بسیار کثیف بود. اردک تمام روز تلاش کرد تا آن ساعت را تعمیر کند اما تلاش او نتیجه ای نداشت. آن ساعت قابل استفاده نبود. اردک خسته و ناراحت به لانه اش بازگشت و تصمیم گرفت تمام شب بیدار بماند.
اردک مدتی از شب را داخل استخر به شنا کردن و زیر آبی رفتن گذراند. مدتی هم داخل باغ قدم زد اما برای چند لحظه چشمانش را بست تا کمی خستگی بیندازد وقتی چشمانش را باز کرد، نزدیک ظهر بود و او بیشتر از همیشه خوابیده بود.اردک ناامید و غمگین روی دیوار استخر نشست. اما دیوار استخر به وسیله آفتاب خیلی داغ شده بود و اردک متوجه شد که الان ساعت دوازده ظهر است. زیرا گرمای خورشید ساعت دوازده خیلی زیاد می شد.
با این اتفاق، یک دفعه فکری به سر اردک زد. اردک فهمید می تواند از نور خورشید به عنوان یک ساعت استفاده کند. اردک فکر کرد، نور خورشید هر روز صبح، انقدر به دیوار استخر می تابد تا سر ساعت دوازده که می شود آن را کاملا گرم و داغ می کند اما از ساعت دوازده به بعد، نور آن کم می شود و به جای آن کم کم سایه روی دیوار استخر می افتد و ساعت هشت شب هم که می شود، خورشید غروب می کند و همه جا تاریک می شود. اما با این حساب، ساعت شش صبح را چطور می شد از روی خورشید فهمید؟
اُردک از کلاغ کمک خواست . کلاغ به او گفت خورشید هر روز صبح زود، طلوع می کند و تا ساعت شش صبح، همه ی باغ را کاملا روشن و نورانی می کند. اما چون تو داخل لانه ات می خوابی، نور خورشید، نمی تواند تو را بیدار کند.
اُردک با شنیدن این حرف، فکری کرد و شروع به ساختن یک پنجره برای لانه اش نمود. با وجود یک پنجره، ساعت شش صبح، نور خورشید می توانست لانه ی اردک را هم مثل باغ، کاملا روشن کند.
نزدیک غروب، ساختن پنجره تمام شد. با تاریک شدن هوا، اردک کنار پنجره به خواب رفت . صبح که شد نور خورشید از پنجره به داخل لانه ی اردک تابید و او را بیدار کرد. اُردک با خوشحالی از خواب پرید و سرش را از پنجره بیرون کرد. او ناگهان روبروی خودش پسر بچه ی مهربانی دید که ظرف غذا در دستش بود و با تعجب به پنجره ی خانه ی اردک نگاه می کرد. اردک به او لبخندی زد و از خوشحالی فریادی کشید. پسرک به اردک نگاه کرد و گفت صبح به خیر. بفرمایید این هم غذای شما.
#قصه
🦆
🍃🦆
🦆🍃🦆
🍃🦆🍃🦆
@ghesehayemadarane
💥🐾 عید میکروبها 🐾💥
میکروبها هیچ وقت انشاهایشان را دم دست آدمها نمی گذارند چون دوست ندارند کلکهایشان لو برود.
اما چند روز پیش یک میکروب حواس پرت دفتر انشایش را گم کرده و به دست آدمها افتاده.
این میکروب درباره عیدمیکروبی یک انشاء نوشته است. انشای او را برای شما چاپ کردیم تا شما هم بخوانید.
ᐸᐸانشای یک میکروب>>
عید نزدیک است و ما میکروبها خیلی به دلمان صابون زده ایم. یعنی خیلی امیدواریم که در عید حسابی بهمان خوش بگذرد.
ما میکروبها هم باید مثل آدمها خودمان را برای عید آماده کنیم ولی ما به جای خانه تکانی و تمیزکاری باید حسابی کثیف کاری کنیم. هر چه کثیفتر و آلوده تر باشیم بیشتر می توانیم مریضی تولید کنیم. آخ که چه کیفی دارد مریض کردن آدمها.
بعضی از دوستای من عاشق ناخن بچه ها هستند. زیر ناخنهای بچه ها قایم می شن و از طریق ناخنها به دهان و شکم بچه ها راه پیدا می کنن
ما میکروبها هم مثل آدمها عاشق پیک نیک و تفریح هستیم. من و خواهر و برادرام عاشق پیک نیک دندانی هستیم .در عید که بچه ها زیاد شیرینی و شکلات می خورند، می رویم لای دندانهایشان و هر چقدر دوست داریم خرابکاری می کنیم. من خودم پارسال با یک کلنگ میکروبی دندان یک بچه ی شکلات خور، را خورد خورد کردم. بیچاره چقدر داد می زد.
بعضی از بچه ها آنقدر بدند که با مسواک پدر ما را در می آورند. یک بار یک بچه ی تمیز، با مسواکش صد هزار تا میکروب رو یکجا کشت. از اون موقع تا حالا هیچ میکروبی جرأت نکرده دیگه به اونجا بره.
اما بعضی از بچه های شلخته و بی انضباط آنقدر با ما مهربونند که همیشه لای دندوناشون برای ما هتل درست می کنند.
بعضی از دوستای من عاشق ناخن بچه ها هستند. زیر ناخنهای بچه ها قایم می شن و از طریق ناخنها به دهان و شکم بچه ها راه پیدا می کنن. میگن تا حالا خیلی از بچه هارو همین طوری مریض کردن. یکی از دوستام امسال یه هتل ناخن پیدا کرده قراره همه مون رو ببره اونجا. می گه خیلی باحاله .شما هم اگر ناخن بلند و کثیف پیدا کردید ما رو خبر کنید.
