eitaa logo
قصه های مذهبی
8.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
792 فایل
در این کانال سعی شده قصه های مذهبی اعم از قصه های قرانی وداستان ها و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلام قرار داده شود، به همراه رنگ آمیزی های جدید و شعرها ،سوره مدیر کانال @yazahra267 آیدی پاسخگویی و ادمینهای بارگذاری مطالب @Yass_94
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅 توی شهر مكه پيرمردي بد اخلاق و عصباني زندگي مي كرد . بهش به خاطر عصبانيت زياد ابولهب مي گفتن، چون بيشتر وقتا از عصبانيت صورتش مانند آتش سرخ بود. ابولهب خيلي پولدار و ثروتمند بود. اونو دوستاش با سنگ و چوب چند تا مجسمه درست كرده بودن و به مردم مكه مي گفتن كه آن مجسمه ها خدان. بيشتر مردم هم كه بي سواد و نادون بودن ، گول حرفاي اونا را مي خوردن و براي عبادت خداهاي سنگي و چوبي به اتاقي كه مجسمه ها در اون جا بود، مي رفتن و اونا را مي پرستيدن. ابولهب به مردم مي گفت: بايد براي خداهاي خودتون پول و طلا بياريد و مردم نادونم پول و طلا و چيزاي ديگه اي براي خداهاي سنگي مي آوردن. شبا موقعي كه مردم مي رفتن ابولهب و دوستاش ، طلاها و پولا را بر مي داشتند و به همين خاطر اونا جزو ثروتمندان شهر مكه بودن. پيامبر مهربون اسلام ، هر روز صبح براي ياد دادن كاراي خوب و دعوت كردن اونا به دين اسلام بين مردم مي رفت و با اونا صحبت مي كرد و به مردم مي گفت كه مجسمه ها خدا نيستند و مردم نبايد به حرفهاي ابولهب و دوستاش گوش كنند. ابولهب كه عموي پيامبر بود به همراه همسرش كه مثل خودش آدم بدي بود، تصميم گرفتن پيامبر رو اذيت كنند تا از ياد دادن حرفهاي خوب به مردم دست برداره، به همين خاطر ابولهب به كودكان فقير شهر مكه كه پيامبر رو نمي شناختن پول مي داد تا اونا پيامبر رو با سنگ بزنن، اونا هم كه گرسنه و فقير بودن براي بدست آوردن مقداري غذا به حرفاي ابولهب گوش مي كردن و وقتی كه پيامبر مشغول صحبت كردن براي مردم بود به طرفش سنگ پرتاب مي كردن. سر و صورت پيامبر زخمي مي شد و از صورت و دهان پيامبر خون می یومد. بعضي وقتها هم ام جميل زن بدجنس ابولهب به بياباناي مكه مي رفت و خارا و تيغا رو جمع مي كرد و در تاريكي شب بر سر راه پيامبر مي ريخت تا وقتي پيامبر از اونجا عبور مي كنه تيغا و خارا توی پاي پيامبر بره و پاهاش زخمي شود. ابولهب و همسرش به آزار و اذيت خود ادامه دادند تا اينكه يك روز فرشته وحي حضرت جبرئيل پيش پيامبر آمد و سوره ي مسد را براي ايشان خواند ، پيامبر هم مسلمانان را جمع كرده و سوره را برايشات تلاوت كرد. خبر نازل شدن سوره ي مسد به سرعت در شهر مكه پيچيد و مردم يكی يكی سوره رو برا همدیگه مي خوندن تا اينكه به گوش ابولهب و همسرش رسيد. ام جميل كه طاقت نگاهاي مردم شهر رو نداشت از شهر مكه بيرون رفت. ابولهب هم بعد از آمدن سوره ي مسد كمتر از خونه خارج مي شد و حتي دوستانش هم به خونه او نمي رفتند تا اينكه يه روز همسايه ها ديدن بوي بدي از خونه ابولهب مي آد. هر چقد در زدن كسي در و باز نكرد، در خونه رو شكستن و به داخل خانه رفتن و ديدن كه ابولهب در كنار سكه ها و طلاهاش مرده . به خاطر بوي بد حتي دوستان و نزديكان ابولهب حاضر نبودن به اون نزديك بشن، برا همين به چند كارگر سياه پوست ، پولي دادند تا جنازه ي او نو در بيرون از شهر به خاك بسپارند. 💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏 حضرت علی (ع) کنار بستر حضرت فاطمه(ص) نشست و با مهربانی پرسید: فاطمه جان چیزی میل داری برایت تهیه کنم؟ نه چیزی نمی خواهم. حضرت علی(ع) اصرار کرد. حضرت فاطمه (ص) گفت: علی جان پدرم به من سفارش کرده از شوهرت چیزی نخواه.شاید نتواند آن را تهیه کند و شرمنده شود. حضرت علی با خوش رویی به حضرت فاطمه گفت: ای فاطمه، به حق من قسمت می دهم هر چی می خواهی بگو. حضرت فاطمه گفت: حالا که من را قسم دادی اگر برایم انار تهیه کنی خوب است. فصل انار نبود. اما بعضی ها انار داشتند. حضرت علی از خانه بیرون رفت از چند فروشنده پرسید.