eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.9هزار دنبال‌کننده
220 عکس
35 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
متن روایت چادر نورانی حضرت زهرا سلام الله علیها و مسلمان شدن هشتاد یهودی منقبت سوم از کتاب جنة العاصمه صفحه ۳۵۷
عکسنوشته های داستان چادر نورانی😍
ابرک و دختر دانا نویسنده:سیده نرگس میرفیضی انتشارات:زائر رضوی داستان علم بالای حضرت معصومه سلام الله علیها 📚📚📚📚 «ابرک و دختر دانا» را به رایگان از طاقچه دریافت کنید: https://taaghche.com/book/57193 @gheseshakhsiatemehvari
قصه ای زیبا درباره ی بانوی کرامت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ❤️👆
📣🎉📣🎉عیدی داریم براتون🤩🤩🤩 در آستانه ی میلاد امام رضاجانمون گروه شعر و قصه ی درمسیر مادری تقدیم می کند: نمایشنامه ی گنجشک و امام رضا علیه السلام 👇👇👇
🎉 نمایش ‌نامه گنجشک و امام رضا علیه السّلام 🎉 کاری از گروه شعر وقصه درمسیرمادری نویسنده:پریسا غلامی منبع:منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، جلد۲،صفحه ۳۵۲ نقش‌ها:راوی، مامان گنجیشکه، مار، ۳تا جوجه، امام رضا علیه السلام و سلیمان. به‌نام خدای مهربون راوی: وقتی خورشید خانم مثل همیشه از پشت کوه اومد بیرون، کم‌کم حیوونای توی باغ قصه ما هم بیدار شدند. مورچه‌ها بدو بدو رفتند سراغ جمع کردن غذا زنبورا ویز ویز کنان رفتن سراغ گل‌ها تا عسل بسازن. کلاغ‌ها قارقار کنان دنبال هم بازی می‌کردن. اما، اون روز مامان گنجیشکه مثل همیشه نبود. نمی‌رفت دنبال صبحانه برای جوجه‌هاش. (مامان گنجیشکه به دور و بر بپره و جیک جیک کنه) راوی: مامان گنجیشکه مگه تو گرسنه نیستی؟ م گ: جیک جیک جیک جییییک راوی: چرا انقدر نگرانی؟ چرا هی جیک‌جیک می‌کنی؟ گنجیشکه: جیک‌ و جیک و جیک، کمک کمک من مونده‌ام تنها و تک نشسته‌اند تو لونه جوجه‌های دردونه یواش یواش میاد یه مار شکار کنه واسه ناهار جوجه‌ها رو کرده هوس یه لقمه ی چربه واسش راوی: وااای😱 یه مار داره میره سمت لونه‌ات؟ م گ: جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد) راوی:تو لونه جوجه داری‌؟ م گ: جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد) راوی:می‌خواد جوجه‌ها رو بخوره‌؟ م گ:جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد) راوی:خب بپر بپر. برو یک نفرو پیدا کن کمکت کنه. (گنجیشک بپرد و به سرعت به چپ و راست برود و اطراف را نگاه کند) راوی: مامان گنجیشکه پرید و پرید. این‌ورو دید، اون‌ورو دید. تا بالاخره صاحب باغو پیدا کرد. (در این صحنه امام رضا و سلیمان روی یک قالی نشسته اند و حرف می‌زنند. راوی با دست به آنها اشاره کند) راوی: صاحب باغ نشسته بودن روی زمین و داشتن با یه آقایی صحبت می‌کردن. (گنجشک با لبخند به سمتشان بپرد) راوی: مامان گنجیشکه خیلی خوشحال شد. آخه صاحب باغ امام رضا بودن که زبون حیوونا رو می‌فهمیدن. 😍 رفت جلو و گفت: گنجشک: جیک و جیک وجیک، سلام امام من از شما کمک میخوام (امام رضا و سلیمان به گنجشک نگاه کنند) راوی: امام رضا جون تا جیک‌جیک‌های مامان گنجیشکه رو شنیدن، زودی به کسی که کنارشون بودن گفتن: آهای آهای سلیمان! بدو به سمت ایوان داره میگه به بنده با جیک جیک این پرنده یه مار می‌ره یواش‌یواش سمت لونه و جوجه‌هاش با این عصا زود برو به سمت لونه‌اش بدو بزن بر سر اون مار بشه شکارچی شکار ادامه 👇👇👇 @gheseshakhsiatemehvari
