eitaa logo
قصه‌های خواب کودکانه
292 دنبال‌کننده
633 عکس
391 ویدیو
4 فایل
📖قصه‌های فارسی برای کودکان ۱ تا ۸ سال 👦🧒اینجا هم قصه‌های خوب برای کوچولوهای عزیزتون داریم هم نکته‌های طلایی برای خودتون 🌙☀️هر روز بعد از ظهر و هر شب، یه قصه قشنگ و کوتاه و آموزنده برای دلبندهای شما
مشاهده در ایتا
دانلود
کوتاه فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟ ثروتمند گفت: تو را کفن میکنم و به گور می سپارم. فقیر گفت: امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار .. حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی بعد از مردن هم، میخواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم. 🆔 @ghesseyekhab
کمی تامل و مطالعه درس زندگی از دست‌های کوچک 🔅صدای خنده‌های کودکانه در خانه پیچیده بود. سارا، مادر ۳۵ ساله‌ای که به تازگی تصمیم گرفته بود وقت بیشتری را برای تربیت دختر پنج‌ساله‌اش، نازنین، بگذارد، با لبخند به او نگاه می‌کرد. اما امروز، روز متفاوتی بود. نازنین با شوق به سمت مادرش دوید و گفت: "مامان! بیا باهام بازی کن!" اما سارا مشغول مرتب کردن خانه بود و گفت: "عزیزم، الان کار دارم، بعداً بازی می‌کنیم." نازنین چشمانش پر از اشک شد و گفت: "مامان، تو همیشه کار داری!" و به گوشه‌ای رفت. سارا مکث کرد. احساس کرد که چیزی در رفتار دخترش درست نیست. کارها را رها کرد و کنار نازنین نشست. با مهربانی گفت: "می‌دونی عزیزم، گاهی ما بزرگ‌ترها فکر می‌کنیم که کارهای خانه از هر چیزی مهم‌تره، ولی شاید حق با تو باشه. بیایم یه بازی کنیم." چشمان نازنین برق زد. او دستان کوچکش را در دستان مادرش گذاشت و بازی شروع شد. سارا فهمید که این لحظات کوتاه، بهترین فرصت برای تربیت و عشق ورزیدن است. همان شب، در دفتر خاطراتش نوشت: "امروز یاد گرفتم که گاهی باید کارها را کنار گذاشت و دست‌های کوچک اما پر از محبت را در آغوش گرفت. چون این روزها می‌گذرند، ولی خاطرات می‌مانند." از آن روز، سارا تصمیم گرفت که در میان مسئولیت‌هایش، وقتی خاص را به بازی، خنده و گفت‌وگو با دخترش اختصاص دهد. او دریافت که تربیت فرزند فقط نصیحت کردن نیست، بلکه ساختن خاطراتی است که شخصیت کودک را شکل می‌دهد. مادران عزیز! کودکان شما بیشتر از هر چیز، حضور شما را می‌خواهند. کارهای خانه همیشه هستند، اما کودکی فرزندانتان تکرار نمی‌شود. هر لحظه را غنیمت بشمارید و با عشق، دنیای آنها را رنگین کنید. 🆔 @ghesseyekhab
قصه‌ی "شربت جادویی" 🔹 بخش اول: پسرکی که از دارو بدش می‌آمد ماهان، یک پسر بچه‌ی بازیگوش و شاد بود که عاشق فوتبال و بستنی بود، اما از یک چیز به‌شدت بدش می‌آمد: دارو خوردن! هر وقت مریض می‌شد و مامانش شربت را می‌آورد، پشت مبل قایم می‌شد یا ادا درمی‌آورد که خوابیده است. یک روز، ماهان حسابی سرما خورد. گلویش می‌سوخت و سرفه‌هایش تمامی نداشت. مامانش شربت را آورد و گفت: "ماهان‌جان، اگه اینو نخوری، بهتر نمی‌شی!" میدونستی تو یه قهرمانی و خیلی هم قدرت داری ؟ هیچ کسی مثل تو نیست، من همیشه به قهرمان خودم افتخار می‌کنم و خوشحالم که تو رو دارم؛ ماهان کمی رفت تو فکر، اما او لب‌هایش را سفت به هم فشار داد و سرش را تکان داد: ❌ "نه! اصلاً! تلخه!" 🔹 بخش دوم: پیرمرد اسرارآمیز و معجون جادویی همان شب، ماهان در تب خوابش برد و ناگهان در خواب دید که در یک جنگل عجیب و غریب است. از لابه‌لای درختان، پیرمردی با شنل بنفش بیرون آمد. او یک بطری در دست داشت که درونش شربتی درخشان مثل ستاره‌ها می‌چرخید. پیرمرد با لبخند گفت: 🌟 "این یک معجون جادویی است! هرکس بنوشد، قوی‌تر از همیشه می‌شود!" ماهان با تعجب گفت: "واقعاً؟ یعنی من هم می‌توانم قوی بشوم؟" پیرمرد سری تکان داد و گفت: "بله! ولی فقط قهرمانان واقعی جرئت خوردنش را دارند!" ماهان کمی فکر کرد، بعد شیشه را برداشت و یک جرعه از آن نوشید. ✨ ناگهان احساس کرد که انرژی در بدنش جریان پیدا کرده! احساس بهتری داشت، گلو دردش کمتر شده بود و انگار می‌توانست دوباره بدود! 🔹 بخش سوم: بیداری و تغییر بزرگ با صدای مامانش بیدار شد. هنوز مریض بود، اما در ذهنش حرف‌های پیرمرد تکرار می‌شد: "فقط قهرمانان واقعی می‌توانند این معجون را بخورند!" وقتی مامانش شربت را آورد، این بار ماهان لبخند زد، بطری را گرفت و یک جرعه نوشید. مامانش با تعجب گفت: "وای! خودت خوردی؟" ماهان گفت: "بله! چون من یه قهرمانم!" 😎✨ 🔹 نکته‌ی اخلاقی: ✅ گاهی می‌توان با خلاقیت، ترس‌ها و مقاومت‌های کودک را به چالشی جذاب و مثبت تبدیل کرد. اگر به بچه‌ها حس قدرت و انتخاب بدهیم، راحت‌تر با مسائل کنار می‌آیند! 🆔 @ghesseyekhab