🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۲
هر دو باهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم.
- گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میاندازد و در را باز میکند.
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست میخورد.
حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم:
- سلام بچه!…چرا کلاس نرفتی؟؟..
- اولا سلام دوما بچه خودتی…سوما مریضم..حالم خوب نبود نرفتم.
تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشهای از حیاط میگذاری میگویی:
- آره! مشخصه…داری میمیری!
و اشاره میکنی به چیپس و ماست.
فاطمه اخم میکند و جواب میدهد:
- خب چیه مگه…حسودید من اینقد خوب مریض میشم
تو باز میخندی ولی جواب نمیدهی. کفشهایت را درمیآوری و داخل میروی.
من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش در میآید:
_ اوووییی …چیکا میکنی؟
_ خسیس نباش دیگه.
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم:
_ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم..اندازه اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد!
کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم. پشت بندش سرم راتکان میدهم و میگویم:
_ به به!…اینجوری باید بخوری!یادبگیر…
پشت چشمی برایم نازک میکند. پاکت را از جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بندکتونیام را باز میکنم که تو به حیاط میآیی و با چهرهای جدی صدایم میکنی:
_ ریحانه؟…بیا تو بابا کارمون داره.
با عجله کتونیهایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو ایستادهای که بادیدن من به آشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به آشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیی.
حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند
_ علی…بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم… فنجان چایش را بر میدارید و داخلش با بغض فوت میکند
بغض مردجنگی که خسته است…
ادامه میدهد:
_ برو بابا…برو پسرم….
سرش را بیشتر پایین میاندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم. دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد.
خدایا…چقدر سخته!
_ علی…من وظیفم این بود که بزرگت کنم..مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی…وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر…خیلی سخته خیلی…
اگر خودم نرفته بودم…هیچ وقت نمیذاشتم تو بری!…البته…تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی…
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ما هردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی.
_ چاکرتم بخدا…
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد:
_ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری…مادرتم با من…
بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هر دو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا مابیشتر شاهد گریهاش باشیم…
او که میرود از جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی:
_ دیدی؟؟؟…دیدی رفتنی شدم رفتنی…
این جمله را که میگویی دلم میترکد…
رفتنی_شدی!
به همین راحتی؟….
پدرت به مادرت گفت و تا چندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریههای زهراخانوم. اما مادرانه بلاخره به سختی پذیرفت.
قرار گذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد.روز هفتاد و پنجم …موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۱
بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشدهام تا تو را ببوسم.
بوسهای که میدانم سرشار از پاکی است
پر از احساس محبت …
بوسهای که تنها باید روی پیشانیات بنشیند. سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم.
قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری.
البته این تعبیر خودم است. میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی:
- چیه؟چرا میخندی ؟…
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقیهای قبلت زیر دندانم رفت.
- وا چی شده؟…
موهایم را پشت شانهام میریزم و روبه رویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره. نگاهم میکنی. نگاهت میکنم…
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی!
قند دردلم آب میشود.
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم.
چند تار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و تو هم سمت صورتم فوت میکنی.
نفست را دوست دارم…
خندهات ناگهان محو میشود و غم به چهرهات مینشیند:
- ریحانه…حلال کن منو!
جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم:
- چی شد یهو؟
همان طور که با انگشتانت بازی میکنی جواب میدهی:
- تو دلت پره حقم داری! ولی تا وقتی که این تو. دستت را روی سینهات میگذاری درست روی قلبت... این تو سنگینه…منم پام بستهاس…
اگر تو دلت رو خالی کنی …
شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو میبری. از بس که اذیت شدی.
تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم:
- من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم…خیلی وقته.
نفست را با صدا بیرون میدهی ، از لبه پنجره بلند میشوی و چند بار چند قدم به جلو و عقب بر میداری. آخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی.
با تعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسر انگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانیام را کمی کنار میزنی. خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند:
- چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم…منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که …حالا…
خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دو دستت دوطرف صورتم را میگیری و لبهایت را روی پیشانیام میگذاری…آهسته و عمیق!
شوکه چند لحظه بی حرکت میایستم و بعد دستهایم را روی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت از اشک برق میزند.
با حالتی خاص التماس میکنی:
- حلال کن منو!
همان طور که لقمهام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه میآیم پدرت را از انتهای کوچه میبینم که با قدمهای آرام میآید. در فکر فرو رفته…حتما با خودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش کرده..
چند قدم دیگر لی لی میکنم که صدایت را از پشت سرم میشنوم:
- آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا!
بر میگردم و از خجالت فقط لبخند میزنم:
- یه وقت نگی یکی میبینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی میکنی.
البته میدانم جدا دوست نداری رفتار سبک از من ببینی! از بس که غیرت داری…ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم.
از موتور پیاده میشوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی…
نگاهت به پدرت که میافتد می ایستی و آرام زمزمه میکنی:
- چقد بابا زودداره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه میکنیم ،دوباره راه میفتیم. به جلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا او هم برسد.
نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است با دیدن ما به زور لبخند میزند و سلام میکند:
- چرا نمیرید تو؟…
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۵
زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه!
اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که:
_ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که:
_ ای خدا!…جووناچشون شده اخه
صدای سجاد درراه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس…
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟…دقیقا چته برادر
و بازهم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم.
فاطمه که تابحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید:
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان…
زینب میپرسد:
_ گفتی برای چی باید بیان؟
_ نه! فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم…
_ عه خب یه چیزایی میگفتی یکم آماده میشدن!
تو وسط حرفشان میپری:
_ نه بزار بیان یهو بفهمن!
#ادامهدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد منجی عالم بشریت مبارک باد 😍♥️
••🌼🍓••
#آیهگرافی🌱
«ماوَدَّعَكَرَبَّكَوَماقَلی»ضحی|۳
پروردگارتتورارهانکـرده☁️:)..
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
مــیـــلاد بــاســعــــادت
قــطــب عــالــــم امــڪان
حــضــــرتبقیةاللهالاعظمارواحنافداه
بــرهــمـــگـــان مــبـــاࢪڪ💐
*یہسلآمبدیمبہامامزمانمون💕🕊️*
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجازا
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان🌼🍒🌱
*🌸الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ🌸*
🌼 سلام امام زمانم🌼
🌼
✨خوشا صبحی که #خیرَش را تو باشی
✨ردیـــفِ نــابِ شعرش را تو باشی
🌼
✨ خوشــا روزی که تا وقـتِ غروبش
✨#دعــایِ خــوب و #ذکرش را تو باشی
🌼
✨چــه شود که #نازنیـنا
✨رُخ خـــود بـه مـــن نمـائی⁉️
🌼
✨بـه تبسّمی، #نگـــــاهی
✨گـــِــرهی ز دل♥️ گـشائی
🌼
🌼 صبحتون مهدوی🌼
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌼
❤️آنجا که نام مهدی نیست ❤️
❤️قرار نه باید فرار کرد❤️
🌼
َ
❤️