ادامه ی نمایشنامه گنجشک و امام رضا علیهالسلام (امام رضا یک عصا به سلیمان بدهد. سلیمان با عصا به سرعت به سمت لانه بدود. در این صحنه مار در حالی که فیس فیس می‌کند آهسته آهسته به سمت جوجه‌ها که بلند بلند جیک جیک می‌کنند برود. چند لحظه بعد سلیمان با عصا در حاای که نفس نفس می زند و گنجشک پرپر زنان به انجا برسد) راوی: آقاهه دوید و دوید، تا که به ماجرا رسید. سلیمان: دیدمش دیدمش (در حالی که سلیمان عصا را بالا می‌برد راوی بگوید: عصا می‌رفتش بالا بزن، وقتشه، حالا💥) (سلیمان عصا را به سر مار بزند، مار بیافتد) راوی: اوخیش😎😎 (جوجه‌ها همدیگر و مادرشان را بغل کنند و بلند بلند جیک جیک کنند، مامان گنجیشکه هم آرام جیک جیک کند. جوجه‌ها رو چند لحظه ناز کند و بعد به سمت امام پرواز کند) سلیمان: إ، کجا می‌ری؟ (در این صحنه امام رضا روی قالی نشسته باشند و گنجشک پر پر زنان دور ایشان بچرخد و بگوید) جیک و جیک و جیک، ممنونم امام مهربونم ای پناه کهکشان تکیه‌گاه آسمان اهای درمون دردم بزار دورت بگردم ممنون تشکر سپاس🙏 کل وجودت طلاس ( در صورت تمایل مولودی شاد از امام رضا پخش شود و همه دست بزنند☺️) با انتشار این مطلب در ثواب هرچه بیشتر آشناشدن بچه شیعه های ایران عزیزمون با امام رضاجانمون ❤️سهیم باشید @gheseshakhsiatemehvari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه عصای سخنگو نویسنده: صدیقه قاسمی کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری منبع: کافی جلد یک، صفحه ۳۵۳ 🌿🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود وقتی امام هشتممون امام رضای مهربون❤️ شهید شدن ،پسر عزیزشون😍 امام جواد ‌‌(ع)امام شدن . اما بچه‌ها امام جواد ‌(ع)اون موقع فقط ۸ سالشون بود . آدم بدا و حتی بعضی آدم خوبا و دوستاشون نمیتونستن باور کنن که امام، امامه. بچه و بزرگ نداره و خدا علم کامل و زیادی به آنها داده تا راه درست رو به مردم نشون بدن که همون دین خداست . برای همینم جلسه‌هایی رو توی یه جاهای بزرگ مثل مسجد میگذاشتن و دانشمندا و امام رو دعوت میکردن. بعدش سؤالای سخت سخت ازشون میپرسیدن تا اگه امام بلد نبودن بگن دیدین گفتیم امام جواد (ع) بچه‌اس و نمیتونه امام باشه . اما بچه‌ها توی همّه اون جلسه‌ها امام جواد(ع) جواب همه سؤالا رو به دشمنا دادن و وقتی نوبت امام میشد از اونا سؤال بپرسن آدم بدا هیچّی بلد نبودن و امام مجبور میشدن جواب سؤالا رو خودشون بدن . روزی از روزا امام جواد برای زیارت قبر پیامبر ﷺ به مسجد‌النبی رفته بودن .اتفاقا یکی از اون آدم بدا هم اومده بود .اون آقا که قاضی شهرشون بود و فکر میکرد خیلی بلده تا امام رو دید شروع کرد به سؤال پرسیدن اونم سؤالای سخت سخت . امام با حوصله همّه‌ی سوالاشو جواب دادن . اون مرد آخرش گفت یه سؤال دیگه هم دارم که روم نمیشه بپرسم . امام فرمودن میخوای قبل از اینکه بپرسی من بگم چی میخوای بپرسی و سؤالت چیه؟؟؟ آقاهه تعجب کرد و تو دلش گفت مگه میشه محمدبن‌علی سؤال منو قبل از پرسیدن بدونه . اما گفت بفرمایید سوالم چیه؟ امام فرمودن میخواستی بپرسی امام کیه ؟ بدون که امام من هستم . اون مرد گفت درسته‌!!!از کجا فهمیدید؟😳 ولی بعدش گفت اگه راست میگید نشونه و علامت امام بودنتون چیه؟ یه دفعه عصای چوبی امام شروع کرد به حرف زدن . آقاهه دیگه از تعجب😳 خشکش زد .چی؟ مگه عصا هم حرف میزنه ؟ آخه چطور ممکنه ؟ همینطور تو تعجب بود که صدای عصا رو شنید که میگفت صاحب من امام این زمان و حجت خداست . بچه‌ها جون عصا که نمیتونه حرف بزنه . میتونه؟؟؟ این علم و قدرت امام بود که تونست عصای بی زبان رو مثل آدما به حرف بیاره و شاهد و نشونه‌ای برای امامتشون تو کودکی باشه . @gheseshakhsiatemehvari
❤️❤️❤️عالم از عطر یاس مدینه معطر است پیوند آسمانی زهرا و حیدر است❤️❤️❤️ عاشقان عیدتان مبارک 🎉🎉🎉