یک نفر گفت: چندروز پیش از شهر طایف؛ مقداری انار برای شمعون یهودی آورند. شاید الان داشته باشد. حضرت علی به خانه شمعون رفت. او تنها یک انار داشت. حضرت علی آن را خرید. سر راه به خرابه ای رسید پیرمرد غریب هوس انار کرده بود. حضرت علی گفت: من یک دانه انار دارم. نصفش برای تو باشد. نصف انار را دانه کرد و در دهان او ریخت. پیرمرد که آرام آرام دانه های انار را می جوید گفت: چه خوش مزه است. کاش نصف دیگرش را هم به من می دادی تا قوت می گرفتم و به راه خود ادامه می دادم. حضرت علی به فکر همسرش بود. اما بعد نصف دیگر انار را هم به او داد. پیرمرد دعا کرد. حضرت علی فکر کرد که به فاطمه چه بگوید. وقتی به خانه رسید چیز عجیبی دید. حضرت فاطمه به پشتی تکیه داده بود و در مقابلش سینی پر از انار بود و داشت انار می خورد. حضرت فاطمه لبخندی زد و گفت: علی جان وقتی از خانه رفتی طولی نکشید که کسی این انار را آورد و گفت: امیرالمومنان این انارها را فرستاده. دل مهربان حضرت علی غرق شادی شد و خدا را شکر کرد. او خوب می دانست که آن مرد را خداوند به سوی خانه ی او فرستاده است. _فاطمه @ghesehmazhbi
یک داستان زیبا برای کوچولوهای ناز 😘 🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝 شب قدر: شب آشتی کرم ابریشم ،دلش از دنیا گرفته بود هر طرف که نگاه می کرد آدمهایی رو می دید که دارن گناه می کنن .دروغ می گن .همدیگه رو فریب می دن .اسمهای بدی روی هم می ذارن و همدیگه رو مسخره می کنن. از دود و سیاهی گناهای آدما ،مزرعه سر سبز کوچیکی که کرم ابریشم توش زندگی می کرد تیره و تار شده بود . کرم ابریشم دیگه دلش نمی خواست تو دنیایی به این زشتی و تاریکی نفس بکشه با یه دل شکسته شروع کرد به تنیدن یه پیله دور خودش و کم کم خودشو توی پیله مخفی کرد . دیگه از توی پیله ،دنیای آدما پیدا نبود .کرم ابریشم توی پیله ،به مناجات با خدا مشغول شد. با هر تسبیحی که می گفت چهرش قشنگتر ،و پیلش پر از نور و صفا می شد .کرم ابریشم ،زیباتر و زیبا تر شد آنقدر زیبا شد که دیگه از اون کرم اولیه، اثری دیده نمی شد اون تبدیل به یه پروانه خیلی خیلی قشنگ شده بود .حالا وقتش رسیده بود که پیله اطراف خودشو پاره کنه و بیرون بیاد و پر بزنه تو آسمون .اما کرم ابریشم هیچ علاقه ای به این کار نداشت. با خودش فکر می کرد اگه بیاد تو دنیایی که همه توش گناه می کنن و حرفای بد می زنن و کارای بد می کنن ،زشت و سیاه می شه و همه زیبایی هاش از بین می ره .به خاطر همین توی پیلش موند و بیرون نیومد . سنجاقکی که نزدیک پیله زندگی می کرد و منتظر تولد پروانه از پیله ابریشم بود ،دیگه حسابی خسته شده بود اومد جلو و می خواست با دستای خودش پیله رو باز کنه .فکر کرد شاید پروانه توی پیلش مشکلی داره که بیرون نمی یاد .سنجاقک با انگشتش زد به پیله ابریشم و گفت :پروانه خانم، پروانه خانم . پروانه با تعجب گفت بله، شما کی هستید ؟سنجاقک گفت من همسایه شما هستم الان وقتشه که شما از پیلتون بیرون بیایید من خیلی وقته که منتظرتون هستم .پروانه گفت ولی من دوست ندارم دنیای آدمای گناهکار و ببینم .دلم می خواد همین جا بمونم . سنجاقک گفت اتفاقا همین حالا باید بیایی بیرون و ببینی که دنیای آدما چقدر قشنگ شده . پروانه گفت مگه چه اتفاقی افتاده ؟ سنجاقک گفت مگه خبر نداری دیشب شب قدر بود.زمین و آسمون نور بارون بود .دیشب خیلی از آدما توبه کردن .خیلی ها به خاطر گناهانشون گریه کردن و قول دادن که جبران کنن . خدا هزاران هزار نفر رو بخشید . دعای خیلی ها رو قبول کرد و برای خیلی ها جایزه های خوب گذاشت تا توی طول سال بهشون بده . دیشب مثل بارون از طرف خدا روی سر آدما چیزای خوب می بارید.تازه دیشب اثری از شیطون و لشکر خرابکارش نبود .گمونم شیطون توی زندون فرشته هاست و راه فراری نداره .وای دیشب چه شبی بود .خیلی جات خالی بود . پروانه با عجله پیلشو پاره کرد و سرشو از پیله بیرون کرد .نور خورشید توی صورت پروانه تابید پروانه لبخندی زیبا زد و گفت چقدر دنیا امروز قشنگه ولی حیف که من دیشب نبودم. سنجاقک پروانه رو تو آغوش گرفت و گفت هنوز شب بیست و سوم ماه رمضان مونده .شب بیست سوم از دیشب هم قشنگتر و بهتره ... @ghesehmazhbi
🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊 پاهایش درد می کرد. کمرش صاف نمی شد. به زحمت راه می رفت. خیلی پیر شده بود. همسر پیرش پرسید: می خواهی به کجا بروی؟ پیرمرد گفت: می روم به خانه علی. همسرش خوشحال و خندان شد و گفت: خدا به همراهت! علی (ع) مرد مهربانی است. من برایت دعا می کنم. پیرمرد مسیحی عصای چوبی اش را برداشت و از خانه بیرون آمد. رهگذرها در رفت و آمد بودند. دست به دیوار گرفت. رفت و رفت تا به یک میدان گاه رسید. درد پایش زیاد شده بود. از خستگی نفس نفس می زد. بالاخره به خانه علی (ع) رسید، در زد. خدمت کاری جوان در را باز کرد. پیرمرد گفت: با علی (ع) کار دارم. خدمت کار رفت و حضرت علی (ع) را صدا زد. حضرت دمِ در آمد. به پیرمرد سلام کرد. او را نمی شناخت اما با محبت دستش را گرفت و او را به اتاق خود برد. در آن جا چند نفر دیگر هم بودند. خدمت کار برای پیرمرد ظرف آبی آورد. جلویش یک سبد سیب گذاشت. پیرمرد به در و دیوار خانه خوب نگاه کرد. خانه حضرت علی (ع) از خانه او کوچک تر بود. اول خجالت کشید حرفش را بگوید. اما وقتی یاد همسر و بچه هایش افتاد گفت: ای علی! من یک مسیحی هستم و نمی توانم کار کنم. همسر و فرزندانم گرسنه اند. وقتی جوان بودم، به مسلمان ها خیلی کمک می کردم. اما حالا که توان کار ندارم، آن ها کمکم نمی کنند. به دادم برسید. صورت زیبای حضرت علی (ع) غمگین شد. فوری برخاست و به اتاق دیگر رفت. مردها در گوش هم پچ پچ کردند. حضرت علی (ع) یک کیسه کوچک پول آورد و در دست او گذاشت. بعد گفت: هر وقت خواستی، باز هم به این جا بیا. پیرمرد صورت حضرت علی (ع) را بوسید و با خوش حالی به خانه اش رفت. یکی از مردها با عصبانیت به حضرت علی (ع) گفت: ای علی! چرا به او کمک کردی؟ او مسلمان نیست. نباید به او پول داد. مردهای دیگر گفتند: درست است؛ نباید کمکش می کردی. حضرت علی (ع) با ناراحتی به آن ها نگاه کرد و گفت: چه قدر عجیب است. تا موقعی که او جوان بود و می توانست به مسلمانان کمک کند خوب بود. اما حالا که پیر و فقیر شده، نباید کمکش کنیم. وای بر شما! مردها دیگر چیزی نگفتند. فقط صورتشان از خجالت سرخ شد. @ghesehmazhbi
🖼در یکی از روزهای قشنگ خدا، در شهر قم کبوتر کوچولویی🐥 به اسم نوک حنا با پدر و مادرش روی یه گلدسته🕌 بلند زندگی می کردند. اون روز پدر نوک حنا🕊 از خونه رفته بود تا برای غذا دانه جمع کنه؛ برای همین نوک حنا حوصله اش خیلی سر رفته بود😞. آخه اون برادر و خواهری نداشت تا با اونها بازی کنه😢. نوک حنا با بی حوصلگی از مادرش پرسید: مامان جون، من کی می تونم پرواز کنم؟ 🤔 آخه همیشه توی خونه هستم. مادر نوک حنا گفت: عزیز من تو هنوز کوچیک هستی و برای تو زوده که پرواز کنی. نوک حنا با خودش گفت که ایکاش منم زودتر بزرگ بشم و مثل مامان و بابام بتونم توی آسمون پرواز کنم🕊 تا همه جای این شهر رو ببینم😌 و دوست های خوبی برای خودم پیدا کنم... نوک حنا توی همین فکرها بود که چشمش به گنبد طلایی🕌 روبرویش افتاد و از مامانش پرسید: مامان جون چرا ما اینجا زندگی می کنیم؟ چرا برای زندگی به مکان دیگه ای، مثلا به اون کوه های دور نرفتیم؟⛰🗻⛰ مادر نوک حنا گفت: آخه اینجا یه شهر خوب خداست که اسمش قم هست. نوک حنا پرسید: چرا اینجا خوبه و چه فرقی با بقیه جاها داره؟ مادرش گفت: به خاطر همین گنبد طلایی که هر روز داری نگاهش میکنی... نوک حنا با تعجب پرسید: مگه این گنبد چه جایی هستش؟ مادرش گفت: این گنبد، مزار یه خانم خیلی خوب و مهربون به اسم حضرت معصومه(س) هست😍 که خدا ایشون رو خیلی دوست داره و برای همین هم هرکس به زیارت ایشون بیاید، خدا بهشون پاداش بهشت رو میده. حضرت معصومه(س) دختر امام هفتم یعنی امام موسی کاظم(ع) و خواهر امام رضا(ع) هستند و خیلی مقام بزرگی پیش خدا دارند. برای همین ما باید خیلی خوشحال باشیم و خدا رو شکر کنیم که داریم در کنار ایشون زندگی می کنیم.😍 نوک حنا از مادرش پرسید: چرا امروز اینقدر حرم حضرت معصومه(س) شلوغ هستش؟ مادرش گفت: بخاطر اینکه روز تولد این خانم مهربون نزدیکه و مردم برای زیارت ایشون به حرم میان و از حضرت معصومه(س) می خواهند تا به آنها توجه و عنایت کنند.💐 نوک حنا پرسید: مگه ایشون صدای ما رو می شنوند؟👂مامان نوک حنا گفت: بله ایشون صدای همه رو می شنوند حتی صدای تو رو. نوک حنا با خوشحالی گفت: مامان منم می خوام مورد توجه و عنایت حضرت معصومه(س) باشم. به من یاد میدی باید چه کاری انجام بدم تا ایشون رو خوشحال کنم و مورد توجه ایشون باشم؟