eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
138 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
** 🦋بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 ... ِ
Alrahman.1-4.mp3
146K
| مجلسی 🌺 الرحمن ۱_۴ 🎙منشاوی
مداحی آنلاین - چگونه کوثر شویم - استاد قرائتی.mp3
4.76M
🎥 کوتاه سخنرانی بسیار شنیدنی چند روش برای زندگی بهتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کوتاه اهمیت خوش اخلاقی در اسلام 🎙آقای بهرام پور (مفسر قرآن کریم)
zoha-ensherah.mp3
218.9K
| ماندگار 🌺 ضحی 11،شرح 1 🎙منشاوی
1_875265557.mp3
3.28M
🎙 کوتاه در خصوص ماه رجب حتما گوش دهید. ✨آیت الله آقا مجتبی تهرانی
Cutter_220127114301.mp3
1.55M
🎙 کوتاه |استاد شجاعی به پیامبر می‌گفتند دست از دین بردار به تو امکانات میدیم بهترین ها رو در اختیارت می‌گذاریم...
1_824195339.mp3
3.98M
🎙 تأثیر گذار چگونه وارد ماه رجب شوم ؟؟؟؟ شب لیله الرغائب بهترین فرصت تقرب به خداست آن را دریابیم .
🌸 🎀 _ما بچه مسلمون.بچه شیعه تا حالا شده یه بار قرآن رو با ترجمه ختم کرده باشیم؟ اگر از آدم پرسیدن که این قرآنی که خدا به عنوان دستور العمل زندگی برات فرستاده، تو یه بار کامل خوندیش؟ چی می خوایم بگیم؟ مگه شش صد صفحه بیشتره؟ به طرفم برگشته بود و بادقت گوش میداد. _راست می‌گیا! یعنی میشه به وقتی بذاریم و این کار رو انجام بدیم؟ _آره. مثلا روزی نصفه صفحه. روز پنج آیه رو شروع کن با ترجمه بخون. _خب از فردا شروع میکنم به خوندن تا یه باز قرآن رو ختم کرده باشم. تمام خاطرات راضیه در ذهنم بالا و پایین می شدند تا خودشان را زودتر نشان دهند، اما دیگر وقتی برای فکر کردن نمانده بود. از پله ها بالا رفتم و دنبال آی‌سی‌یو میگشتم که پدر و مادر راضیه را آخر راهرو دیدم. چه خمیده شده بودند. نمی دانستم چه عاقبتی در انتظارشان است؛ اما جز ختم به خیر چیزی نمی توانست باشد. ادامه دارد... کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱 دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
🌻 ناگهان لبخند از صورتش رخت برچید و چهره اش گرفته شد. _محبوبه یه قضیه‌ایه که خیلی اذیتم می کنه. سرم را تکان دادم و منتظر شنیدن شدم. _آقای مظفری راننده سرویس مدرسه مون خیلی با بچه ها خوش‌و‌بِش می‌کنه. البته اونا هم خوششون میاد ک خیلی باهم راحتن. هاله اشک در چشمانش دودو می‌زد. _سی دی موسیقی میارن تا راننده توی ماشین پخش کنه.منم به آقای مظفری گفتم مگه مدرسه بهتون تذکر نداده آهنگ نذارین. _خب اون چی گفت؟ _بچه ها نداشتن چیزی بگه. توی اون یه هفته ای هم که بخاطر مدرسه آهنگ نذاشتن منو تا خونه نمیرسوند و از سر چهارراه محبور بودم ده دقیقه پیاده روی کنم تا خونه. به جای آقای مظفری بچه ها گفتن بابا چه اشکالی داره؟ میخوایم خستگیمون در بره. دستمالی از کیفم در آوردم و به راضیه دادم تا خیسی صورتش را پاک کند. _میگم من دوست ندارم گوش بدم. مسخره ام میکنن و میگن راضیه تو آخوندی! منم حرف دلم را زدم و گفتم ما با شنیدن این آهنگا خودمون رو از یه سری چیزا محروم میکنیم که اگه بدونیم چیه از غصه دق میکنیم... چشمی که حرام ببینه توفيق پیدا نمیکنه که امام زمانش را ببینه. گوشی هم حرام بشنوه توفيق پیدا نمیکنه صدای امام زمان رو بشنوه. به چشمانش خیره شدم. دانه های اشک بی معطلی می ریختند. دستانم را باز کردم و بین بازوهایم گرفتمش. _نگران نباش. وقتی تو نخوای گناه کنی خدا هم کمکت می‌کنه. مطمئن باش همین حرفت تاثیر خودش رو گذاشته. گونه اش را بوسیدم و با خنده گفتم:《من غیرتی هستم. هوا داره تاریک میشه خودم می رسونمت.》 به راه افتادیم و سوار ماشين شدیم. حرف هایی توی ذهنم بود که میخواستم برایش بگویم. ادامه دارد... کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱 دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
🦋 🚎 (باتشکر از زحمات دبیر گرامی) وارد مدرسه که شدم از دیدن حال بچه ها تعجب کردم و ترسیدم. هیچکس به کلاس نرفته بود. در حیاط جمع شده و گروه گروه نشسته بودند. صدای گریه از گوشه و کنار شنیده می‌شد. به سرعت به طرفشان رفتم. _بچه ها چی شده؟!چرا گریه میکنین؟! تا من را دیدند داغشان تازه و صدای گریه‌شان بلندتر شد. یکی از بچه ها بین هق هقش گفت:《خانم دیشب توی حسينيه سیدالشهدا انفجار شده. یکی از بچه های خودمون هم اونجا بوده و زخمی شده.》 چهره دانش آموزان انگشت شماری که به حسينيه می رفتند را از ذهنم رد کردم. _از بچه های کدوم کلاس بوده؟ _کلاس دوم. بدنم داغ شد و قلبم شروع به کوبش کرد. قدم هایم را تند کردم و جلو تر رفتم. تا بچه های کلاس دوم‌را ديدم نزدیک شدم و بی هیچ مقدمه ای پرسیدم:《بچه ها کی تو حسينيه مجروح شده؟》 ناگهان گریه‌شان بالا گرفت و از بین زمزمه ها یکی گفت:《خانم راضیه کشاورز که خیلی دوسش داشتین.》 دستانم سست شد. کیفم به سر انگشتانم بند بود. بهت زده فقط به بچه ها خیره شده بودم. نمی توانستم جلوی آنها خودم را ببازم. با صدای خش دار گفتم:《ان‌شاالله زود خوب میشه و باز هم میاد سرکلاس.》 اما با گفتن این حرف خودم هم آرام نشدم. از کنار بچه ها عبور کردم و به دفتر رفتم. دبیر ها هم در حال صحبت درباره این قضیه بودند. سلامی کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم. راضیه و خاطراتش تمام ذهنم را پر کرده بود. انگار همین دیروز بود. تا وارد کلاس شدم صدای دست و هورا بچه ها بالا گرفت. نگاهی به تخته که پر از نوشته تبریک بود انداختم. _شمع شدی شعله شدی سوختی، تا هنرت را به من آموختی. بچه با هم شعر را سر دادند و بعد راضیه جلو آمد و شاخه گلی را به سمتم گرفت. _خانم جمشیدی روزتون مبارک. چقدر آن روز خوشحال بودم. ناگهان چیزی به یادم آمد. زیپ کیفم را باز کردم و برگه امتحانی کلاسشان را بیرون کشیدم. زیر و رویشان کردم تا بالاخره آن را یافتم. هاله اشک باعث لرزش برگه در نگاهم شد. ادامه دارد... کپی داستان راض بابا با ذکر۱۰ صلوات🌱 دخترونــــ💕ـــــه مذهبے
«🕊🤍» - - "أِنَّڪ‌سَـمِيـعُ‌الـدُّعَـٰاءِ" یَقیـنـاََتـۅشِنـَۅنـدِه‌ۍدُعـٰایۍジ! ☝️🏾🌿(: - - ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ـــــــ ـ ـ ـ 🔗⃟🤍| 🔗⃟🤍|
°/☔️/° ❬دَرونت‌چِہ‌دٰار؎ڪِہ‌مـٰارا‌ شیفتِہ‌ومَبھوت‌ِتو‌ڪَردھ‌آقـٰا..!シ♥️❭ 🌿❥••
‹🖤✨› - - پوشیده‌ام‌پـٰارچه‌ا؎ ازجنس‌بہشت انتخـٰابِ‌زهرا‌«سلام الله علیها»بوده‌ام وهمین‌افتخـٰاربس‌است‌مرا...! -