قصه عروسی آسمانی قصه شعر عروسی حضرت زهرا(س) و حضرت علی(ع) منابع:مناقب ابن شهرآشوب، جلد۳، صفحات ۳۵۳ و ۳۵۴ کتاب زندگانی حصرت فاطمه زهرا(س)، جعفرشهیدی کتاب حیدر، آزاده اسکندری نویسنده:زهرا محقق شاعر:سمیه نصیری کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری 🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحيم یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. اون قدیم قدیما، یه شهری بود به اسم مدینه. مدینه، شهر پیامبر و علی مولا بود. پیامبر عزیز ما، علی مولا رو مثل پسر خودشون دوست داشت. آخه علی مولا از همون زمان که کوچیک بود، به خونه پیامبر اومده بود و تو خانواده ایشون بزرگ شده بود. برای همین هم وقتی که علی مولا تصمیم گرفت با حضرت فاطمه، دختر پیامبر ازدواج کنه و پیش ایشون رفت، پیامبر خوشحال شد و گفت: علی جان فاطمه قبل از این خواستگار زیاد داشته ولی اونها رو قبول نکرده. اجازه بده ببینیم نظر فاطمه چیه؟ و بعد پیش دخترش رفت تا درباره علی مولا باهاش صحبت کنه. پیامبر گفت: فاطمه جان من از خدا خواستم که تو با کسی ازدواج کنی که خدا ازش راضی باشه. تو علی رو میشناسی و از شجاعت ها و اخلاق خوب و مهربونی هاش خبر داری. تو خوب اونو میشناسی همون شجاع میدون همون که هست همیشه خوش اخلاق و مهربون آیا قبول می کنی عزیز جانِ پدر؟ بانو سکوتی کرد و خوشحال شد پیامبر پیامبر لبخندی زد و گفت: این سکوت یعنی اینکه به این ازدواج، راضی هستی! این خبر به علی مولا رسید و خیلی خوشحالش کرد. تو هر شهری ازدواج رسم و رسومی داره داماد برای عروس یه هدیه ای میاره به اون هدیه ای که دوماد به عروس می ده میگن: مهریه. علی مولا اون زمان یه شمشیر جنگی داشت که باهاش به جنگ ها میرفت، یه شتر داشت که با اون سفر میکرد و یه زره جنگی هم داشت که تو جنگ ها خیلی ازش استفاده می‌شد. با پیشنهاد پیامبر، علی مولا همون زره جنگی رو فروخت و به عنوان مهریه به حضرت فاطمه هدیه داد. علی مولا خیلی زود زره جنگیش رو برد توی بازار فروخت و پولشو هدیه آورد پیامبر پول زره رو تقسیم کرد. عطری تهیه کردن با پول اون هدیه وسایل زندگی با اون پول شد تهیه روز عروسی فرا رسیده بود. همه مشغول کمک برای پختن غذای روز عروسی بودن. گوسفندی قربونی کردن تا بتونن غذای عروسی رو باهاش بپزن. روز عروسی شده همه مشغول کارَن با گوسفند قربونی غذا رو بار میذارَن خرما و روغن هم خریدن و خود پیامبر با خوشحالی، شیرینی روز عروسی(خبیص) رو برای پذیرایی از مهمون ها درست کرد. حالا دیگه وقت دعوت مهمونا بود. پیامبر گفت : علی جان برو به بالای پشت بام خونه و همه رو برای عروسی دعوت کن. علی مولا هم اینکارو کرد و همه صدای دعوت ایشون رو شنیدن و به گوش بقیه کسایی که نبودن هم رسوندن. خیلی از مردم مدینه اون زمان دوست داشتن توی این عروسی باشن، برای همین تعداد زیادی از مردم مزرعه ها و نخلستان ها، برای عروسی اومدن و سفره بزرگی تو مسجد پهن شد. مهمون ها همه پذیرایی شدن، ولی این خیلی عجیب بود. چند هزار نفر زن و مرد، اون روز به مسجد اومدن و مدام میومدن سر سفره و غذا میخوردن و میرفتن، اما غذای عروسی تموم نمیشد. چندین هزار مرد و زن به مهمونی اومدن تموم نمی شد غذا هر قدری که می خوردن علی مولا هم حواسش بود که به همه مهمونا غذا برسه. پیامبر به علی مولا گفت: علی جان الحمدلله که خدا به این غذا برکت داده و به اندازه سیر شدن همه مهمونا غذا هست. بعد از این که مهمونا غذا خوردن، پیامبر چند کاسه غذا هم برای خانواده خودش برداشت و یکی از اون کاسه ها رو جدا کرد و گفت: این برای فاطمه و همسرش باشه. و بعد دختر و دامادش رو صدا کرد: صدا زدن پیامبر فاطمه و مولا رو تو دست هم گذاشتن دستای اون دو تا رو پیامبر به دامادشون گفتن: ای علی! انشالله خداوند به عروسی شما برکت بده و فاطمه برای تو همسر خوبی باشه. و خطاب به دخترشون هم گفتن: ای فاطمه! خوش به سعادتت که خدا علی رو برای همسری تو انتخاب کرده. ادامه دارد👇👇👇 به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari