🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
#قصه_جنگ_خندق
امروز میخواییم قصه جنگ خندق رو برای شما تعریف کنیم🤗📖
قبلنا وقتی دشمنا میخواستن به یه شهری حمله کنن بعضی وقتا آدمای اون شهر دور شهرشون یه گودااال بزررررگ میکندن ⛏⛏
چیزی مثل یک جوب بزرگ که بهش میگفتن خندق ، خندق خیییییلی بزرگتر از جوبه آدم بزرگا هم نمیتونن ازش رد شن🙁 اگه بخوان ازش رد بشن ، میفتن توشو و دست و پا شون میشکنه🤕😣 و اما قصه جنگ خندق:
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیشکی نبود😊💐
اون روزایی که پیامبر ما حضرت محمد صل الله علیه و آله دوستاای زیاااادی پیدا کرده بود ،ادم بدا خیییلی ناراحت بودن ، اونا دوست نداشتن آدم خوبا باشن و کارای خوب بکنن دوست داشتن همه آدما همون کارایی رو بکنن که آدم بدا میکنن برا همینم می خواست هررررطور شده پیامبر ما رو و دوستای اونو شکست بدن 😕اونا به هم دیگه قوووول داده بودن که با چننننندتا لشکر بزررررگ برن به جنگ با پیامبر و دوستای پیامبر😟 ⚔
این طرفم پیامبر و دوستاش وقتی خبردار شدن که آدم بدا میخوان بیان و به اونا حمله کنن،جمع شدن تا برای جننننگیدن با آدم بدا یه نقشه خوب بکشن🤔😇
هر کسی حرفی میزد اما سلمان فارسی 🧔که از یارای ایرانی و خوب پیامبر بود گفت ای رسول خدا مااااا تو ایراااان وقتی که میخواییم جلوی دشمنای خطرناکمون وایسیم قبل از اینکه اونا حمله کنن دور شهر یه خندق بزررررگ میکنیم تا اونا وقتی نزدیک ما شدن نتونن وارد شهر ما بشن ⛔️❌
مسلمونا یه نگاهی به سلمان کردند👀 و روی این حرف سلمان فکر کردند🤔 دیدند عجب چه پیشنهاد خوبی😍😇
پیامبر پیشنهاد سلمان رو قبول کردن و مسلمونا تو اون هوای گرررررم😩😩 شروع کردند به کندن خندق ⛏⛏⛏
صبح میکندن، ظهر میکندن🌕⛏، عصر که میشد بازم میکندن🌓⛏ حتی شب هم که میشد 🌙و همه جا تااااریییک میشد بازم کاااار میکردن،کندن خندق داشت تموم میشد و آدم بدا هم داشتن به شهر نزدیک میشدن😬 اونا اومدنو اومدنو اومدن تا اینکه رسیدن به نزدیک مدینه شهر پیغمبر ، اما همینکه چشمشون افتاد به این خندق بزررررگ همشون تعجب کردن😳😳😳 هیچ کدوم از آدم بدا نمیتونستن از این خندق رد بشن بعضی از اونا که عقلشون کمتر از بقیه بود تلاش میکردن که از خندق رد بشن اما مسلمونایی که تیراندازیشون حررررف نداشت اونا رو نشونه میگرفتن و میزدند🏹🏹 ، چند روز گذشت ، آدم بدا اون طرف خندق و آدم خوبا این طرف خندق، یکی از آدم بدا که اسمش عمربنعبدو ود بود یه 🐴 بزررررگ داشت و اسبشم خییییییلی قوی بود💪 همه آدما ازش میترسیدن 😨😱😱 ، اون یه روز دیگه طاقتش تموم شد و اومد کنار خندق ، با اسبش عقب عقب رفت و وایساد بعدشم به اسبش هی کرد و اسبم تند تند رفت به سمت خندق 🐎🐎🐎پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو .....
