eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
138 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از‌جـہاد‌بن‌عـماد اینـگونہ‌باید‌نوشت: پـسرےکہ‌تیپ‌امروزے داشت‌و‌غیرٺ‌دیروزے✌🏻❤️ ⁦🚶🏻‍♀️⁩💔
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۶ دست‌هایم میلرزد و تلفن رها میشود… برمی‌گردم و خودم را در آغوش مادرت می‌اندازم: صدای هق هق من و ….لرزش شانه های مادرت! حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده… اینکه دیگر طاقت ندارم… اینکه آنقدر خوبی که نمی‌شود لحظه‌ای از تو جدا بود…اینکه اینجا همه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!! زهرا خانوم همان‌طور که کتفم را میمالد تا آرام شوم میپرسد: _ چی میگفت؟.. بغض در لحن مادرانه‌اش پیچیده…. آب دهانم را به زور قورت میدهم _ ببخشید تلفن رو ندادم… میگفت نمیشه زیاد حرف زد… حالش خوب بود… خواست اینو بهمه بگم! زیر لب خدایا شکری میگوید. و به صورتم نگاه میکند: _ حالش خوبه تو چرا اینجوری گریه میکنی؟ به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم _ بهمون دلیلی که پلک شما خیسه.. سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشود و سمت حیاط میرود: _ میرم گل‌ها رو آب بدم.. دوست ندارد بی تابی مادرانه‌اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد دستم را روی شانه‌اش میگذارم… _ آروم باش آبجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.. شانه‌اش را از زیر دستم بیرون میکشد _ من نمیام…تو برو.. _ نه تو نیای نمیرم!… سرش را روی زانو میگذارد _ میخوام تنها باشم ریحانه.. نمی‌خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم: _ باشه عزیزم! من میرم…توام خواستی بیا زهرا خانوم با دیدنم میگوید: _ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور… لبخند میزنم! می‌خواهد حواسم را پرت کند: _ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم… _ پشت بوم؟ _ آره دلم گرفته…البته اگر ایرادی نداره… _ اگه اینجوری آروم میشی برو.. تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گل‌های چیده شده می‌افتد. _ مامان اینا چین؟ _ اینا یکم پژمرده شده بودن…کندم به بقیه آسیب نزنن… _ میشه یکی بردارم؟ _ آره گلم…بردار. خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نردبام بالا میروم... نزدیک غروب کامل و به قول بعضی‌ها خورشید لب تیغ است. نسیم روسری‌ام را به بازی میگیرد.. همان‌جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه‌ای دارد…انگار در خیابان ایستاده‌ای و نگاهم میکنی…با همان لباس رزم و ساک دستی‌ات. دلم نگاهت را می‌طلبد! شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه‌ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند میزنم. از انگشتم در می‌آورم و لبهایم را روی سنگش میگذارم. لب‌هایم میلرزد…خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده…یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره‌ای رنگش حک شده می‌افتد. چشم‌هایم را تنگ میکنم … علی ریحانه… پس چرا تا به حال ندیده بودم!! نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
شب‌عملیات‌تاڪھ‌فھمیدن‌ࢪمز‌عملیات "یاابولفضݪ"هستش‌قُمقُمھ‌هاشونو‌خالے ڪردند‌تابالبِ‌تشنھ‌‌بزنند‌بھ‌دلِ‌دشمن‌ا؎ ڪاش‌ذࢪھ‌ا؎‌شبیھشون‌باشیم‌خب؟!🖐🏻
••🌿💐•• بہ‌تو‌‌ڪہ‌سلام‌میدهم دستانم‌جوانہ‌مے‌زنند چشمانـم‌شڪوفہ‌مےدهند وخیالم‌همراه‌با بادبَھارے بہ‌پروازدرمےآید🕊🌸..
••🌸🌱•• نـٰاشِنَــوابـٰاش‌ۅَقتۍبِہ؛ آرِزۅهـٰاۍقَشَنگِټ‌میگَن‌مَحـٰالہ:)😌 .
باید بھ این بلوغ برسیم آن ڪس ڪہ باید ببیند ، می‌بیند!
زیادمون کنید لطفا ❤️😘🌺
آگه مارو تا ۱۳۰ نفر برسونید چیز های زیاد میفرستم 😘💋💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••♥️🌱•• بـےخیال‌سبزه و‌سڪه‌و‌سیر‌و‌سمنو... . سین‌مثل‌سلام‌آقا . سلام‌شاھ‌ڪربلا . سین‌مثل‌سلام‌‌حسین . سلام‌‌بین‌الحرمین .
