۱۷ شهریور ۱۳۹۹
ماسک ۳ لایه رضوان😷
پرسی،چسبی،دوخت(دو لایه اسپان،یک لایهSMS)
مورد تایید سازمان غذا و دارو👩⚕️
تعداد بالا(20هزارتا)دونه ای1400
و تعداد پایین تر1500تومان
سفارش
@mokhtarinezamesalamat
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
بارون
یه ابری بود دلش گرفته بود☁️
دلش می خواست بباره🌧
اما نمی تونست
این ور می رفت
اون ور می رفت
تا شاید جایی پیدا کنه
که بتونه بباره و اروم بگیره!
اما هرجا می رفت کسی دوسش نداشت😢
هر جا خواست بباره گفتن وای بازم بارون😱
الان خیس میشیم مریض میشیم🤧
دلش میخواست از اون شهر و دیار بره
اما تنها نمی تونست
باید باد میومد و کمکش می کرد🌬
چند روز سر راه نشست منتظر
اما از باد خبری نبود
خسته شده بود
دلش گرفته بود😞
یهو از پشت بوته ها صدایی شنید🍃
جلو رفت دید صدا از زیر خاکه
یکی اون زیر گیر کرده بود
ابر کوچولو گفت:«تو کی هستی چرا اونجا گیر کردی؟»☁️
صدا گفت:« من یه دونه ی تنهام
خیلی وقته می خوام بیام بیرون اما زمین خشکه بارون نمی باره»
ابر کوچولو گفت:«یعنی تو منتظر بارونی؟»🤔
دونه گفت :«اره میشه بری دنبال ابر؟»🙏
ابر کوچولو خوشحال شد و گفت من ابرکوچولو هستم 😍
و شروع کرد به باریدن 🌧
بارید و بارید تا زمین تر شد
ابر کوچیک و کوچیک تر شد
دیگه ازش چیزی نموند
دونه کوچولو اروم سر از خاک بیرون آورد🌱
این طرف و اون طرف رو نگاه کرد
اما ابر رو ندید
دلش گرفت
خورشید دونه رو دید🌞
صداش کرد و گفت:
«سلام دونه کوچولو خوش اومدی به دنیا چرا غصه داری؟»
دونه گفت:«ابرکوچولو بخاطر من بارید و تموم شد»
خورشید خندید و نورش رو توی صورت دونه تابوند☀️
گفت:«غصه نخور به جای غصه خوردن تلاش کن
تا یه درخت قوی بشی و تلاش ابرکوچولو رو تموم کنی»
دونه محکم به زمین چسبید روز به روز
بزرگ و قوی شد
تا اینکه یه روز ابر بزرگی رو دید
ابر جلو اومد و گفت
:«سلام تو همون دونه کوچولو هستی که سال های پیش
با کمک ابرکوچولو از دل خاک بیرون اومدی؟»
درخت سرش رو بالا گرفت و گفت:🌳
«بله من همون دونه هستم»
ابر بزرگ گفت:«خیلی دوست داشتم دوباره ببینمت
من همون ابر کوچولو هستم!»
☺️به نظر تو ابر کوچولو چطور ابربزرگی شد و برگشت؟
#باران
#قصه
۱۹ شهریور ۱۳۹۹
۱۹ شهریور ۱۳۹۹
یک مراسم مهم
#قسمتهفتم
محمد همراه پدر، حاج آقا و اهالی محل حبوبات، ماکارانی و روغن ها را بسته بندی و آماده کردند تا در روز عاشورا بین همسایه های نیازمند تقسیم شود.
بعد از تقسیم بندی بسته ها گفتند:«دوستان و هم محلی های عزیز متاسفانه شنیدیم یکی از عزیزان محله مدتی است بیکارند و همسرشان هم بیماری قلبی دارند و باید هرچه زودتر عمل جراحی شوند.»
آقای احمدی تعمیرکار لوازم خانگیِ محله جلو آمد و گفت:«حاج آقا چند روزی است که شاگردم در محل دیگری برای خودش مغازه ای دست و پا کرده و من دست تنها هستم بگویید بیاید پیش خودم کار کند»
محمد خندید و به صورت پدر نگاه کرد، چشمان هردوی انها از خوشحالی برق می زد.
آقای شریفی دستش را روی شانه ی آقای احمدی گذاشت و گفت:«خداخیرتان بدهد» بعد رو به حاج آقا کرد و گفت:«هزینه ی عمل چقدر است؟ می توانیم گلریزان کنیم»
محمد آرام در گوش پدر گفت:«بابا گلریزان یعنی چه؟»
پدر لبخندی زد و گفت:«یعنی هر کس هرچقدر در توان دارد و می تواند پول بگذارد و همه با کمک هم هزینه عمل را بدهند.»
محمد دستانش را به هم مالید و گفت:«بهتر از این نمی شود»
حاج آقا گفت:«بسیار خب من هماهنگ میکنم و ایشان را در بیمارستان بستری می کنیم هزینه عمل را به اطلاع شما می رسانم»
جلسه که تمام شد محمد دست در دست پدر به خانه برگشت.
او ازاینکه توانسته بود به دوستش کمک کند خیلی خوشحال بود.
پایان
#باران
#قصه
🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
۱۹ شهریور ۱۳۹۹
۱۹ شهریور ۱۳۹۹
۱۹ شهریور ۱۳۹۹
۱۹ شهریور ۱۳۹۹
16.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویانمایی
پویانمایی داستان آب کربلا
🕯
🖤🕯
╲\╭┓
╭ 🖤🕯 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۱۹ شهریور ۱۳۹۹
🍃🦔 خارپشت خوشبخت 🦔🍃
آن روز، روز قشنگی بود و میکو، خارپشت کوچولو حسابی سرحال بود.
