eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.9هزار دنبال‌کننده
220 عکس
35 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه جنگ ناتمام امام حسن علیه السلام 🌸ویژه نوگلان عزیز 🌸 🎤استاد عباسی ولدی حتما این کانال خوب رو دنبال کنید👇👇👇 @lalaiekhoda
قصه جنگ ناتمام امام حسن علیه السلام 🎤استاد عباسی ولدی 1⃣ یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود 🌸 بعد از اینکه امیر مومنان علی علیه السلام به شهادت رسیدند امام حسن علیه السلام به امامت رسیدند ولی معاویه تصمیم گرفت کارشکنی کند و نگذاره امام به راحتی حکومت کنه و حرفهای خدا رو تو مملکت مسلمانها بگوید و اجرا کند⭕️ امام حسن از این تصمیم خبردار شدند و برای معاویه نامه نوشتند که بله من خبردار شدم که تو با من سر جنگ داری و من تو این مسئله هیچ شکی ندارم پس حالا که اینطوره منتظر این جنگ باش .⚔ معاویه جواب نامه امام را داد و با ان نامه معلوم شد که وای فکرهای خیلی عجیب و غریبی تو کلشه 👺. اون به امام پیشنهاد داد که بزار من خلیفه همه مسلمانها باشم تو را هم ولیعهد خودم میکنم . وقتی نه امام حسن علیه السلام پیشنهاد معاویه رو قبول کردند و نه معاویه از فکر سرکشی دست برداشت اروم اروم نشانه های جنگ بین دو سپاه معلوم شد .⚔ معاویه تصمیم گرفت یک لشگر خیلی بزرگ جمع کنه و به جنگ با امام حسن علیه السلام برود ، از این طرف هم امام حسن علیه السلام تصمیم گرفتند سربازهایشان را برای جنگ با معاویه جمع کنند . 👥👥👥 ادامه👇
2⃣ ادامه قصه👇 روز حرکت سپاه امام رسید . سپاه رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی به اسم نخیله . امام حسن علیه السلام دستور دادند که لشگر تو نخیله کمین کنند و بایستند .⚡️ سربازها وایستادند و امام حسن مجتبی علیه السلام به سپاهشان سر و سامانی دادند و دوباره فرمان حرکت صادر شد . رفتند و رفتند تا رسیدند به جایی به اسم دیر عبدالرحمان . امام حسن علیه السلام دستور دادند که سه روز تو دیر عبدالرحمان بمانند تا سربازهایی که عقب بودند برسند . از طرفی هم امام حسن علیه السلام تصمیم گرفتند برای اینکه از دشمن اطلاعات خوبی به دست بیارند و زودتر از اونی که دشمن فکر میکند زمینگیرش بکنند یه سپاه بزرگی از بین سربازهایشان انتخاب کنند و جلوتر بفرستند به طرف دشمن👺 . ایشون دوازده هزار نفر از بهترین سربازانشان را جدا کردند . حکم فرماندهی را دادند به دست پسر عموی پدرشان عبیدالله ابن عباس . عبیدالله ابن عباس از سردارهای امام حسن علیه السلام بود که وقتی پیامبر از دنیا رفتند نه سالش بود . اون میدونست که چقدر به امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها ظلم شده . از طرفی هم سپاه معاویه دو تا از بچه های عبیدالله ابن عباس رو کشته بود و اون حسابی از دست معاویه عصبانی بود . وقتی امام حسن علیه السلام می خواستند عبیدالله ابن عباس رو راهی بکنند بهش گفتند پسر عمو جان دوازده هزار نفر رزمنده های عرب و قاریان قرآن را به همراه تو دارم میفرستم.