😃 مامان نوک حنا گفت: حضرت معصومه(س) همه بچه ها رو دوست دارند؛ ولی اگر دوست داری ایشون رو خوشحال کنی کافیه کارهای خوب انجام بدی💝. یکی از کارهای خوبی که ایشون خیلی دوست دارند، دعا کردن برای ظهور و فرج امام دوازدهم یعنی حضرت مهدی(عج) هستش.🙏 چون اگه امام مهدی(عج) که خیلی مهربون و خوب هستند، ظهور کنند تمام بدی ها از بین میره و تمام جهان رو خوبی و مهربونی پر می کنه. و همه موجودات جهان خوشحال و شاد میشن حتی ماهی های دریا و پرنده های آسمون.🐠🐟🐬🕊 نوک حنا وقتی این حرف ها رو شنید، با خودش فکر کرد که چقدر دنیا خوب و قشنگ میشه اگر امام مهدی(عج) ظهور کنند؛ 😍برای همین از مامانش پرسید: مامان جون اگر ما دعا کنیم واقعا امام مهدی مهربون ظهور می کنند؟ مامان نوک حنا سرش رو بلند کرد و همین طور که داشت به آسمون آبی نگاه می کرد گفت: آره کوچولوی قشنگم، حتما ظهور می کنند اگر ما بخواهیم و دعا کنیم. نوک حنا از اون روز تصمیم گرفت تا همیشه برای ظهور و فرج امام زمان(عج) دعا کنه تا حضرت مهدی(عج) زود زود بیایند و دنیا 🌍 رو پر از خوبی و مهربونی کنند.😍🌸🌺🌸 @ghesehmazhbi
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) زیارت بچه ها سلام ، اسم من رضاست . من روز تولد امام رضا علیه السلام متولد شدم ، واسه همین هم مامان و بابام اسممو گذاشتن رضا . من و علی هر هفته با همدیگه می ریم حرم و زیارت می کنیم. علی همکلاسیمه و خونشون نزدیک خونه ماست . یک روز که مثل همیشه داشتیم از مدرسه برمی گشتیم ، علی موقع خداحافظی بهم گفت : امروز یادت نره ها . بعداظهر می یام دنبالت تا بریم حرم زیارت . یک کم که رفت جلوتر برگشت و گفت : راستی رضا ! مادربزرگم ازم خواسته تا اونم با ما بیاد .آخه خیلی وقته زیارت نرفته . اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت . اما بچه ها خیلی ناراحت بودم . وقتی علی گفت : با مادربزرگش می یان حرم خیلی دلم گرفت . با خودم گفتم کاش مادربزرگ منم زنده بود و با ما می یومد زیارت . اون طوری مادربزرگامون با هم دوست می شدند و همه با هم می رفتیم زیارت . بعداظهر شد و صدای زنگ خونه به صدا دراومد . مامان منو صدا کرد و گفت : رضا جون علی اومده دنبالت . منم که از قبل آماده شده بودم از مامان خداحافظی کردم و با علی و مادربزرگش به راه افتادیم . توی راه همش فکر مادربزگم بودم خیلی دلم براش تنگ شده بود هر چی مادربزرگ علی صحبت می کرد بیشتر دلم هوای مادربزرگم رو می کرد . به حرم رسیدیم داشتیم سلام می دادیم که یک پیرزنی که روی ویلچر بود گفت : پسرم می شه کمکم کنی تا منم زیارت کنم . با حرف پیرزن خیلی خوش حال شدم . گفتم : بله حتما . منم ویلچر اون پیرزن رو کمک می کردم و هر چهار تایی با هم رفتیم زیارت . خیلی خوش گذشت . وقتی می خواستیم از هم خداحافظی کنیم پیرزن رو به من کرد و گفت : خیر ببینی پسرم . منم اون روز خیلی خوشحال شدم چون هم به یک نفر کمک کردم و هم رفتیم زیارت و اون زیارت شد یک زیارت به یادماندنی . 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) @GANJINE313 خادم کوچولو من یک آرزوی بزرگ دارم. دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم، خادم حرم امام‌رضا(علیه السلام) بشوم و لباس مخصوص بپوشم و به زائرها کمک کنم: کفش‌ها را از زائرها بگیرم، جفتشان کنم و توی جاکفشی بگذارم یا مثلاً موقع نماز صف‌ها را مرتب کنم و اگر بچه‌ای گم شد ، کمکش کنم تا پدر و مادرش را پیدا کند. بعد از اینکه مامان زیارت‌نامه‌اش را خواند، آرزویم را به او گفتم. مامان گفت: «چه آرزوی خوبی! از امام‌رضا(علیه السلام) بخواه تا کمکت کنه که به این آرزو برسی.» مامان کمی فکر کرد؛ بعد گفت: «البته از حالا هم می‌تونی خادم امام‌رضا(علیه السلام) باشی، از همین حالا که توی حرم نشستیم!» تعجب کردم. پرسیدم:« چه‌جوری؟» مامان گفت:« کاری نداره: یک‌کم به اطرافت دقت کن.» کمی این‌طرف‌وآن‌طرف را نگاه کردم. چند تا مُهر گوشه‌ای افتاده بود. بلند شدم. مُهرها را برداشتم و توی جامُهری گذاشتم؛ بعد چند تا زیارت‌نامه را دیدم که روی زمین افتاده بود. تندی رفتم و آن‌ها را هم برداشتم و گذاشتم توی قفسۀ مخصوصشان. یک پسرکوچولو را دیدم که داشت با یک زیارت‌نامه بازی می کرد و نزدیک بود برگه‌هایش را پاره کند. یک شکلات به پسرکوچولو دادم و گفتم: «می‌شود مواظب زیارت‌نامه باشی و پاره یا کثیفش نکنی؟» پسرکوچولو