هدایت شده از محسن عباسی ولدی
دلنوشته های شما برای
پویش#طلای_مقاومت 🇵🇸🥇
نگاهم به دستبند افتاد؛ به قابلمه غذایی که میجوشید.
دخترکم منتظر بود بغلش کنم. داشت بهانه می گرفت.
غذا را هم زدم. دخترم را بغل کردم.
میخواستم تا آماده شدن غذا، بنشینم و با دخترم بازی کنم.
دخترم را نگاه کردم. با هر لبخندش خستگی که هیچ ،همه غم و غصهام انگار فراموشم می شد.
من اینجا بودم؛
توی ایران؛
ولی میشد ایران نباشم.
میشد توی غزه یا لبنان باشم.
میشد به جای آن که در خانه دخترم را بغل کنم و با او بازی کنم، او را درحالی در آغوش بگیرم که خانه ای نداشتم و آواره بودم.
میشد کودکم نه پای شعله گاز، که در کنار آتش بمب ها و ویرانه ها گریه کند.
می شد او باشد و من دیگر نباشم؛
یا حتی من باشم و کودکم ....
میشد...
نگاهم به دستبندِ دور دستم افتاد....
ـــــــ
✍گروه نویسندگان جوان
#طلای_مقاومت
#ایران_همدل
@abbasivaladi