👈 باهاشون به نرمی و مهربانی حرف بزن و خوشرو باش ... سربازها را از رود فرات عبور بده تا وقتی که با معاویه روبرو بشی . هر وقت که باهاش روبرو شدی نجنگ تا من هم به تو برسم . گزارش هر روز را هم به دستم برسان و با قیس بن سعد عباده و با پسرش سعید مشورت کن 🔺 اگر معاویه هم جنگ را شروع کرد تو باهاش بجنگ . عبیدالله بن عباس رفت و رفت تا به منطقه ای به اسم مسکن رسید . انجا چادرها را برپا کرد . سپاه معاویه هم کمی اونور طرف بود. دو سپاه نزدیک هم بودند👤👺 حالا چی میشه ؟😳 آیا معاویه به جنگ با سپاه عبیدالله بن عباس میره ؟ یا نه کار دیگه ای میکند ؟🧐 ادامه👇
3⃣ادامه قصه👇 معاویه تصمیم گرفت یک دروغی رو با استفاده از جاسوس‌ها و نفوذیهای خودش تو لشگر عبیدالله بن عباس پخش کند🗣 . وای چه دروغ خطرناکی !😨 اون این دروغ رو پخش کرد که امام حسن علیه السلام درباره صلح به معاویه یک نامه نوشته و دیگه نمیخواد با معاویه بجنگه ❌ پس چرا شماها میخواید با جنگیدن خودتون را به کشتن بدهید . آروم آروم تو لشگر عبیدالله بن عباس پچ پچ افتاد . یعنی این خبر واقعیت داره؟ 🤯نکنه امام حسن با معاویه صلح کنه و ماهم اینجا بی خبر از همه جا خودمون را به کشتن بدهیم❌ 🔺 با اینکه عبیدالله بن عباس میتونست درستی و نادرستی این خبر را بفهمد ولی کوتاهی کرد و این کا را انجام نداد . سربازها وقتی عبیدالله بن عباس را میدیدند متوجه میشدند که اون خیلی مضطرب و نگران است مثل کسی که تو کار خودش مونده و نمیدونه چی کار کند 😨 اون با خودش داشت فکر میکرد که اگر وارد جنگ با معاویه بشه سربازها پای عهد و پیمانشان میمونند یا اصلا این سربازها میتونند با سپاه بجنگند و پیروز بشن 🤨. تو همین فکر و خیالها بود مه از طرف معاویه بهش یه نامه رسید 📜. یعنی تو نامه چی نوشته بود؟🤔 تو نامه نوشته بود ای ابن عباس امام حسن درباره صلح به من نامه نوشته و حکومت را به دست من سپرده❌ . اگر تو امروز از من اطاعت کردی چه بهتر وگرنه خودم به زور کاری میکنم که از من اطاعت کنی . در ضمن این را هم بدون اگر از من اطاعت کنی من به تو یک میلیون درهم میدم . 💰💰 عبیدالله بن عباس با خوندن این نامه حسابی به فکر فرو رفت . چه کار باید بکنم . من نمیدونم این خبر راسته یا دروغ ؟ ولی مگه میشه از یک میلیون درهم گذشت . 🤑 یک میلیون درهم🤩👿 .من الان میتونم قایمکی به سمت معاویه فرار کنم و یک میلیون درهم بگیرم . میتونم هم بمونم و بجنگم . الان کدومشو باید انجام بدم ؟ اگه فرار کنم و برم پول رو بگیرم میشم خائن👹 اگه بمونم و بجنگم شاید کشته بشم .😇 شب شد . از حال و روز عبیدالله بن عباس معلوم بود که حسابی با خودش درگیره . بچه ها یعنی چی میشه ؟ 🤔 صبح شد . همه برای نماز صبح آماده شدند و منتظر نشسته بودند که امام جماعت بیاد .👳‍♂ امام جماعت کیه ؟ عبیدالله بن عباس . اما چرا کسی از خیمه عبیدالله بن عباس بیرون نمیاد🤨 . مگه بلایی سر عبیدالله بن عباس امده ؟ دوباره تو لشگر پچ پچ افتاد ... سپاه اسلام به هم ریخت😓 . خیلی زود خبر فرار عبیدالله بن عباس تو لشگر پیچید .🗣 قیس بن سعد عباده که از طرف امام به عنوان جانشین عبیدالله بن عباس معرفی شده بود خیلی زود فرماندهی لشگر را به دست گرفت و با سربازها حرف زد .👤 سربازها با شنیدن حرفهای قیس تا اندازه ای آروم شدند اما انگار خیانت نمیخواست دست از لشکر برداره🌪👿 . ادامه👇
4⃣ ادامه قصه👇 وقتی عبیدالله فرار کرد،هشت هزار نفر از داوازده هزار نفری که فرمانده شان عبیدالله بود فرار کردند😈🤑. 😓 خبر به لشگر امام حسن علیه السلام رسید . لشگری که تو مدائن بود و هنوز به مسکن نرسیده بود . لشگر امام حسن علیه السلام داشتند آماده میشدند تا به جنگ معاویه بیاد اما با شنیدن خبر فرار عبیدالله بن عباس سربازهای لشگر امام هم روحیه شان را باختند .🤯 معاویه دست از دروغ برنداشت و حسابی شروع کرد به شایعه درست کردن🔥 . امام حسن علیه السلام با سربازهاشون تو مداین بودندو سپاه قیس بن سعد در مسکن . معاویه جاسوس میفرستاد تو سپاه امام حسن علیه السلام تا بگند که قیس بن سعد با معاویه صلح کرده❌ و تو سپاه قیس بن سعد هم دروغ الکی پخش میکردند امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرده ❌. بعد از این شایعه یه شایعه دیگری پخش شد . قیس بن سعد کشته شد قیس بن سعد کشته شد و اینطوری ترس می انداختند تو دل سربازهای امام حسن علیه السلام . 🗣☄ بچه های عزیزم🌼 سربازهای امام حسن علیه السلام یکی یکی ایشون را تنها گذاشتند🍃🍃 و تو همین گیر و دار بود که نامه ای از معاویه رسید که پیشنهاد صلح داده بود 🗞. امام حسن علیه السلام وقتی خودشان را تنها دیدند راهی نماند جز قبول صلح 🔺. صلح امام حسن علیه السلام نتیجه خیانت کسانی بود که وقتی در برابر پول قرار گرفتند امامشان را فروختند و یادشان رفت که با امامشان چه عهد و پیمانی داشتند .🤑😈🔥 یاران بی وفا خیانت کردند و امام عزیز ما مجبور به پذیرش صلح شد . 😥 این هم از قصه تلخی که پر بود از خیانت کسانی که امامشان را به دنیا فروختند 😈👥👥👿👥👥
قصه جنگ ناتمام(امام حسن علیه السّلام) 👆👆👆 مناسب بالای شش سال
امروز ۱۷ام رمضان سالروز جنگ بدر و واقعه‌ی معراج هست به همین مناسبت میتونید قصه‌های زیر رو برای بچه‌های گلتون تعریف کنید😍😍😍
قصه معراج منبع:ارشاد القلوب، ج۲، ص۲۳۳؛ بحارالأنوار، ج ۱۸، ص ۳۸۶ کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری نویسنده وشاعر: سمیه نصیری 🌿🌿🌿🌿 به نام خدا بچه های عزیزم میخوام یه قصه ی زیبا براتون تعریف کنم. قصه ای که پیامبرمهربون ما برای یارانشون تعریف کردن😍 پیامبرعزیز ماگفتن که وقتی من توشهرمکه🕋بودم، فرشته ی خوب خداجبرئیل، پیش من اومد و گفت: ای پیامبر! بلندشو! من هم