شکلات را گرفت و زیارت‌نامه را به من داد. وقتی از حرم برگشتیم، خیلی خوش‌حال بودم؛ چون توی حرم، چند تا کار کوچولوی خوب انجام داده بودم 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) @GANJINE313 کلاه خادم کوچولو بابابزرگ خواب بود. سینا کلاه بابا بزرگ را برداشت و سرش گذاشت و رفت توی حیاط مشغول بازی شد. جاروی کنار حیاط را برداشت و حیاط را جارو زد. در خیال خودش توی حرم بود و صحن بزرگ حرم را جارو می زد. در خیالش خادم شده بود و با لباس سیاه و کلاه قشنگش به همه لبخند می زد. سینا مشغول بازی بود که مامان بزرگ توی حیاط آمد. با دیدن کلاه بابابزرگ روی سر او خنده اش گرفت و گفت: خادم کوچولو چه کلاه قشنگی داری؟ سینا خوشحال شد و جاروکنان به مامان بزرگ گفت: من هم دلم می خواهد مثل بابابزرگ خادم حرم باشم. از این کلاه ها سرم بگذارم و صحن را جارو کنم. مامان بزرگ با مهربانی گفت: وقتی بزرگتر شدی می توانی خادم حرم شوی اما حالا بیا کلاه بابابزرگ را سرجایش بگذار تا کثیف نشود. سینا با عجله کلاه را آورد و دست مامان بزرگ داد و گفت: می شود امروز به بابابزرگ بگویید مرا هم با خودش به حرم ببرد. اگر شما بگویید قبول می کند. بعد همان جور که لبخند می زد گفت: قول می دهم بچه ی خوبی باشم. مامان بزرگ با مهربانی دست سینا را گرفت و گفت: ببینم چه کار می توانم بکنم و دوتایی با هم توی اتاق رفتند تا بابابزرگ را برای رفتن به حرم بیدار کنند. مامان بزرگ همان جور که بابابزرگ را بیدار و لباس قشنگ مشکی اش را مرتب می کرد تا بپوشد گفت: راستی آقا امروز یک خادم کوچولو توی حرم لازم ندارید که کمکتان کند. بابابزرگ همان جور که بلند شد صورتش را بشوید لبخندزنان گفت: فکر بدی نیست. به شرطی که شیطنت نکند. بعد نگاهی به سینا انداخت و گفت: خادم کوچولو زود باش لباس بپوش که برویم. سینا با خوشحالی بابابزرگ را بوسید و همراه بابابزرگ به سمت حرم به راه افتاد. به حرم که رسیدند سینا کنار بابابزرگ ایستاد. کلاه او را روی سرش گذاشت و صحن را جارو کرد و به توصیه های بابابزرگ عمل کرد. کلاه کمی برایش بزرگ بود اما سینا خوشحال بود. خوشحال بود و می خندید. او خادم حرم شده بود یک خادم کوچولو با یک کلاه قشنگ.. 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) @GANJINE313 (داستان پناهگاه محکم از زبان کبوتر) آیا می‌دانید مهم‌ترین مسأله در دین اسلام چیست؟ همان چیزی که هر روز توی نمازها وقتی سورۀ حمد را می‌خوانیم به آن توجه می‌کنیم! همان چیزی که در اصول دین رتبۀ اول را دارد! همان چیزی که قرآن بارها و بارها از آن سخن گفته است! همان چیزی که امام هشتم، در سفر تاریخی خود به مردم نیشابور گفتند. عجب سفری بود! به نیشابور که رسیدیم، غلغله بود. من که با دیدن آن همه جمعیت ترسیدم و پرواز کردم و روی شاخۀ درختی نشستم. مردم نیشابور خیلی امام رضا (علیه السلام) را دوست داشتند. وقتی کاروان امام می‌خواست آن جا را ترک کند، هزاران نفر دور شترها را گرفته بودند، من روی سر جمعیت پرواز می‌کردم که یک دفعه دیدم همه ساکت شدند. تعجب کردم و روی پشت بام خانه‌ای نشستم. معلوم شد که مردم از امام خواسته‌اند که برای آنها صحبت کند. @GANJINE313 حضرت نگاهی مهربان به تمام مردم کرد و گفت: «خداوند بزرگ فرمود: توحید و یکتاپرستی پناهگاه محکم من است و هرکس وارد این پناهگاه شود، از عذاب دور خواهد ماند!» خیلی‌ها این جملۀ باارزش را یادداشت کردند. دوباره صدای دلنشین امام در فضا پیچید که فرمود: «وارد شدن به این پناهگاه محکم شرطهایی دارد که من یکی از آن شرطها هستم!» جمعیت تکانی خورد و همه فهمیدند که هرکس ولایت امام رضا (علیه السلام) را نداشته باشد، روز قیامت گرفتار خواهد بود! بغ بغویی کردم و خوشحال شدم که از دوستان امام رضا (علیه السلام) هستم و ایشان را صاحب اختیار خودم می‌دانم 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) ....آخه علی از چند روز پیش برای این روز کلی فکر کرده بود .تا به آقا چه هدیه ای بده ؟ گل باشه ؟ اسباب بازی ، دونه برای کبوترها ؟ پول های عیدی توی قلکش برای نذورات ؟ و یا ... اما اینا هیچ کدوم اونو راضی نمی کرد تا به فکرش رسید از روحانی مسجد کمک بگیره . رفت مسجد و برای ایشون ماجرا رو تعریف کرد . آقای روحانی گفت : علی جان آقا امام رضا علیه السلام دوست دارن باهاشون رفیق بشی و این بهترین هدیه است . علی پرسید : مگه می شه با آقا رفیق شد ؟ چه طوری ؟ آقای روحانی گفت : بله به حرفاشون گوش بدی و سعی کنی اونا رو انجام بدی . یک دفعه چیزی مثل برق از ذهن علی گذشت . یاد حرفای آقا معلم افتاد که می گفت : بچه ها ، دوست امام رضا علیه السلام گفتن که : هرگز ندیدم آقا کسی رو با زبان بیازارند و هرگز ندیدم آقا حرف کسی رو قطع کنند . علی تصمیم گرفت و هدیه اش رو انتخاب کرد بالاخره به حرم رسیدند علی دستای کوچیکشو به نشانه ادب روی سینه گذاشت به آقا سلام داد و گفت : امام مهربونم اومدم با شما رفیق بشم و این هدیه من به شماست امیدوارم این هدیه را از من قبول کنید . 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) هدیه به امام رضا علیه السلام عقربه های ساعت آهسته آهسته جلو می رفت . شور عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود . دلش می خواست هر چه زودتر صبح بشه و به آرزوی دلش برسه . علی خوابش نمی برد . تا صبح چند بار بیدار شد . صبح شد مامان به اتاق علی آمد . تعجب کرد ! کنار تختش نشست و اونو صدا کرد . گفت : علی جان بیدار شو عزیزم . می خوایم بریم . علی از جاش پرید . با نگرانی گفت : صبح شده ، خواب موندیم ؟ مامان گفت : نه عزیزم دیر نشده بعد از خوردن صبحانه راه می افتیم . بگو ببینم چرا با لباس های مهمونیت خوابیدی ؟ علی گفت : ترسیدم دیر بشه مامان جون . زود باشین . مامان گفت : چرا این قدر عجله داری ؟ علی گفت : دیر می شه من دوست دارم زودتر ازهمه برم زیارت آقا . ممکنه شلوغ بشه ، تازه می خوام بهشون هدیه بدم . اونم چه هدیه ای ؟ مامان لبخند زد و علی رو زود در آغوش گرفت و بوسید... ادامه داستان در👇 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) 🍎سیب کوچولو قل خورد و روی زمین افتاد. دل سیب پر از غصه و غم شد،غصه اش ان قدر زیاد بود که توی دلش جا نمی شد، برای همین یک قطره اشک ازگوشه چشمش چیلیک افتاد روی زمین. دلش برای مادرش درخت هم تنگ شده بود یک قطره دیگر چیلیک افتاد . سیب از وقتی شکوفه زیبایی روی شاخه درخت بود منتظر بود، که زود بزرگ و رسیده شود،دلش میخواست وقتی سیب بزرگی می شود کسی او را گاز بزند و تا ته بخورد،بعدهم هسته اش را توی خاک بکارد، تا مثل مادرش درخت شود. اما امروز کسی سیب را از مادرش درخت جدا کرده بود ،نصفه گاز زده و روی زمین انداخته بود. وقتی سیب یادش آمد چه بلایی سرش آمده باز دلش پر از غصه شد. یک قطره دیگر چیلیک افتاد،نزدیک بود یک قطره دیگر هم بیفتد که سیب به آسمان رفت. انگار روی دست مادرش درخت بود،سیب به جای گریه خندید..... ادامه داستان در👇 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) باز هم مرا بطلب نزدیک اذان مغرب بود. خادم ها فرش های تمیز را پهن کرده بودند . زائران آقا علی بن موسی الرضا دسته دسته می آمدند و روی فرش ها می نشستند. یک پیرمرد داشت لب حوض صحن، در حالی که زیر لب ذکر می گفت وضو می گرفت. بچه ای سرش را روی پای مادرش گذاشته بود و خوابش برده بود. خادمی با مهربانی ویلچر یک پیرمرد را آورد و به خانواده اش در پیاده کردن او کمک کرد. کبوتری از روی یکی از رواق ها پرواز کرد و به سمت آسمان رفت، زن و شوهر جوانی کنار هم رو به قبله ایستاده بودند و زیارتنامه می خواندند. خانمی بسته ای شکلات به زائران آقا تعارف می کرد. خادمی با چوب پر رنگی که در دستش بود، کودکی را با مهربانی قلقلک می داد و کودک غش غش می خندید. یک مرد سیاه پوست، دست دو پسرش را گرفته بود و رو به حرم خم شده بودند و به آقا ادای احترام می کردند. علی کنار پدرش در صف نماز نشسته بود و چشم از صحن، زائران و خادم های مهربان برنمی داشت. ناگهان صدای نقاره ها بلند شد. علی عاشق این صدا بود. این چند روز که در مشهد بودند هم صبح و هم غروب منتظر بود نقاره زن ها بزنند. در تمام مدت که آنها نقاره می زدند زل می زد به آنها و در دلش شکوه و عظمت آقا علی بن موسی الرضا را بیشتر حس می کرد. مطمئن بود که وقتی از مشهد برود دلش برای صدای نقاره تنگ می شود. دلش برای خادمان آقا تنگ می شود. دلش برای کبوترهای صحن تنگ می شود. دلش برای حوض داخل صحن تنگ می شود. دلش برای این همه صفا و مهربانی تنگ می شود. دلش برای زائرانی که از همه شهرها و حتی بعضی کشورها آمده اند تنگ می شود. دلش برای آینه های داخل حرم تنگ می شود و از همه بیشتر دلش برای خود امام رضا (ع) تنگ می شود. توی دلش همان طور که رو به قبله نشسته بود گفت: آقا! ما فردا از مشهد می رویم. دلم برایتان تنگ می شود. باز هم مرا به اینجا دعوت کن. بعد جمله ای را که از پدرش یاد گرفته بود زمزمه کرد: آقاجان! باز هم مرا بطلب... 👤طیبه شادمانی 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
