🕋 تیک و تیک و تیک ، صبح شد بچهها
🕋 با نام خدا ، برخیزید از جا
🕋 با اخلاق خوش ، با لبی خندان
🕋 سلام بدین به ، بابا و مامان
🕋 شستن دست و ، شستشوی رو
🕋 با آب تمیز ، بگیرید وضو
🕋 با نماز صبح ، با شکر خدا
🕋 میشود آغاز ، روز خوب ما
✍ مصطفی رحماندوست
🔮 @amoomolla
🕌 #نماز #شعرنماز
🐈🐀موش میخوری یا آبگوشت؟!🐀🐈
یكی بود، یكی نبود. پیرزن فقیری بود كه در خانه خرابه ای زندگی میکرد، نه شوهری داشت و نه فرزندی. نه فامیلی و نه آشنایی.
تنها همدم پیرزن گربه ای ضعیف و لاغر بود كه وقتی راه میرفت، دنده هایش از زیر پوستش بیرون زده و شكمش به پشتش چسبیده بود. پیرزن چشمش به دست مردم بود و گربه چشمش به موش های آن خانه ی خرابه. پیرزن با لقمه ای نان سیر میشد و هر بار خدا را شكر میكرد كه روزی او را رسانده و او را از یاد نبرده. ولی گربه غر میزد و به خانه های اطراف سرك می كشید، به امید این كه غذایی چرب تر از موش های خانه ی پیرزن پیدا كند.
روزی گربه همان طور كه به دنبال غذا بو میكشید، از خانه ی پیرزن دور شد.به كوچه و محله ای رسید كه از هر طرف آنجا بوی خوبی می آمد.گربه گیج از آن همه بو به راهش ادامه داد و ازآشپزخانه ی قصر پادشاه سر در آورد. آهسته و آرام پشت دیگی پنهان شد و تنش را به دیگ چسباند و به آن پنجه كشید. پنجه اش را جمع كرد و یك طرف صورتش را به دیگ چسباند و دور آن چرخید، راه ورودی پیدا نكرد. صدای پای آشپز را شنید و دوباره پشت دیگ پنهان شد. آشپز كنار دیگ ایستاد. در آن را باز كرد و ملاقه ای در دیگ فرو كرد، آن را بالا آورد. لبهایش را به لبه ی ملاقه چسباند، قدری چشید و گفت : به به! در همین لحظه بوی خوش آبگوشت در آشپزخانه پیچید. آشپز برگشت كه كاسه ای بردارد. گربه از خود بیخود شد و به لب دیگ پرید.
آشپز برگشت و گربه را دید . ساطور را برداشت و به طرفش پرتاب كرد. گوشه ی ساطور به پای گربه خورد. تا مغز استخوانگربه از درد تیر كشید. با یك جست پرید و از آشپزخانه بیرون دوید. با این كه از دسترس آشپز دور شده بود، از ترس او باز هم تندتند میدوید. وقتی نفس نفس زنان به خانه ی پیرزن رسید. تازه آرام در گوشه ای نشست، زخمش را لیسید و با خود گفت: « نه گوشت و آبگوشت را میخواهم و نه درد این زخم را. نزد یك بود، سرم را از دست بدهم. خوب شد كه زودتر خودم را به این جا رساندم.»
گربه چشمهایش را بست و بعد از مدتی كه دوباره چشم باز كرد. موشی را دید، پرید آن را گرفت و خورد. این بار موش به دهانش از آبگوشت هم خوشمزه تر بود.
#قصه_متنی
╲\╭┓
#قانع_بودن
╭🐈🐀@ghesehayemadarane
┗╯\╲
#نکته_تربیتی
💢جملاتی که اعتماد به نفس فرزندتان را بالا میبرد:
● من به تو اعتماد دارم.
○حضور او در جمع خانواده را مهم بدانید. مثلا بگویید «وقتی خدا تو رو به ما داد، می دانست ما چه چیزی در زندگی احتیاج داریم»
● ببخشید عزیزم. می توانی من را به خاطر کاری که کردم ببخشی؟
○من تو را می بخشم. و دیگر این موضوع را مطرح نمی کنم. باشه؟
●امشب می خواهم فقط وقتم را با تو بگذرانم. چه کاری دوست داری که انجام بدهیم؟
○بله،امشب غذایی رو میپزم که دوستش داری.
● از تو ممنون هستم.
💕
🧡💕
╲\╭┓
╭ 🧡💕@ghesehayemadarane
┗╯\╲
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.
بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.
فرق این کانال با بقیه کانالهای قصه این هست که مطالب اضافی نداره و نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود
.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
@ghesehayemadarane
اجازه دهید فرزندتان خانه را زیر و رو کند...
از حدود ۹ ماهگی به بعد کودکان دست بهکار میشوند که خانه را بههم بریزند و والدینشان را از این کار حسابی عصبانی کنند.
یکی از دلایلی که کوچولوهای خانه دست به چنین کارهایی میزنند بیحوصله شدن آنها است، آنها معمولا از روی بیکاری به وسایل خانه رو میآورند. اما خبر خوش اینجاست که کودکان کنجاوتر در آینده افرادی موفقتر میشوند.
به همین دلیل روانشناسان به والدین توصیه میکنند خیلی کودکان را از این کار منع نکنند و حداقل اجازه دهند آنها در اتاق خودشان ریختوپاش کنند، چراكه بههم ریختن وسایل موجب میشود اعصاب کودک آرامش بگیرد و حتی سیستم ایمنی آنها تقویت شود.
جالب اینجاست که بههم ریختن وسایل موجب ترشح هورمونی در کودکان میشود که رشد آنها را دو برابر میکند
#کانال_تربیتی_نوردیده 👇
Join @nooredideh
اگر به کودکتان بصورت شرطی محبت کردید👇
"اگه بچه خوبی باشی،
اگر غذاتو بخوری و..
در نوجوانی هم او برای شما شرط میگذارد👇
"اگه موتور بخری،
اگه دوچرخه بگیری و.."
#کانال_تربیتی_نوردیده👇
Join @nooredideh
امام حسن عسکری "ع"فرمود:
وقتی کودک بودم،
مادرم که آتش می کرد اول به چوب های نازک شعله می داد و آنگاه هیزم های بزرگ به راحتی شعله می گرفتند!
همانجا فهمیدم گناهان کوچک پای گناهان بزرگ را به زندگی باز می کنند.
میلاد امام حسن عسکری ع مبارک🌹
Join @nooredideh
_ از راه های درس خوندن برای همه پایه ها
و نکات مهم گرفته 😍
تا مطالعه های آزاد و تیکه کتاب و معرفی کتاب📚📚😎
نکات درسی و مطالعه ای برای تمامی پایه ها😉
مطالب انتخاب رشته ای 💫
_ شعر و غزل
آموزش عکاسی
پروفایل های جذاب
بیو های خوشگل
_ از سخنان ناب و کلیپ های انگیزشی
تا مطالب روانشناسی و مشاوره ای
و کلی خبر دیگه 😍😍
جمع جمع نوجوانان و جوانانیست که
می خواهند با تفکر و دیدگاهی عالی ، زندگی بسازند .🤗
چقدر خوب است بودن در میان مردمانی که مطالعه می کنند 😍
#کتابخواندنهمهچیزراممکنمیسازد
https://eitaa.com/joinchat/3157786688C77e457d49b
#قصه_کودکانه
#عنوان:
یک روز بارانی
وقتی سعید داشت کتابش را از توی کیفش بیرون می آورد، دفترچه یاداشتش از لابه لای کتاب ها بیرون افتاد، درست کنار باغچه ی گوشه حیاط مدرسه.
برگه های سفیدش را جمع کرد و سعی کرد سعیدرا صدا کند، تند و تند کاغذهایش را تکان داد، اما هرچه تلاش کرد صدای کاغذهایش به گوش سعید نرسید. حتی بخاطر تندتند ورق زدن گوشه ای از جلدش تا شد.
باد محکمی وزید و دفترچه را پرت کرد وسط گل های محمدی، بوی گل محمدی تمام ورق هایش را پر کرده بود. گل محمدی که دید اخم های دفترچه توی هم است با برگ هایش او را غلغلک داد، دفترچه یادداشت خندید و گفت:«نکن حوصله ندارم»
گل محمدی برگهایش را کنار کشید گفت:«ناراحت نباش بالاخره سعید دنبالت می آید»
دفترچه یادداشت آهی کشید و گفت:«امیدوارم»
باد دوباره هوهو کنان وزید، گل گفت:«محکم مرا نگه دار» دفترچه ساقه ی گل محمدی را محکم گرفت، کم کم سر و کله ی ابرها در آسمان پیدا شد، دفترچه یکی ازکاغذ هایش را مچاله کرد و گفت:«ای وای الان باران می بارد و من از بین می روم»
گل به اطراف نگاه کرد و گفت:«نگران نباش باید راهی برای نجاتت باشد»
چشمش به یک تکه نایلون افتاد که کمی آن طرف تر افتاده بود، او هم مسافر باد بود. گل صدا کرد:«اهای نایلون جان»
نایلون جواب نداد،گل بلندتر صدا زد:«نایلون، نایلووووون»
نایلون عطسه ای کرد و گفت:«هاپچی....بله چه کسی مرا صدا کرد؟»
گل گفت:«من اینجا سمت راستت توی باغچه هستم»
نایلون نگاهی به گل کرد و گفت:« عجب گل زیبایی»
دفترچه به گل گفت:«چه فکری داری؟»
گل رو به نایلون گفت:«هوا ابری است می شود کمی جلوتر بیایی و روی دفترچه را بگیری تا زیر باران خیس نشود؟»
نایلون که تازه متوجه دفترچه شده بود گفت:«خب من خیس می شوم»
دفترچه جلدش را پایین انداخت، گل گفت:«تو که خیس شوی خراب نمی شوی اما دفترچه اگر خیس شود خراب میشود»
نایلون کمی فکر کرد و گفت:«بله خب این هم حرفی است»
گل لبخند زد، عطرش را پخش کرد و گفت:«قبول؟»
نایلون بوی گل را حس کرد و گفت:«قبول»
باد بعدی که وزید نایلون خودش را به گل رساند و بالای دفترچه ایستاد، کم کم باران شروع به باریدن کرد، صدای قطره های باران که به نایلون می خوردند توی شاخه های گل پیچید.
صبح روز بعد دفترچه با صدای سعید از خواب بیدار شد و خودش را توی دستان او دید، چشمکی به نایلون و گل زد و همراه سعید از آنجا دور شد.
#داستان
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
امام رضا(علیه السلام):
هر کس فاطمه معصومه (سلام الله علیها) را با معرفت زیارت کند بهشت برای اوست.
بچه های خوبم به مناسبت شهادت حضرت معصومه (سلام الله علیها) می خوایم بصورت مجازی به اردوی شهر مقدس قم بریم👇👇
http://yun.ir/txodm1
قابلیت گرفتن عکس از قسمتهای مختلف حرم نیز فراهم هست.
التماس دعا 🙏
#اردوی_مجازی_شهر_مقدس_قم
@ghesehayemadarane