توی باغش خودش دراز کشیده بود و ابرها را تماشا می کرد.شکل و قیافه ابرها طوری عوض می شد که میکو یاد بعضی از حیوانات یا گیاهان باغ می افتاد.
میکو باغش را خیلی دوست داشت او همه گل ها، بوته ها،و حتی همه علف های هرز را به اسم و نام خودش می شناخت.غیر از این که اسم همه رابلد بود می دانست که هر گیاهی می تواند کدام بیماری را خوب کند.
خارپشت کوچولو حتی همه حیواناتی را که رد آن جا زندگی می کردندمی شناخت.با حیواناتی که روی زمین می خزیدند آشنا بود حیواناتی که پستان دار بودند و به بچه هایشان شیر می دادند با همه حتی حشره ها آشنا بود.
تازه این که چیزی نبود، میکو پرنده ها را هم با نگاهش دنبال می کرد و آن ها را از روی صدای آوازشان می شناخت.خلاصه، میکو آن روز برای خودش دراز کشیده بود و فکر می کرد، یک دفعه صدایی بلند شد و فکرهای او را به هم ریخت:
عجب زمانه ای شده ها، آخه یک نگاهی به خودت بکن. تو باغت دراز کشیده ای و لم داده ای و تمام روز را با خودت خیال می بافی که چی؟ تنبل بی مصرف.
این صدای بابا بزرگ بود که بیرون آمده بود تا مثل هر روز قدم بزند. پیرمردگفت: عجب دوره و زمانه ای شده است بچه های این دوره اصلا به درد نمی خورند.
یادم هست بچه که بودم یک بار نشد تمام روز را لم بدهم یا ول بگردم و برای خودم تو هوا سیر کنم آخه پسر جان تو باید کاری کنی!
میکو جواب داد ولی پدر بزرگ من که بیکار نیستم. دارم به ابرها نگاه می کنم توی گل و گیاهان چشم می گردانم و...
په! مثلا که چی؟ نه آقا جان. نه آقا جان. این حرف ها پوچ است. وسط علف ها ولو شده ای. و گل ها را الکی بو می کنی؟ و وقتت راتلف می کنی؟ تو باید از جوانی ات استفاده کنی و کار مهمی انجام بدهی و عاقبت به خیر شوی.
میکو جواب داد: آخه من همین جا و همین جوری هم خوشبختم.
پدربزرگ گفت: حرفش را هم نزن .برو یک نگاهی بینداز ببین بقیه چه طوری زندگی شان را جمع و جور می کنند.
پدر بزرگ این را گفت سرش را تکان داد و لنگان لنگان رفت.
میکو گیج شده بود. به نظر او انگار که بابا بزرگ از او شاکی شده و ناراضی بود. مثلا بقیه چی کار می کنند که کارشان از او بهتر است؟
خارپشت کو چولو هر چه فکر کرد عقلش به جای نرسید.انگار باید خودم راه بیفتم ببینم جاهای دیگر چه خبر است؟ شاید از بقیه چیزهایی یاد گرفتم.
این شد که کوله پشتی اش را بست و راهی شد.
یک دفعه لاک پشت مثل برق از کنار میکو رد شد میکو داد زد: هی خانم لاک پشته صبر کن ببینم. واسه چی می دوی؟
لاک پشت به سرعت نفس نفس زنان گفت: دارم... دارم... آموزش می بینم و تمرین می کنم.
خار پشت کوچولو پرسید: تمرین واسه چی؟
واسه این که ... واسه این که بتوانم از همه لاک پشت های دنیا ...تندتر بدوم.
میکو پیشانی اش را خاراند و گفت: با این لاک سنگینی که روی کولت داری یک کم سخت نیست که بدوی؟
لاک پشت گفت: معلومه که سخته!پس خیال می کنی برای چه موقع دویدن لاکم را روی کولم می کشم؟
عوضش... می دانی، اگر... اگر من تندترین لاک پشت دونده دنیا بشوم آن وقت دیگر همه من را می شناسند ... و من خوشبخت می شوم.
میکو با خودش گفت: خانم لاک پشته درست می گوید.ها!
هی بگذار تا من هم با تو بدوم.
و هر دو تا از جا کنده شدند و دویدند. ولی چیزی نگذشت که خارپشت از پا افتاد و کنار کشید.حسابی از نفس افتاده بود.اما خانم لاک پشته همان طور دوید و دوید و رفت.
حتی برنگشت تا پشت سرش را نگاه کند.میکو با خودش گفت: ول کن بابا ما نیستیم.دویدن تفریح خوبی است ولی نه این جوری!
چند لحظه ای استراحت کرد و بعد با قدم هایی آهسته تر به راهش ادامه داد.
#قصه
╲\╭┓
╭ 🦔🍃 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۱۹ شهریور ۱۳۹۹
۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#نکته
در بسیاری از خانوادهها مشارکت میان پدر و مادر و کودک وجود دارد؛ اما در تماشای کارتون و فیلم و سریال و بازیهای رایانهای.
پدر و مادر در کنار فرزندشان نشسته و برنامههای مخصوص به کودکان را تماشا کرده یا به همراه کودک بازی رایانهای میکنند. کودک نیز همنشین والدین شده و فیلم و سریالهای مربوط به بزرگترها را میبیند.
چنین مشارکتی نه تنها آثار مثبت بازیهای مشارکتی را ندارد؛ بلکه فاصلۀ میان کودک و والدین را زیاد هم میکند.
@ghesehayemadarane
۱۹ شهریور ۱۳۹۹