. @GANJINE313.pdf
1.99M
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) 🌸 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) سیب توی دست کسی بود،آدم مهربانی که میگفت:باید سیب را تا آخر بخورند و اسراف نکنند. آدم مهربان حرفهای قشنگی میزد سیب خوشحال بود و دیگر توی دلش غصه نداشت. مرد مهربان امام رضا (ع) بود. سیب مرد مهربان را خیلی دوست داشت. 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه هااااا جوون میدونین آدمها چطوری به آرزوهای خوب و اهدافشون می رسن❓ 🎥این کلیپ زیبا رو حتمااااا ببینید تا بتونید به این سوال جواب بدید😍 @ghesehmazhbi
حضرت محمد (ص) در آخرین سفر خود به خانه ی خدا در محلی به نام غدیر خم از مردمی که همراه ایشان بودند.❤️❤️ خواستند از شتران🐫 واسب 🐎 ها پیاده شوند و در محل خاصی به نام گودال🕳️ خم جمع شوند.( «غدیر» در زبان عربی به معنی گودال و «خم» نام محلی است.که در آن روزگار چشمه‌ای روان و درختانی کهنسال داشته است.) همه با هم زمزمه می کردند که حتماً محمد رسول الله خبر و حرف مهمی دارد که در این مکان و هوای گرم 🤯فرمان داده جمع شویم! حضرت محمد دست علی (ع) را بالا بردند و از حضار پرسیدند: “ای مردم آیا من را قبول دارید؟”👌🏻👌🏻 همه گفتند:” بله رسول الله، شما محمد امین هستید. شما پیامبر ما هستید.📣📣 سپس حضرت محمد (ص) دست حضرت علی (ع) را بالا گرفتند✋🏻 و فرمودند:” هرکس من مولای او هستم، از این به بعد علی مولای اوست…”😍😍😍 پس از شنیدن سخنان پیامبر ، مردم جانشینی ایشان را قبول کردند وبه حضرت علی تبریک گفتند.👏🏻🌹👏🏻🌹 @ghesehmazhbi
(س) را با‌ احترام صدا بزنیم. 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 خانم ام‌البنین احترام خیلی زیادی برای بچه‌های حضرت فاطمه قائل بود. به پسرهای خودش هم همیشه می‌گفت به حسن و حسین و خواهراشون احترام بذارن؛ مثلا وقتی سر سفره می‌نشستن و ام‌البنین می‌خواست برای هرکس غذا بکشه، اول برای برای بچه‌های حضرت فاطمه غذا می‌کشید به خاطر همین بچه‌های خودش هم که با بچه‌های حضرت فاطمه برادر و خواهر بودن، به جای اینکه مثلا صداشون کنن داداش یا خواهر، اون‌ها رو خیلی با احترام صدا می‌کردن؛ مثلا حضرت عباس امام حسین را «آقای من!» صدا می‌کرد. با وجودی که خیلی باهم صمیمی بودند، ولی اون‌قدر مودبانه رفتار می‌کرد که حتی ایشان رو به اسم هم صدا نمی‌کرد 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 @ghesehmazhbi
(س) را با‌ احترام صدا بزنیم. 👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇 خانم ام‌البنین احترام خیلی زیادی برای بچه‌های حضرت فاطمه قائل بود. به پسرهای خودش هم همیشه می‌گفت به حسن و حسین و خواهراشون احترام بذارن؛ مثلا وقتی سر سفره می‌نشستن و ام‌البنین می‌خواست برای هرکس غذا بکشه، اول برای برای بچه‌های حضرت فاطمه غذا می‌کشید به خاطر همین بچه‌های خودش هم که با بچه‌های حضرت فاطمه برادر و خواهر بودن، به جای اینکه مثلا صداشون کنن داداش یا خواهر، اون‌ها رو خیلی با احترام صدا می‌کردن؛ مثلا حضرت عباس امام حسین را «آقای من!» صدا می‌کرد. با وجودی که خیلی باهم صمیمی بودند، ولی اون‌قدر مودبانه رفتار می‌کرد که حتی ایشان رو به اسم هم صدا نمی‌کرد 🍃🍃🌸🌸🍃🍃 @ghesehmazhbi