ما میکروبها روی دستهای کثیف، خوراکی های غیر استاندارد، وسایل آلوده و خیلی جاهای دیگه مشغول خرابکاری هستیم. می خواهیم حسابی این عید رو میکروبی کنیم.
#قصه
💥
🐾💥
💥🐾💥
@ghesehayemadarane
39.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
♤پهلوانان♤
(شمس پرنده)
💕
🐦💕
╲\╭┓
╭ 🐦💕@ghesehayemadarane
┗╯\╲
🌟إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاء
با این دو دست کوچکم
دست می برم پیش خدا
با دل پاک و روشنم❣
دعا کنم، دعا دعا
╲\╭┓
╭ ❤️🍃 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🐓👨🏼✈️خروس خوش صدا👨🏼✈️🐓
یک روز آقا خروسه صدایش گرفت و آوازش شد: «قی قی لی، قی قی،قی قی لی، قی لی».
خروسه صبح صحر پا شد رفت و آقا بزه را بیدار کرد. آقا بزه گفت: «دهان باز، دهان باز!» و زیر نور ماه ، ته گلوی خروسه را دید و گفت: «یک تیغ اینجاست. چه طوری آمده اینجا؟»
خروسه با بالها یش زد به سرش و گفت: «وای، دیشب که طوفان شد، رفتم لب پشت بام...»
آقا بزه گفت: «خب رفتی که رفتی، جلوی دهانت را میگرفتی که آشغال توش نرود!» و یک مشت علف و تره و شاه تره داد که بجوشاند و بخورد.
خروسه آنها را جوشاند، اما تا آمد بخورد، بار دیگر آواز خواند:
... قی قی لی، قی لی، قی قی لی قی لی!
و یک دفعه از صدایش خوشش آمد و جوشانده را دور ریخت.
خانم مرغه منتظر آواز خروسه بود تا مثلاً بیدار شود که یک دفعه خروسه خواند:
... قی قی لی قی لی، قی قی لی قی لی!
خانم مرغه گفت: «وای این چه آوازی بود، وای این دیگر کی بود؟» و از جایش پرید و آقا خروسه را دید. خانم مرغه گفت: «دوباره بخوان!»
... قی قی لی ،قی لی، قی قی لی، قی لی...
خانم مرغه یک دفعه جیغ کشید و از حال رفت و بدجوری تب کرد. خروسه پرید و هی اسپند دود کرد تا هوای کثیف، تمیز شود. هی برگ خیس گذاشت روی پیشانی مرغه تا درجه تبش کم شود.
خانم مرغه گفت: «تب من که از هوای کثیف و این حرفها نیست، از صدای عجیب وغریب شماست، خروس عزیز!»
خروسه گفت: «باشد باشد، دیگر نمیخوانم خانم جان.»
و دیگر نخواند.
چند روز گذشت. خروسه بس که آواز نخوانده بود، گلویش باد کرده بود. او صبح زود پا شد، راه افتاد و رفت تا رسید به خیابان. آقا پلیسه آنجا بود. اما خیلی غمگین بود. خروسه گفت: «چی شده، انگار غصه داری؟»
پلیس گفت: «سوتم گم شده، حالا خیابان به هم میریزد...»
خروسه گفت: «خب، خودم سوتت میشوم.» و سوت پلیس شد.
قی قی لی قی لی میخواند، ماشینها میایستادند.
قی قی لی قی لی میخواند، ماشینها میرفتند.
آقا پلیس دیگر غمگین نبود. گلوی خروسه هم،دیگر باد کرده نبود.
یک روز یک اتوبوس سر خیابان، ایستاده بود و راه نمیرفت.
خروسه گفت: «چرا راه نمیروی؟»
اتوبوس گفت: «چی بگویم، بی بوق شدم. بی بوق هم که نمیشود راه رفت.»
خروسه از جا پرید و گفت: «من سوت پلیس شدهام، میخواهی بوق تو هم بشوم؟»
و بوق اتوبوس شد.
"قی قی لی قی لی" میخواند، حواس آدمها جمع میشد.
"قی قی لی قی لی "میخواند، حواس ماشینها جمع میشد.
اتوبوسه دیگر بیکار نبود.
خروسه برای خودش یک مغازه زد. هر که صدا میخواست پیش او میآمد. شب هم میرفت خانه، دهانش را میبست که خانم مرغه از آوازش ناراحت نشود.
یک روز، خروسه جلوی مغازهاش را آب و جارو میکشید که مامان لی لی حوضک، بر سر زنان، آمد و گفت: «پای جوجهام روی پوست موز لیز خورده، افتاده دوباره توی حوضک.»
خروسه پرید لب حوضک. صدایش را هم انداخت به گلویش و بلند خواند:
... قی قی لی قی لی...، کمک، کمک .
دو دفعه، سه دفعه که خواند، آقا غازی و بزی و زاغی آمدند. قایقشان را هم آوردند و جوجه را نجات دادند. بعد هم پوست موز را انداختند توی سطل.
خانم مرغه که از پشت پنجره نگاه میکرد،خیلی خوشحال شد و به آقاخروسه افتخار کرد. یک غذای خوشمزه پخت و او را برای ناهار صدا کرد. بعد از ناهار هم گفت: «برایم" قی قی لی" بخوان!»
#قصه
#اعتمادبه_نفس
👨🏼✈️
🐓👨🏼✈️
👨🏼✈️🐓👨🏼✈️
@ghesehayemadarane