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۷ اسم تو و من کنار هم داخل رینگ حک شده… خنده‌ام می‌گیرد.. اما نه از سر خوشی.. مثل دیوانه‌ای که دیگر اشک نمی‌تواند برای دلتنگی‌اش جواب باشد… انگشتر را دستم می‌اندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم…نسیم آن را به رقص وادار میکند… چرا گفتی هر چی شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه… یک لحظه فکری کودکانه به سرم میزند یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم: _ برمیگردی… یک برگ دیگر _ بر نمیگردی… _ بر میگردی… _ بر نمیگردی… و همینطور ادامه میدهم… یک برگ دیگر مانده! قلبم می‌ایستد نفسم به شماره می‌افتد… بر نمیگردی… تو آرزوی بلـنـدی و دست من ڪوتاه… . دلشوره‌ی عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ میکنم و دوباره خالی میکنم. نگاهم روی گل‌های ریز سرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد. کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس میکنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که می‌خورد به به و چه چه‌ای میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد. خبرنگار شبکه سه بلند بلند حوادث روز رو با آب و تاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه‌اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزند و بعد صحنه عوض میشود. اینبار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شانه‌های مردم حرکت میکند. احساس حالت تهوع میکنم. زن‌هایی که با چادر مشکی خودشان را روی تابوت می‌اندازند…و همان لحظه زیر نویس مراسم پرشکوه شهید…. یک‌دفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادرم برمی‌دارم و تلویزیون را خاموش میکنم. مادر و پدرم هر دو زل میزنند به من. با دو دست محکم سرم را میگیرم و آرنجهام را روی میز میگذارم. ” دارم دیوونه میشم خدا…بسه!” مادرم در حالی‌که نگرانی در صدایش موج میزند دستش را طرفم دراز میکند _ مامان؟…چت شد ؟ صندلی را عقب میدهم. _ هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض به گلویم میدود. ” دلتنگتم دیوونه! ” به اتاق میروم و در راپشت سرم محکم می‌بندم. احساس خفگی میکنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم. تمام اتاق دور سرم میچرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم…همان روزی که به دلم افتاد بر نمی‌گردی. پنجره اتاقم را باز میکنم و تا کمر سمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق..بدون بازدم! نفسم را در سینه حبس میکنم. لب‌هایم میلرزد. ” دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت…” خودم را از لبه پنجره کنار میکشم و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تو را ندیده‌ام. نگاهی به تقویم روی میزم می‌اندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ های سر میخورد. پشت میز مینشینم.دستم که به شدت میلرزد را سمت تقویم دراز میکنم و سر انگشتم را روی عددها میگذارم. چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا…فردا…. درسته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۸ همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز نودم است…یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی..نود روز نفس کشیدن با فکر تو! تمام بدنم سست میشود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی میدهد… از جا بلند میشوم و سمت کمدم میروم. کیفم را از قفسه دومش بر‌ می‌دارم و داخلش را با بی‌حوصلگی میگردم. داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه‌ای که روی دوشت است به من لبخند میزند. آه غلیظی میکشم و عکست را از جیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم بر می‌گردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم. عکست را روی لبهایم میگذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد. عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست! تند تند بندهای رنگی کتونی‌ام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه‌اش کل فضا را پر کرده سمتم می‌آید. _ داری کجا میری..؟؟؟ _ خونه مامان زهرا… _ دختر الان میرن؟ سر زده؟ _ باید برم…نرم تو این خونه خفه میشم. لقمه را سمتم میگیرد. _ بیا حداقل اینو بخور. از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی. نه صبحونه نه ناهار… اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی! لقمه را ازدستش می‌گیرم. با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود. _ یه کیسه فریزر بده مامان. میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه می‌آید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش می‌دهم: _ میزاریش تو کیفم؟ شانه بالا می‌اندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم. کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم. جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم. _ به بابا بگو من شب نمیام… فعلا خدافظ … از خانه خارج میشوم ، در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم. از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم. حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم. مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بی‌آنکه به معنایش دقت کند…سر یک چهار راه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می‌ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 ۵۹ خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _ نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _ آی کوچولو… باخوشحالی سمتما برمیگردد.. _ یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند.. _اممم…مرسی خاله جون! و بعد میدود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم. چقدر دنیایشان باما فرق دارد! فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند _ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم… بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. ” بوی علی رو میدی…” این را دردلم میگویم و میشکنم. فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند _ خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم. سمت دراتاق میرود که میگویم _ تو برو …من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام _ اخه سجاد نیستا! _ میدونم! ولی بلاخره که میاد… شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم…همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام … باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد _ حقا که تو ریحانه منی! سر میگردانم….هیچ کس نیست…! وجودم میلرزد…سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم _ ریحانه؟…ریحمدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب: انه ی من…؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست! اما کجا..؟ به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود. اززیر در…درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم… باز هم صدای تو _ بیا!… اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم _ خدایا…چرااینجوری شدم! بسه! سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می ایم … یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ…سرم میسوزد از یاد تو! یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد. صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد _ دل بکن ریحانه…ازمن دل بکن! بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را می‌شنوم. بیخیال گوش‌هایم را محکم میگیرم. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
سـالروز‌شھادت شھید‌علـی‌خلیلی‌♥! گرامی‌باد . . . #شھید‌غیرت