سکه طلا و مرد طمعکار.mp3
6.74M
#انتقام_سخت
#ضربه_متقابل
#من_ماسک_میزنم
🌹سکه های طلا و مرد طمعکار🌹
🔅بالای ۴سال
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره یس (آیه۶۶تا۷۰)
🔅 تدوین:خانم کاشانی
🔅منبع:سایت وولک
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
2⃣3⃣8⃣
🌈فروشگاه ایرانی اسلامی #فرشته👇
@froshgahfereshte
مورچه کوچولوی کتابخوان.mp3
6.37M
#انتقام_سخت
#عید_غدیر
#من_ماسک_میزنم
🌹مورچه کوچولوی کتابخوان🌹
🔅بالای ۴سال
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره یس (آیه۷۱تا۷۵)
🔅 تدوین:خانم کاشانی
🔅منبع:سایت وولک
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
2⃣3⃣9⃣
🌈فروشگاه ایرانی اسلامی #فرشته👇
@froshgahfereshte
کی ازهمه قشنگتره 1.mp3
7.04M
#انتقام_سخت
#امام_باقر_ع
#من_ماسک_میزنم
🌹کی از همه قشنگتره (۱)🌹
🔅بالای ۴سال
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅قرائت : سوره یس (آیه۷۶تا۸۰)
🔅 تدوین:خانم کاشانی
🔅منبع:سایت وولک
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
2⃣4⃣0⃣
🌈#فروشگاه_ایرانی_اسلامی_فرشته👇
@froshgahfereshte
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺هنرپیشههای هالیوودی در صف اول ترویج فرزندآوری👆جالب است بدانیم که آمریکاییها جز پراولادترین مردم جهان هستند! و این فرهنگ بین هنرپیشگان این کشور نیز جا افتاده است این در حالی است شرط #ازدواج برخی از سلبریتیهای ایرانی، از ابتدا «فرزند نیاوری» است!
#فرزند_آوری
@tebiranii
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
نمازِ تپلی
بابا با کمک چند کارگر اسباب و اثاثیه را توی حیاط می گذاشت. ساناز دست تپلی را گرفته و دورِ حوض کوچک و آبیِ وسطِ حیاط میچرخید. چند تا ماهیِ قرمز و لپ گلی توی آبِ حوض دنبال هم میکردند.
ساناز خانه ی جدید را خیلی دوست داشت. خانه ی جدید یک حیاط و یک ایوانِ کوچک داشت.بابا توی ایوان نشست و شربتی که مامان برایش آورده بود، از توی سینی برداشت؛ ساناز کنار بابا نشست و گفت:« بابا میشود اول وسایل اتاق من را بچینید؟»
بابا لبخندی زد، شربت را سر کشید و گفت:« بله دختر گلم، چرا نشود؟»
ساناز دستانش را با شادی به هم زد و گفت:« آخ جون، ممنون بابا جون» مامان فرش کوچکی گوشه ی حیاط زیر درخت خرمالو پهن کرد. جعبه ی اسباب بازی ها را کنار فرش گذاشت ؛ ساناز را صدا زد و گفت:« ساناز جان با تپلی بیایید روی این فرش بنشینید و بازی کنید تا ما وسایل را جا به جا کنیم.»
ساناز از مامان تشکر کرد، روی فرش نشست ؛ تپلی هم کنارش به درخت تکیه داد.
اسباب بازی ها را دور خودشان چید و مشغول بازی شد. مامان و بابا یکی یکی جعبه ها را به داخل خانه می بردند و در جای مناسب میگذاشتند.
کارشان که تمام شد مامان ساناز را صدا زد و گفت:«ساناز بیا عصرانه بخور»
ساناز دست تپلی را گرفت و برای خوردن عصرانه به آشپز خانه رفت. بابا داشت قفسه ای را به دیوار میبست؛ مامان لقمه ی نان و حلوا را به ساناز داد و رو به باباگفت:«خداراشکر این جا مسجد نزدیک است از این به بعد می توانیم برای نماز به مسجد برویم.»بابا پیچ را محکم کرد و گفت:« بله خدا را شکر»
ساناز عصرانه اش را خورد و به حیاط برگشت، تپلی را روی پایش نشاند و مشغول بازی شد.
بابا صبحِ روزِ بعد از ساناز ، تپلی و مامان خداحافظی کردو رفت.
مامان باقی کارهای اسباب کشی را انجام داد. ساناز هم به او کمک کرد و قفسه ی اسباب بازی های خود را توی کمد چید.
ظهر شد ، مامان به اتاق ساناز رفت و گفت:« خسته نباشی دختر مهربانم ، من می خواهم برای نماز به مسجدبروم، شما هم آماده شو تا برویم»
ساناز با لب و لوچه ی آویزان گفت:« مامان من نمیایم! من و تپلی میخواهیم
باهم بازی کنیم.» مامان کمی جلوتر آمد و گفت:« اگر شما نیایید من هم نمی توانم بروم.» ساناز که دلش می خواست در اتاق جدیدش بازی کند، گفت:« من و تپلی توی خانه می مانیم »
مامان چیزی نگفت و از اتاق خارج شد . ساناز چند دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد. مامان را دید که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. ساناز روسریِ مامان را روی سرش انداخت و کنار مامان ایستاد.
به مامان نگاه کرد، همراه مامان خم و راست شد ونماز خواند. بعد از نماز مامان پیشانی ساناز را بوسید ،سجاده ها را جمع کرد و گفت:« قبول باشد دختر قشنگم»
ساناز بعد از نماز با آجر هایش خانه می ساخت ، تپلی نشسته و اورا نگاه میکرد.
با صدای زنگِ در ساناز از جا پرید و به حیاط دوید . مادربزرگ را که پشت در دید، توی بغلش پرید؛ گفت:« سلام مادربزرگ بیایید اتاق جدیدم را که برایتان گفتم نشانتان بدهم ، ببینید حیاط ما چقدر بزرگ است. »
دست مادربزرگ را کشید و او را به داخل خانه برد. مادربزرگ کمی نشست و شربتی خورد . بعد هم به اتاق ساناز رفت وگفت:« به به، چه اتاق قشنگی » رو به ساناز کرد و ادامه داد:« بخاطر اتاق جدیدت برایت هدیه ای آورده ام» ساناز بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون هدیه» مامان با ظرف میوه از راه رسید. ساناز سبد میوه را از مامان گرفت و گفت:« مامان سبد را به من بده ،شما مهمان من هستید، بفرمایید بنشینید»
مادربزرگ و مامان خندیدند و کنار تپلی نشستند.
ادامه دارد....
#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نمازِ_تپلی
ادامه ی قصه....
ساناز میوه را جلوی میهمانانش گذاشت و رو به مادربزرگ گفت:« چشمانم را ببندم؟» مادر بزرگ کیفش را برداشت و گفت :« بله ببندعزیزم تا هدیه ات را توی دستان قشنگت بگذارم»
ساناز چشمانش را بست دستانش را جلو آورد ؛ مادربزرگ بسته ی کاغذکادو پیچی شده ای را روی دستان ساناز گذاشت و گفت:«حالا چشمانت را باز کن»
ساناز چشمانش را باز کرد ،تشکر کرد و سریع کاغذ کادو را باز کرد.
هدیه مادر بزرگ یک چادرِ گل گلیِ زیبا بود . ساناز از خوشحالی جیغی کشید و از جا پرید،چادر گل گلی را سرش کرد ، چرخید ، خودش را جلوی آینه دید ؛ مادربزرگ دست ساناز را گرفت او را در آغوش کشید و گفت:«خیلی زیبا شدی مثل فرشته ها» ساناز خودش را محکم توی بغل مادربزرگ جا داد و گفت :« پس تپلی چه؟» مادربزرگ خندید و گفت:« برای تپلی هم آورده ام نگاه کن» و به کاغذ کادو اشاره کرد. یک چادر گل گلیِ کوچک هم توی بسته بود ،ساناز مادر بزرگ را بوسید و چادر نماز را بر سر تپلی انداخت.
رو به مامان کرد و گفت:« مامان میشود برویم مسجد؟ من و تپلی هم می آییم»
مامان دستی به سر ساناز کشید و گفت:« بله حتما ... امشب همگی برای نماز به مسجد می رویم.»
هوا داشت کم کم تاریک میشد مامان و مادربزرگ توی حیاط منتظر ساناز و تپلی بودند ،تا باهم به مسجد بروند.
ساناز روسری صورتی اش را محکم کرد ، چادرش را روی سرش گذاشت ؛ چادر تپلی را هم مرتب کرد ، دستش را گرفت و گفت :« آماده ای تپلی؟ برویم؟» تپلی سری تکان داد و همراه هم از اتاق بیرون رفتند. ساناز کفش های قرمزش را پوشید . مامان دست ساناز را گرفت گفت:« تپلی را برای چه آورده ای؟ »
ساناز گفت:« او می خواهد بیاید و در مسجد نماز بخواند.»
مامان خندید ،چادرش را مرتب کرد .
ساناز بالا و پایین می پرید و لی لی کنان همراه مامان و مادربزرگ به سمت مسجد می رفت.
وقتی رسیدند پسر بچه ای اذان می گفت. حیاط مسجد یک حوض بزرگ و آبی داشت درست مثل حوض خانه ی خودشان. توی حوض هم پر از ماهی بود، از کنار درخت توت حیاط گذشتند . چند پسر بچه توی حیاط دنبال هم می دویدند. چشمش به گنبد بزرگ و گلدسته های آبیِ مسجد افتاد .
به در ورودی رسیدند. ساناز کفش هایش را درآورد و داخل کمدی که جلوی در بود گذاشت. و همراه مامان و مادربزرگ وارد مسجد شد.
زن ها همه با چادر های گل گلی کنار هم ایستاده بودند.پرده ی سبز بزرگی قسمت زن ها و مرد ها را جدا کرده بود. فرش ها و پرده های مسجد سبز بودند.صدای مرد ها از آن طرف پرده می آمد.