بلندشدم وبه کناردر🚪رفتم. درهمون لحظه، فرشته های خوب خدایعنی جبرئیل🌹میکائیل🌹واسرافیل🌹رودیدم😍 جبرئیل برای من یه اسب بهشتی آورد که دوتابال داشت. اسم اون اسب بُراق بود جبرئیل ازمن خواست که سوار براق بشم من هم سوار شدم وازمکه بیرون رفتیم. براق خیییلی تندمیرفت ومن فاصله ی زیادی روبااون طی کردم توتمام راه جبرئیل همراه من بود؛ دربین راه به مدینه رفتیم(اون موقع هنوز پیامبر به مدینه هجرت نکرده بودن)ومن اونجانمازخوندم و بعد به کوفه رفتیم ومن اونجاهم نمارخوندم(اون موقع هنوزمسجدکوفه ساخته نشده بود) وخیلی زودبه یه شهری رسیدیم که اسمش بیت المقدس🕌بود. وقتی به اون شهررسیدیم فرشته هایکی یکی ازآسمون🌖به زمین آومدن اونابه من تبریک 🎉🎊گفتن وبه من گفتن توخیییلی پیش خدامقام بالا وارزش زیادی داری❤️ ناگهان ازطرف خدا یه تختی که روان بودوحرکت میکردبرای من اومد.( بچه های عزیزم به این تخت روان محمل میگن) این تخت باجواهرات زیبایی تزیین شده بود که به چهل رنگ بود. بعدمن سوار محمل شدم و بالا رفتم انقد بالا رفتم تابه آسمون☁️ رسیدم یکی یکی ازآسمونا ردشدم تابه آسمون چهارم رسیدم (بچه های عزیزم پیامبرمهربون مابه🌸 معراج🌸رفته بودن یعنی بالارفته بودن وبه آسمونا پروازکرده بودن) به آسمان چهارم رفته رسول خدا همراه باجبرئیل فرشته ی آیه ها پیامبرگفتن وقتی به آسمون چهارم رسیدم،نگاهم به یه فرشته ای خورد☺️ که روی منبر(تخت)نشسته بود. تمام دوروبرش پراز نورررر بود😍 اون فرشته خیییلی نورانی بود ازجبرئیل پرسیدم که اون فرشته کیییه؟🤔 جبرئیل گفت:برو نزدیک وبهش سلام کن من هم نزدیک شدم وبهش سلام✋کردم.ناگهان دیدم که پسرعموی من علی بن ابی طالب هست😲 نشسته بود یک مَلَک روی منبری ازنور دیدکه شبیه علی ست همان امام صبور به جبرئیل گفتم آیاعلی مولا زودترازمن به آسمون چهارم اومده؟😍 جبرئیل گفت: نه! این طورنیست! به خاطرعلاقه ی زیادی که فرشته هابه🌸 علی مولا🌸داشتن ومیگفتن خدایاچرا آدمها هرصبح وشب علی مولا رومی بینن ولی مانمیتونیم ببینیم😢 وناراحت بودن ازاینکه کنارعلی مولانیستن😞 خدای مهربون هم فرشته ای روبانورعلی مولا آفریده که شبیه علی مولاهست بله ازبس ملائک بودن عاشق مولا فرشته ای شبیهش از نور آفرید خدا فرشته ها هرشب جمعه هفتااااد بار به دیدن اون فرشته میان☺️ وخدای مهربون روشکرمیکنن🤲 وثواب زیارتشون روبه کسایی که عاشق 🌸علی مولا🌸هستن هدیه میکنن🌹 شعر،قصه و معرفی کتاب در کانال زیر، حتما عضو شوید👇👇👇 پیام‌رسان ایتا: https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari پیام‌رسان بله: https://ble.ir/gheseshakhsiatemehvari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اما... قصه ی فضیلت امیرالمومنین در شب جنگ بدر... در دو رده ی سنی😍 تقدیم شما مادران عزیز🎉🎉🎉🎉
