eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام شماره تلفن و پیامک دفتر مراجع عظام تقلید جهت اطلاع. آیت‌الله شبیری زنجانی: 025-37740322 آیت‌الله صافی گلپایگانی: 025-37715511 آیت‌الله وحید خراسانی: 025-37740611 آیت الله علوی گرگانی: 025-3774 1132 آیت‌الله بهجت(ره): 025-37743271 آیت‌الله تبریزی(ره): 025-37736464 آیت‌الله مظاهری: 0311-4464691 👈دفتر مقام معظم رهبری 30001619 دفتر مقام معظم رهبری در قم: 025-37746666 👈 دفتر آیت الله علوی گرگانی (فقط احکام) 100006020 👈 دفتر آیت الله مکارم شیرازی 10000100 دفتر آیت ا... نوری همدانی 02537741850-4 پیامک 30004844 دفتر آیت ا... علوی گرگانی 02537471 02537741132 سامانه پیامکی 100006020 دفتر آیت ا... جوادی آملی 02537839183 02537839283 سامانه پیامکی : 30007296 10007233 دفتر آیت ا... سبحانی 02537743151 دفتر آیت الله سیستانی 02537741415-19 02537841030 02537836363 سامانه پیامکی : 09198507500 سامانه پیامکی و تلگرام و واستاب : 09120773613 دفتر آیت ا... مکارم شیرازی 025371020 سامانه پیامکی: 10000100 30008541 پیامک دفتر آیت الله علوی گرگانی: 100006020 پیامک دفتر آیت الله حسینی شاهرودی: 30004747476060 پیامک دفتر آیت الله حسینی میلانی: 10001414 پیامک دفتر آیت الله صفائی بوشهری ✍️احکام روزه و اعمال ماه مبارک رمضان 🌷پاسخگوی سوالات ماه رمضان شماست🌷 @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌📿 ماه رمضان 📿🕌 ماه رمضان ماه خداست  ماه همه مسلموناست بابا مامان روزه دارن  روزه سی روزه دارن روزه چه سازندگیه عبادت وبندگیه وقتی سحر با اون دعا     با اون دعای خوش نوا آدم با اون حال و هوا راستی میره پیش خدا نماز روزه هر دو چه خوبه      خدای عالم چه مهربونه ╲\╭┓ ╭🕌📿@ghesehayemadarane ┗╯\╲
هوس های مورچه ای :🐜🐜🐜 یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.» یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:مبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!» مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.» بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است.» مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.» بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.» مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.» بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.» مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.» بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.» مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.» بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.» مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.» مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه!» مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.» مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند. مور را چون با عسل افتاد کار ------- دست و پایش در عسل شد استوار از تپیدن سست شد پیوند او ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.» گر جوی دادم دو جو اکنون دهم -------- تا از این درماندگی بیرون جهم مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸درشبکه اجتماعی شاد ما یه کانال بانام کارگاه تربیتی مهارت های زندگی اجتماعی شهید باهنر تنهامسیرآرامش 👳‍♂️ویژه مقطع ابتدایی پسران داریم که الحمدالله 🌷 🔹یکشنبه ها درس های ناب تتهامسیر با موضوع زیبای و 🔹سه شنبه ها کلاس قصه گویی کتاب #،من_قهرمانم ازمجموعه کتابهای تنها مسیر آرامش داریم 🔹 و روزهای پنج شنبه هم بازخورد دانش آموزان و اگه سوالی بود درخدمت داانش آموزان تتهامسیر هستیم ان شالله 💥هر