ساناز کنار مادربزرگ و مامان ایستاد.مامان سه تا سجاده پهن کرد یکی برای خودش یکی برای ساناز یکی هم برای مادربزرگ، ساناز اخم کرد و دست به سینه ایستاد. گفت:« پس تپلی چه؟ » مامان دستی بر سر ساناز کشید و گفت:« مگر عروسک ها هم نماز میخوانند؟»
خانمی که شبیه مادر بزرگ بود لبخند زد شکلاتی به طرف ساناز گرفت و رو به مادر گفت:« بله که عروسک ها هم نماز می خوانند. هرکسی که بخواهد با خدا حرف بزند نماز می خواند. » بعد به ساناز گفت:« مگر نه دختر قشنگم؟»
ساناز شکلات را گرفت، تشکر کرد و گفت:« یعنی ما وقتی نماز میخوانیم با خدا حرف می زنیم؟»
مامان پیشانی ساناز را بوسید گفت :« بله دخترم » مکبر گفت:« الله اکبر » و همه مشغول خواندن نماز شدند ،حتی تپلی!
#باران
#قصه_کودکانه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦋پروانه ها 🦋
سه پروانه زیبا در باغی پر از گل زندگی می کردند. یکی از آن ها قرمز رنگ، یکی زرد رنگ و دیگری سفید رنگ بود.
آن ها هر روز صبح با هم بر روی گل ها می نشستند و از شهد آن ها می نوشیدند و بعد روی گل ها بازی می کردند و می رقصیدند. یک روز که آن ها مشغول بازی بودند، خورشید پشت ابرهای سیاه قایم شد و باران شروع به باریدن کرد
بال نازک پروانه ها زیر باران خیس شد. آن ها به دنبال جایی برای قایم شدن بودند تا وقتی باران تمام شود باز هم با هم بر روی گل ها بازی کنند. پروانه ها به گل قرمز زیبایی رسیدند. پروانه قرمز رنگ گفت : ” ای گل زیبا ، بال های نازک ما زیر باران خیس شده اجازه می دهی من و دوستانم تا وقتی باران تمام می شود زیر گلبرگ های تو بنشینیم ؟ ” گل قرمز گفت: ” فقط تو که همرنگ من هستی می توانی و دوستانت نمی توانند.” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. “
پروانه ها با هم بال زدند و از کنار گل قرمز رفتند. پروانه ها به گل زرد رنگی رسیدند و از او خواستند که برای لحظاتی زیر گلبرگ هایش بشینند تا باران تمام شود. اما گل زرد رنگ گفت : ” فقط پروانه زرد رنگ که با من همرنگ است می تواند کنار من بنشیند .” پروانه ها با هم گفتند: ” ما با هم دوست هستیم ، ما با هم به اینجا آمده ایم و با هم می رویم، ما از هم جدا نمی شویم. ” پروانه ها بال گشودند و از کنار گل زرد رفتند.
این بار به گل سفید رنگی رسیدند. ولی باز هم گل سفید رنگ مثل دو گل دیگر فقط پروانه همرنگ خود را می خواست.
پروانه ها باز هم حرف های قبل خود را تکرار کردند. آن ها با هم دوست بودند و نمی خواستند که از هم جدا شوند. باران تند تر می بارید. بال نازک پروانه ها کاملا خیس شده بود و از سرما می لرزیدند.
خورشید که این ماجرا را از پشت ابرها می دید بیرون آمد. او که دوستی پروانه ها را تماشا می کرد، ابرها را کنار زد. دانه های باران ریزتر و ریزتر شدند تا وقتی که باران تمام شد. خورشید نور طلایی خود را به پروانه های زیبا تاباند. بال های نازک آن ها خشک شد و زیر نور خورشید می درخشید. آن ها باز هم با خوشحالی بر روی گل ها بازی کردند.
#قصه_متنی
💕
🦋💕
╲\╭┓
╭ 🦋💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
امام محمّد باقر ✨ مهربون من
پنجمین ستاره ی ⭐️ آسمون من
همه ی درد و بلات به جون من
ما بچه ها شنیدیم تو مدینه🏴 بلا دیدی
خیلی غم ها 😔توی کربلا 🏴دیدی
میدونم که خاطرات بچگیت پر از غمه
دلِ تو غرق عزا و ماتمه😭
توی قلبت🖤 همیشه محرمه
آقاجون ما بچه شیعه ها
دوست داریم یه عالمه 💚
دُردونه ها، شهادت امام مهربونمون
✨حضرت باقرالعلوم (علیه السلام)✨
را به همه ی شما تسلیت میگوییم.🏴
💕
🖤💕
╲\╭┓
╭ 🕯💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
💫السلام علیک یا محمد الباقر💫
⭐️سلام ای امام مهربان بقیع⭐️
پنجم امام باقر(علیه السلام)✨🕯
که علم از او شد ظاهر🖤
شاگردها تربیت کرد🏴
اسلام رو تقویت کرد🕯
🕌ما بچه شیعه ها بقیع رو می سازیم...
▪️سالروز شهادت جانسوز نهال گلشن دین،
نور دیده زهرا، سپهر دانش و بینش،
امام محمد باقر(ع) تسلیت باد.
💕
🖤💕
╲\╭┓
╭ 🕯💕 @ghesehayemadarane