داستان مأموریت آب منبع:مفاتیح الجنان،درباره هفدهم ماه مبارک رمضان(فضیلتی از امیرمومنان در شب جنگ بدر) کاری از گروه شعر و قصه درمسیـرمادری نویسنده:پریسا غلامی قسمت های داخل پرانتز توضیحات بیشتر است و با توجه به سن نوردلهامون میتونیم تعریف کنیم یا نه. پس حتما اول حداقل یک دور قصه رو بخونیم و بعد تعریف کنیم 🌿🌿🌿🌿 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود (مسلمونا خبری شنیده بودن. شنیده بودن که دشمناشون با یه کاروان بزرگ می خوان به سفر برن تا تجارت کنن. دشمنای مسلمونا به جز اینکه مسلمونا رو اذیت می‌کردن، پولهاشون و وسایل زندگی‌شونو هم می‌دزدیدن. به‌خاطر همین پیامبر به مسلمونا دستور دادن تا لباس جنگ بپوشن و به کاروان حمله کنن تا وسایل و اموال خودشون رو پس بگیرند. مسلمونا تو راه بودن که دشمنا خبردار شدن، مسیر حرکت کاروان تجاری رو عوض کردن و آماده جنگ با مسلمونا شدن. سپاه مسلمونا از شهرشون دور شده بودن. اونا به چاه‌های آب بدر رسیده بودن که دشمنا بهشون می‌رسند.) ........... (دشمنا می‌خواستند با مسلمونا بجنگن) ............ دشمنا اومده بودن. به تعداد زیاد با یه عالمه شمشیر و نیزه و تیر با همه زورشون و مردای قوی‌شون. اما تعداد مسلمونا خیلی خیلی کمتر بود. شمشیر و نیزه و تیروکمونشونم همینطور. اما مسلمونا در اصل قوی‌تر بودن. چون اونا پیامبرو واقعا قبول داشتن و رو وعده‌های خدا حساب می‌کردن. شب جنگ، تو اون بیابون تاریک، صدای لشکر دشمنا همه جا رو پر کرده بود. ........... ایییی هههههههه(صدای شیهه اسبا) جرینگ جرینگ جرینگ (صدای زنگوله شترا) تق توق تیق تق (صدای به هم خوردن نیزه ها و شمشیرا) ما پیروزیم، ما قوی‌ایم، ما بیشتریم. (صدای خوشحالی دشمنا) ............. از این همه سرو صدا معلوم بود که دشمنا خیلیییی بیشترن. همه اومدن پیش پیامبر. وقتی دیدن پیامبر انقدر آروم هستند همه دلشون آروم شد. پیامبر از مسلمونا خواستند که یه نفر بره آب بیاره. اب تو چاه بود و چاه هم کنار دشمنا. همون چاه بدر. مسلمونا دوست نداشتن تو شب، تو اون تاریکی، نزدیک نزدیک دشمن که صدای پچ‌پچشونو راحت می‌شنوی برن دم چاه. این کار دل شیر می‌خواست. اما علی مولا تا خواسته پیامبر رو شنیدن مشک رو دوششون انداختن و شمشیرشون رو تو غلاف کمرشون محکم کردن و فوری به سمت چاه بدر حرکت کردن. شب تاریکی بود، فقط نور ماه اطراف رو روشن کرده بود. ممکن بود یه دشمن چشماشو تیز کنه و ببینه کسی داره به سمتشون میاد. صدای هیاهوی دشمن بلند بود، هرچی به چاه نزدیک می‌شدی صدا بلندتر و بلندتر می‌شد. چاه نزدیک محل دشمنا بود. علی مولا که به چاه رسیدن هرچی اون دور و بر گشتن سطلو پیدا نکردن. چه کار میشه کرد؟ فقط یه راه مونده.... شمشیرشونو گذاشتن زمین مشکو انداختن به پشتشون کفشاشون رو دراوردن شال کمرشون رو محکم کردن و آروم رفتن تو چاه دستای حیدری‌شونو به دیواره چاه تکیه دادن و کم‌کم رسیدن به آب. مشک رو پر کردن و همونجوری اومدن بالا. مشک رو انداختن رو دوششون و به سمت پیامبر راه افتادن. تو راه برگشت به سمت پیامبر باد شدیدی اومد، باد انقدر شدید بود که امام مجبور شدن رو زمین بشینن و مشک رو سفت بگیرن تا باد مشکو نبره. یکم بعد باد آروم شد. امام بی سروصدا بلند شدن و راه افتادن. چند قدم که رفتن دوباره باد شدیدی به سمت امام اومد. بازم باد انقدر شدید بود که امام دوباره نشستن و مشکو سفت گرفتن. هوا که آروم شد، دوباره راه افتادن. برای بار سوم باد شدید وزیدن گرفت. بازم امام رو زمین نشستن تا هوا آروم بشه. بالاخره‌ باد آروم شد و علی مولا تونستن خودشون رو به پیامبر برسونن. رفتن و مشک آب رو دادن خدمت پیامبر. پیامبر از اینکه علی مولا مشک آب رو آوردن خوشحال شدن. بعد پرسیدن؛ «چرا انقدر طول کشید؟» علی مولا قصه سه بار وزیدن باد شدید رو گفتن. پیامبر لبخند زدن و گفتن: می‌دونی قضیه وزش باد چی بود؟ باد اول جبرئیل بود با هزار تا فرشته که به سمتت پرواز می‌کردن و بهت سلام دادن. باد دوم میکائیل بود با هزار فرشته دیگه که همه دسته جمعی به تو سلام می‌گفتن. و باد سوم هم اسرافیل بود با هزار تا فرشته دیگه که سلام، سلام گویان به سمتت پرواز می‌کردن. همه این فرشته‌ها فردا کنار ما با دشمنا می‌جنگند و به ما کمک می‌کنن. علی مولا خوشحال شدن و خداروشکر کردن. شعر،قصه و معرفی کتاب در کانال زیر، حتما عضو شوید👇👇👇 پیام‌رسان ایتا: https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari پیام‌رسان بله: https://ble.ir/gheseshakhsiatemehvari
برای بچه های کوچکتر👇👇👇
قصه ماموریت آب (مناسب سن زیر چهارسال) منبع:مفاتیح الجنان،درباره هفدهم ماه مبارک رمضان(فضیلتی از امیرمومنان در شب جنگ بدر) کاری از گروه شعر و قصه درمسیـرمادری نویسنده:پریسا غلامی 🌿🌿🌿🌿 به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر خدای مهربون هییییچ کس نبود کنار چاه های پر از آب آدم خوبا و ادم بدا منتظر بودن تا صبح بشه و با هم بجنگن. آخه آدم بدا همش آدم خوبا رو اذیت می‌کردن و وسایلشون رو می‌دزدیدن. آدم خوبا هم می‌خواستن حقشون رو بزارن کف دستشون. 😤 شب بود. خورشید خانم رفته بود پشت کوها. هوا تاریک تاریک شد. توی اون بیابون صداهایی میومد. ای ههههههه(صدای شیهه اسبا) جرینگ جرینگ جرینگ(صدای زنگوله شترا) تق توق تیق تق ( صدای به هم خوردن شمشیرا) هی، هی، هورا، هورا(صدای خوشحالی آدم بدا) این همه صدا از سمت آدم بدا میومد. معلوم بود که تعداد اونا خیلیییی زیاده. خودشونم خیلی خوشحال بودن. آخه اونا خیلی اسب داشتن، شمشیر داشتن، تیرو کمون داشتن، تعداد سربازاشونم بیشتر بود . فکر می‌کردن حتما حتما حتما می‌تونند آدم خوبا رو بزنن و برنده جنگ بشن. آدم خوبا ولی کمتر بودن، شمشیر و نیزه و تیر و کمونشونم کمتر بود، اسب و شتراشونم کمتر بود. اما آدم خوبا آروم بودن و خیالشون راحت بود. اونا پیامبرو خیلی دوست داشتن و می‌دونستن حرف‌های پیامبر همیشه راسته راسته. پیامبر گفته بودن اگه خوب بجنگن حتما اونا برنده می‌شن. خانم ماه دیگه وسط آسمون بود و اونجا رو روشن کرده بود. پیامبر به آدم خوبا گفتن کی میره آب بیاره‌‌؟ آدم خوبا همه سرشون رو انداختن پایین. آخه آب تو چاه بود و چاه هم کنار آدم بدا. خیلیییی خطرناک بود. اگه آدم بدا می‌دیدن چی؟ اگه صدایی می‌شنیدن چی؟ تو اون تاریکی!! واااای!!! اما علی مولا تا حرف پیامبرو شنیدن سریع مشک آب رو گذاشتن رو دوششونو شمشیرشون برداشتن و رفتن سراغ چاه. وقتی به چاه رسیدن دنبال سطل آب گشتن تا سطلو بندازن و آب رو بکشن بالا. ولی سطل نبود... 😬 حالا چی کار کنیم؟ یه راه مونده.... شمشیرشونو گذاشتن زمین مشکو انداختن به پشتشون کفشاشون رو درآوردن شال کمرشونو محکم کردن و آروم رفتن تو چاه وقتی رسیدن به آب. مشکو پر کردن قلپ قلپ قلپ لپ لپ لپ.... بعد در مشکو محکم بستن و اومدن بالا. مشکو انداختن رو دوششون و به سمت پیامبر راه افتادن. توی راه یهو یه باد شدیدی اومد هووووو هووووو هوووو باد خیلی شدیده نکنه مشکو ببره😨 علی مولا رو زمین نشستن تا باد آروم بگیره بعد پاشدن، لباساشونو تکوندن و راه افتادن یک دو سه هوووو هوووو هوووو بازم باد؟ 🤔 بازم رو زمین نشستن و مشکو محکم گرفتن تا باد نبردش هوا که آروم شد دوباره راه افتادن یک دو سه آخه چه خبره؟ 😬 هوووو هوووو هووووو بازم مشکو محکم گرفتن دیگه باد تموم شد. بلند شدنو زودی رفتن پیش پیامبر وقتی مشک آب رو به پیامبر دادن پیامبر خیلی خوشحال شدن😊 ولی پرسیدن علی جان چرا انقدر طول کشید؟ علی مولا قصه باد شدید رو گفتن. پیامبر لبخند زدن و گفتن: می‌دونی قضیه وزش باد چی بود؟ اینا واقعا باد نبودن که هر دفعه هزار تا فرشته با خوشحالی به سمتت پرواز می‌کردن تا بهت سلام کنن فردا قراره این فرشته‌ها به ما کمک کنند تا با آدم بدا بجنگیم. علی مولا خوشحال شدن و خدا رو شکر کردن. شعر،قصه و معرفی کتاب در کانال زیر، حتما عضو شوید👇👇👇 پیام‌رسان ایتا: https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari پیام‌رسان بله: https://ble.ir/gheseshakhsiatemehvari
عکسنوشته ی داستان ماموریت آب👆 کاری از گروه و شعر و قصه در مسیـر مادری
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😃🌸😃🌸 🌸😃🌸 😃🌸 🌸 📣 خبر خوب برای بچه های خوب لالایی خدا... 😊 بچه های قرآنی لالایی خدا... 😃 بالاخره... 🙂 بعد سال ها انتظار... 😃 چاپ قرآن به زبون شیرین شما بچه ها، شروع شد... 🎞 اصلا این کلیپ رو از دست ندید... ✅ به کسایی که می‌خوان وقتی چاپ این قرآن تموم شد و برای عرضه آماده شد، بی‌خبر نمونن بگیدحتماً تو کانال لالایی خدا عضو بشن.👇 https://eitaa.com/lalaiekhoda @lalaiekhoda
اما... 📣📣یه خبر فوق العاده! 📣📣 کلیپ بالا رو ببینید🤩👆 و حتما عضو کانال لالایی خدا بشید👌👌👌 @lalaiekhoda ترجمه قرآن به زبان کودکانه مناسب بالای شش سال تو راهه😍😍😍