نویسنده استاد از سری کتاب های بچه های اسمان 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 محمد حسين مشغول بازي كردن با اسباب بازيهاش بود كه صداي باز شدن در خانه را شنيد. از جاي خودش بلند ش د و رفت توي حياط.🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑 ولي وقتي وارد حياط شد ديد بابا مشغول آب دادن به يك گوسفند چاق قهوه اي بود. سريع گفت: سلام باباجون. اين گوسفند اينجا چكار مي كند؟ بابا هم گفت: سلام پسر گلم، فردا صبح كه مامان و آبجي كوچولو از بيمارستان بر مي گردند مي خواهيم جلوي پاي آنها اين گوسفند را قرباني كنيم.🐏🐏🐏🐏🐏🐏 محمد حسين گفت: قرباني كنيم يعني چي؟ بابا گفت: خدا به آدمها وقتي هديه هاي قشنگ و خوب مي دهد، آدمها هم بايد خدا را شكر كنند و شادي خودشان را با ديگران تقسيم كنند يكي از راههاي شكر خدا اينه كه به همسايه ها و نزديكانشان گوشت قرباني بدهند. 🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏 محمد حسين كه انگار چيزي يادش آمده بود، دويد و رفت توي اتاق و با خودش يك كتاب آورد. بعد رو كرد به باباش و گفت: ولي بابا توي اين كتاب نوشته وقتي خداوند به پيامبر(ص) حضرت زهرا(س) را هديه داد ، پيامبر(ص) شتر قرباني كرد. بابا جون ببين اين هم نقاشي كتابم كه عكس شتر دارد. باباي محمد حسين گفت: آفرين، وقتي حضرت زهرا(س) به دنيا آمد خدا به پيامبر(ص) فرمود نماز بخوان و شتر قرباني كن چون در شهر مكه شتر خيلي زيادبود و مردم آنجا بيشتر گوشت شتر مي خوردند ولي در ايران بيشتر گوسفند قرباني مي كنند. حالا بيا و به گوسفندمون غذا و آب بده تا گرسنه و تشنه نمونه. سوره کوثر😊❤️ @ghesehmazhbi
هدایت شده از قصه های مذهبی
یک داستان زیبا برای کوچولوهای ناز 😘 🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝 شب قدر: شب آشتی کرم ابریشم ،دلش از دنیا گرفته بود هر طرف که نگاه می کرد آدمهایی رو می دید که دارن گناه می کنن .دروغ می گن .همدیگه رو فریب می دن .اسمهای بدی روی هم می ذارن و همدیگه رو مسخره می کنن. از دود و سیاهی گناهای آدما ،مزرعه سر سبز کوچیکی که کرم ابریشم توش زندگی می کرد تیره و تار شده بود . کرم ابریشم دیگه دلش نمی خواست تو دنیایی به این زشتی و تاریکی نفس بکشه با یه دل شکسته شروع کرد به تنیدن یه پیله دور خودش و کم کم خودشو توی پیله مخفی کرد . دیگه از توی پیله ،دنیای آدما پیدا نبود .کرم ابریشم توی پیله ،به مناجات با خدا مشغول شد. با هر تسبیحی که می گفت چهرش قشنگتر ،و پیلش پر از نور و صفا می شد .کرم ابریشم ،زیباتر و زیبا تر شد آنقدر زیبا شد که دیگه از اون کرم اولیه، اثری دیده نمی شد اون تبدیل به یه پروانه خیلی خیلی قشنگ شده بود .حالا وقتش رسیده بود که پیله اطراف خودشو پاره کنه و بیرون بیاد و پر بزنه تو آسمون .اما کرم ابریشم هیچ علاقه ای به این کار نداشت. با خودش فکر می کرد اگه بیاد تو دنیایی که همه توش گناه می کنن و حرفای بد می زنن و کارای بد می کنن ،زشت و سیاه می شه و همه زیبایی هاش از بین می ره .به خاطر همین توی پیلش موند و بیرون نیومد . سنجاقکی که نزدیک پیله زندگی می کرد و منتظر تولد پروانه از پیله ابریشم بود ،دیگه حسابی خسته شده بود اومد جلو و می خواست با دستای خودش پیله رو باز کنه .فکر کرد شاید پروانه توی پیلش مشکلی داره که بیرون نمی یاد .سنجاقک با انگشتش زد به پیله ابریشم و گفت :پروانه خانم، پروانه خانم . پروانه با تعجب گفت بله، شما کی هستید ؟سنجاقک گفت من همسایه شما هستم الان وقتشه که شما از پیلتون بیرون بیایید من خیلی وقته که منتظرتون هستم .پروانه گفت ولی من دوست ندارم دنیای آدمای گناهکار و ببینم .دلم می خواد همین جا بمونم . سنجاقک گفت اتفاقا همین حالا باید بیایی بیرون و ببینی که دنیای آدما چقدر قشنگ شده . پروانه گفت مگه چه اتفاقی افتاده ؟ سنجاقک گفت مگه خبر نداری دیشب شب قدر بود.زمین و آسمون نور بارون بود .دیشب خیلی از آدما توبه کردن .خیلی ها به خاطر گناهانشون گریه کردن و قول دادن که جبران کنن . خدا هزاران هزار نفر رو بخشید . دعای خیلی ها رو قبول کرد و برای خیلی ها جایزه های خوب گذاشت تا توی طول سال بهشون بده . دیشب مثل بارون از طرف خدا روی سر آدما چیزای خوب می بارید.تازه دیشب اثری از شیطون و لشکر خرابکارش نبود .گمونم شیطون توی زندون فرشته هاست و راه فراری نداره .وای دیشب چه شبی بود .خیلی جات خالی بود . پروانه با عجله پیلشو پاره کرد و سرشو از پیله بیرون کرد .نور خورشید توی صورت پروانه تابید پروانه لبخندی زیبا زد و گفت چقدر دنیا امروز قشنگه ولی حیف که من دیشب نبودم. سنجاقک پروانه رو تو آغوش گرفت و گفت هنوز شب بیست و سوم ماه رمضان مونده .شب بیست سوم از دیشب هم قشنگتر و بهتره ... @ghesehmazhbi