اسب همینکه رسید لب خندق بدون اینکه وایسه یه شیییهه کشییید و مثل یه پرنده پرید 🕊 و اووون طرف خندق اومد روی زمین ، ایییییییه🐎🐴
آدم خوبا تااا عمربنعبدو ود رو با اون اسب بزررررگ و با اون هیکل بزررررگش دیدن خییییییلی ترسیدن😰😰😰 اونا عمر رو میشناختند و میدونستند کسی نمیتونه با اون بجنگه ، عمر از اینکه تونسته بود خودشو به سپاه مسلمونا برسونه خییییییلی خوش حال بود🤩 همینطور با اسبش جلوی آدم خوبا رااااه میرفت و با صدای بلنننند میگفت کدوم یکی از شما حاااضره با من بجنگه⚔🗡 تا خودم بکشمشو و بره تو بهشت، آه آه آاااههههه کسی جوابی نمیداد عمر که عصبانی شده بود گفت😡 از بس که داد زدم صدام گرفت، هییییشکی نیست جواب منو بده😤
پیامبر به دوستاش نگاه کرد و گفت : آیا کسی بین شما هست که جواب این مرد رو بده ؟؟؟
دوستای پیامبر همه سرشون پایین بود اما در حالی که همه ساکت بودن یه جوون محکم جواب داد 🧔 من آماده ام ای رسول خدا✋
سرها برگشت به سمت جوون ، اون جوون کسی نبود جز علی مولا 😍😍 پیامبر گفت: نه علی جان تو بنشین ، پیامبر دوباره حرفشو تکرار کرد اما بازم به جز علی مولا کسی جواب نداد ، این بار سوم بود که پیامبر به دوستاش گفت کسی هست که جواب این مرد رو بده ؟؟؟ !!
و بازم این فقط علی مولا بود که جواب داد ، اینبار پیامبر قبول کرد🙂
شمشیرشو داد به دست علی مولا🗡و دعاش کرد
حالا هم آدم خوبا و هم آدم بدا همه منتظرن، کسی چیزی نمیگه علی مولا یه جوون🧔 و عمربنعبدو ود یه مرد هیکلی 💪 ، علی مولا رفت به سمت عمر ، عمر تا علی مولا رو دید گفت 🗣 ای جوون تو کیییییی هستی مگه از زندگی خودت سیییییر شدی که به جنگ من اومدی ، جوونی مثل توووو هنوز زوده که کشته شه برگرد و برو یه مررررد به جنگ من بفرست که جنگیدن با اون برا من زشت نباشه هه هه هههههه ...
علی مولا گفت 🗣 من علیییییی بن ابی طالبم ، اومدم زنهااااا رو سر جنازه بنشونم تا برات گریه کنن میخوام ضربه ای بزنم که برای همیشه تو ذهن مردم بمونه امااااا قبل از اون با تو حرفی دارم
👇
#استاد_عباسی_ولدی
#جنگ_خندق
#قصه
شعر جنگ خندق
شاعر:خانم غلامی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
📣📣📣نکته اول:مامان عزیز
بعد از اینکه قصه ی خندق رو با توجه به سن و روحیات و دایره لغات و... و با استفاده از فنون قصه گویی( که درجلسات شخصیت محوری مطرح شد)برای دلبندانتون تعریف کردید
میتونید شعر زیر رو براشون بخونید🤩
نکته دوم:قسمت هایی که کمرنگ و داخل [ ] هستند رو میتونید برای بچه های کوچکتر حذف کنید☺️
🌿🌿🌿🌿🌿
یه روز توی این روزا
تو روزای این دنیا
میخواستن حمله کنن
به خوبا آدم بدا
آدم خوبا فکر کردن، فکر کردن و فکر کردن🧐
بعد دور شهرشونو یه چاه گنده کندن
ادم بدا رسیدن
از تعجب دستشونو گزیدن😳
میگفتن چه کنیم ما🤨
چه جوری بریم اونجا؟
یکی از اون بد بدا
که خیلی هم قوی بود
درشت و هیکلی بود
سوار اسبش شد و گفت:🐎
من خودم میرم به اونجا
تا بجنگم با اونا
تنهای تنها
عقب عقب عقب تر
پتیکو پتیکو پتیکو🐎
پرییییید
(صدای شیهه اسب عیعیعیعیه)🐎
داد زد
اهای آدم خوبا!
