قصه ی هرروز
با اینکه قصّه، قصّهی هر روز آدم است
اما برای گفتنش افسانه هم کم است
مردی که زخم، روی تنش درد میکشد
تا صبح با توهم و کابوس همدم است
وقتی که صندلی شده بالین همسرش
آغوش تختخواب برایش جهنم است
ترکش نکرده ترکش و دائم کنار اوست
او هم شبیه همسرش آرام و محکم است
قلبش اگر چه خارج و ناکوک میزند
نبض تشنجش سروقت و منظم است
هی قطره قطره زیر سِرُم آب میشود
باران اواخرش چه غمانگیز و نمنم است
اینجای شعر اشک امانم نمیدهد
حالا خطوط صورت او تار و مبهم است
دارد دوباره میرود از خاطرات من
تنها همین دو مصرع آخر مجالم است
ما با خیال تخت فقط زندهایم و بس
این تخت هم برای تو خط مقدم است
#بهرام_نوری_گندم_آباد
https://eitaa.com/ghiyamesholeha