والدین عزیزی دوست داره بچه هاش در شبکه شاد بهرمند بشه این هم لینگ کانالمون هست قدم اش به چشم https://shad.ir/kanoon51 👆🏼💢 فقط دقت کنید لینک رو در برنامه شاد کپی کنید و روش لمس کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🚔👮🏻آقا پلیسه👮🏻🚔 پلیس چه مهربونه شبا بیدار می مونه دزدای ناقلا رو می گیره دونه دونه تو دست اون تفنگه یک بیسیم قشنگه لباس تنش سبزه خیلی خیلی زرنگه می گرده تو کوچه ها دور و بر خونه ها تا با خیال راحت خوب بخوابن بچه ها   👮🏻 🚔👮🏻 👮🏻🚔👮🏻 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نگار تو رختخوابه، دلش می‌خواد بخوابه نگار از حرف‌های مامان و بابا سر سفره شام فهمید فردا اولین روز ماه رمضان است. به مامان گفت:« میشه منم روزه بگیرم؟» بابا پرسید:« می‌تونی صبح زود برای سحری بیدار شی؟» نگار سرش را بالاگرفت:«اگه شب زودتر بخوابم فردا سحری بیدار می‌شم.» خودش را توی تخت جا داد. چشمانش را بست. هر کار کرد خوابش نبرد، جیرجیرک روی درخت کنار پنجره آواز می‌خواند. نگار پتو را روی سرش کشید، اما باز هم صدای جیرجیرک می‌آمد . بالش کوچکش را روی گوش‌هایش گذاشت اما باز هم صدای جیرجیرک می‌آمد. اخم کرد. از جایش بلند شد. پنجره را باز کرد. نگاهی به جیرجیرک کرد گفت:«اهای جیرجیرک من می‌خوام بخوابم، فردا اولین روز ماه رمضونه، اگه الان نخوابم سحری خواب می‌مونم‌ها!» جیرجیرک ساکت شد. بغض کرد:« من دارم برات لالایی می‌خونم که راحت بخوابی!» نگار با لب‌ولوچه‌ی آویزان گفت:«ممنون ولی اگه ساکت بشی می‌تونم زودتر بخوابم وسحری بیدار شم» جیرجیرک دیگر چیزی نگفت. نگار به تخت برگشت. چشمانش را بست. خیلی زود خوابش برد . مامان موقع سحر به اتاق نگار رفت. هرچه او را صدا کرد بیدار نشد که نشد. مامان از اتاق نگار بیرون رفت. جیرجیرک از توی حیاط سرک کشید وقتی متوجه شد نگار بیدار نشده با خودش گفت:« باید کاری کنم نگار بیدار شه وگرنه خیلی غصه می‌خوره» شروع کرد به جیرجیر کردن آن قدر بلند جیرجیر کرد تا نگار از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید گفت :«چه خبر شده باز جیرجیر می‌کنی!» جیرجیرک چیزی نگفت و باز جیرجیر کرد، نگار صدای مامان و بابا را از آشپزخانه شنید. چشمانش از خوشحالی برق زد. بعد از خوردن سحری به طرف پنجره رفت و به جیرجیرک گفت:"میشه هر شب جیرجیرکنی و منو سحری بیدار کنی؟" جیرجیرک جیرجیر کرد و خندید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 📿🕋 نماز 🕋📿 دوست دارم خوب باشم صاف و ساده مثل آب مثل خورشیدی که دارد نور گرم آفتاب دوست دارم چشم‌هایم چشمه‌ای زیبا شود دوست دارم رود باشم تا دلم دریا شود دوست دارم پاک باشم بهتر از گل‌های ناز صورتم شبنم بگیرد صبح‌ها وقت نماز دوست دارم دوست باشم با خدای مهربان دست‌هایم را بگیرم رو به سوی آسمان 🕋 📿🕋 🕋📿🕋 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه 🐯 تافی کوچولو 🐯 تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درخت‌ها بازی می‌کرد. این‌ور می‌دوید، اون‌ور می‌دوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرک‌ها می‌کرد. یكهو یک باد تند آمد و درخت‌ها را تکان داد. تافی محکم شاخه یک درخت را گرفت. اما باد آمد، از روی تافی رد شد و راه‌های او را با خودش برد. تافی کوچولو دنبال باد دوید و صدا زد: «وایسا، من راه‌هام رو لازم دارد.» اما باد دور شد و تافی به آن نرسید. تافی بدون راه‌های سیاهش خجالت می‌کشید توی جنگل راه برود. اول فکر کرد برود پشت شاخ و برگ درخت‌ها تا راه‌راه به نظر برسد و معلوم نشود راه‌هایش گم شده. اما کمی بعد دید با ایستادن پشت درخت‌ها حوصله‌اش سر می‌رود. به همین خاطر تصمیم گرفت برود، باد را پیدا کند و راه‌هایش را پس بگیرد. تافی که نمی‌دانست باید کجا دنبال باد بگردد، فکر کرد برود پیش درخت بزرگ جنگل که همه چیز را می‌دانست و از او آدرس خانه باد را بپرسد. تافی از تپه بلند جنگل بالا رفت تا رسید به درخت بزرگ. درخت تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به درخت گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» درخت گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد، منو تمیز می‌کنه، برگای خشک رو از روی شاخه‌هام برمی‌داره و می‌بره تا همیشه سبز و تازه باشم.» تافی گفت: «ولی راه‌های منو برداشت و رفت. می‌خوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو می‌دونی خونه باد کجاست؟» درخت گفت: «باد که خونه نداره. به همه جا سر می‌کشه. حالا هم رفته پیش گندمزار. اگه تند بدوی بهش می‌رسی.» تافی کوچولو از درخت خداحافظی کرد و با سرعت به سمت گندمزار دوید. تافی رسید به گندمزار. گندمزار تا تافی را دید، به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» گندمزار گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو ناز می‌کنه تا گندم‌ها موج بزنن و قشنگ بشن.» تافی گفت: «ولی راه‌های منو برداشت و رفت. می‌خوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو می‌دونی باد کجاست؟» گندمزار گفت: «رفته پیش ابر. اگه تند بدوی بهش می‌رسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت کوهی دوید که ابر بالای اون نشسته بود. تافی از کوه بالا رفت تا رسید به ابر. ابر تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» ابر گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو این‌ور و اون‌ور می‌بره تا به زمین‌های خشک بارون برسونم.» تافی گفت: «ولی راه‌های منو برداشت و رفت. می‌خوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو می‌دونی باد کجاست؟» ابر گفت: «رفته به سمت ساحل. اگه تند بدوی بهش می‌رسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت ساحل دوید. تافی رسید به ساحل. ساحل تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» ساحل گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو تمیز می‌کنه، بعد می‌ره دریا و برمی‌گرده. اگه اینجا منتظرش بمونی می‌تونی باهاش حرف بزنی.» تافی کوچولو توی ساحل منتظر باد نشست. کمی که گذشت، چیز خنکی به صورتش خورد. تافی از جا پرید و گفت: «باد بدجنس. راه‌های منو کجا بردی؟» باد گفت: «وای، معذرت می‌خوام. اون نوارهای سیاه براق راه‌های تو بود؟» تافی گفت بله. باد گفت: «من همه چیزهایی رو که توی روز جمع می‌کنم می‌برم توی جزیره وسط دریا می‌گذارم. راه‌های تو هم الان اونجاست. سوار قایق شو و برو به جزیره، راه‌هات رو بردار.» تافی کوچولو سوار قایق شد. بادبان‌ها را هم بالا کشید اما قایق از جایش تکان نمی‌خورد. تافی با ناراحتی به ساحل گفت: «قایق راه نمی‌افته. حالا چیکار کنم؟» ساحل گفت: «بدون باد که قایق نمی‌تونه حرکت کنه.» بعد رو کرد به باد و گفت: «باد مهربون. تافی راه‌هاش رو لازم داره. بهش کمک می‌کنی بره جزیره و پیداشون کنه؟» باد چرخی زد و به بادبان‌ها وزید. قایق راه افتاد و رفت به سمت جزیره. مدتی بعد ساحل قایق و باد و تافی را دید که با هم دارند به سمتش می‌آیند. راه‌های تافی سر جایش بود و داشت می‌خندید. وقتی به ساحل رسیدند، باد چرخی دور تافی زد و گفت: «از این به بعد راه‌هات رو سفت بگیر، ببر کوچولو. من باید برم که خیلی کار دارم.» بعد هوی بلندی کشید، از ساحل و تافی خداحافظی کرد و رفت. تافی به ساحل گفت: « باد اصلا بدجنس نبود. راه‌های منو برام پیدا کرد و با هم دوست شدیم. حالا هم باید برم و به ابر و گندمزار و درخت بگم که باد چقدر مهربون بود. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخت‌ مُحتاج‌ آغوش‌ِ پر مھرِ توام در را بھ‌ رویم‌ مۍگشایـے؟!🌱' @ghesehayemadarane