کی میاد با من بجنگه؟😡
هرکی با من بجنگه
معلومه خیلی مرده
[آدم خوبا ترسیدن😬.
بجز امام علی😍
که از جاشون پریدن💪
پیامبر گفتن بشین، علی جانم افرین
ادم بده بازم گفت
نخییر
یه بار فایده نداره
میگم بازم دوباره
کی میاد با من بجنگه؟
هرکی با من بجنگه معلومه خیلی مرده
ادم خوبا ترسیدن
از ترس به خود لرزیدن
به جز امام علی
که از جاشون پریدن
پیامبر گفتن بشین
برادرم، آفرين
ادم بده داد زد
خسته شدم بابا جون
چقد بگم بهتون
بیاین با من بجنگید
اگر که مرد مردید؟]
ادم خوبا ترسیدن
انگار چییزی نشنیدن
سراشونو خم کردن
پاهاشونو جمع کردن
به جز امام علی
که گفت به صوت قوی
پیامبرم اقا جون
بزار برم مهربون
پیامبر گفتن برو
خدا به همراه تو
امام علی رفتن
جلو جلو جلو تر
با شمشیر و یه سپر
امام علی گفتن
آهای آدم بده
منم با تو می جنگم💪
من مرد مرد مردم
[ادم بده یه نگاه کرد و گفت
سنت پایینه دیگه؟
قد و قامتت میگه
نداشت پیامبرتون
بزرگتر از تو جوون؟
امام علی گفتن
نداره هیچ فایده
حرفای پرافاده
بیا و کاری بکن
یه کار عالی بکن
بیا بشو مسلمون
بلند بلند تو بخون
لا اله الا الله
محمد رسول الله
_چه حرفایی می زنی؟
ببینم تو با منی؟
_بیا برو به خونت
نجنگ، برو به لونت
_چی میگی تو بابا جون؟
به من میگن پهلوون
_بیا بشو پیاده
اینم یه راه ساده
اخماشو زود گره کرد
دندوناشو هم چفت کرد
از روی اسبش پرید
کسی اونا رو ندید]
(صدای برخورد شمشیر ها
تق توق، تق توووق، تق توق)
گرد و خااکی به پا شد
جلوی چشما سیاه شد
همه به هم می گفتن
چی شد پس؟
پس کی میشه برنده؟
اخر کی شد بازنده؟😳
یهو یه شمشیری دیدن
بعد، صدایی شنیدن
امام علی بلند گفتن
الله اکبر
ادم خوبا خندیدن😃
با خوشحالی پریدن
خداروشکر میکردن🤲
با هم دیگه می گفتن:
الله اکبر، یا علی حیدر✨🎊🎉🧨
الله اکبر، یا علی حیدر✨🧨🎉
#جنگ_خندق
#شعر
#قصه_شعر
#درمسیرمادری
#شخصیت_محوری
#گروه_شعر_و_قصه
📣📣 حتما تا انتها بخوانید
🖤🖤ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام شهادت مولی الموحدین
امیرالمومنین علی علیه السّلام 🖤🖤
قصه ی صفین، خوارج و شهادت علی مولا هم تقدیم خواهد شد که ادبیاتی مناسب بالای شش سال دارد و برای عزیزانی که قصه گویی را از مدتی قبل شروع کردند
و آثار علاقه به علی مولا را در فرزندان دلبندشان می بینند مناسب هست.
اما...
توجه داشته باشید که اگر قصه گویی از اهل بیت علیهم السلام را تازه شروع کرده اید
برای شروع آشنایی فرزندانمان با شخصیت امیرالمومنین،
قصه شهادت خیلی مناسب نیست.
بلکه قصه هایی مثل
#جنگ_خیبر
#جنگ_خندق
#تخته_سنگ_گمشده
#بدر (ماموریت آب)
که در کانال موجود هست مناسب هستند.