فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری امام زمانی😎💪
وصیتنامه ی شهید مهدی بختیاری
در سن هجده سالگی🌹
برادرانم یا خواهرانم
آرزوی شهادت داشتن به والله کافی نیست؛
زیرا برای رسیدن به آن باید خود را به آب و آتش زد
باید لایق شهادت شد
باید غرور، کِبر ،ریا ،عصیان و همه ازمیان برود تا شهادت نصیبمان شود؛ به امید آن روز
اللهم الرزقنا توفیق شهادته
.میخواهم گمنام شوم ؛
زیرا به حضرت زهرا مادران شهدای گمنام را بعضی وقتها میبینم که چه میکشند و چه میکنند.
خدایا میخوام در این دنیا هیچکس مرا نشناسد...🕊
✍۱۳۸۸
پ.ن: دست خط شهید
╭═❁🍃๑ 🕊🌷🕊 ๑🍃❁═╮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنقدر منتظر آمدنت خواهم ماند
ڪز مزارم گل نرگس بہ ثمر بنشیند'🌿!
در زمان شاه یک فرد لات بودن که در همدان به ناصر سیا معروف بودن
بعد از انقلاب ایشون راهشون عوض میشه و دیگ اون ادم سابق نبودن ولی به دلیل سابقشون مینذازنشون زندان اقای ایت الله مدنی میگن که ناصر سیا هـُر زمان است و نباید در زندان بماند به همین دلیل از زندان بیرون میاد و دکل انقلابی تو خیابان بوعلی همدان میزنه و فعالیت های انقلابی میکردن
چند بار قصد ترورش رو داشتند ولی نتونستن
ولی خب اونها بالاخره موفق شدند و ترورش کردند
مادر ایشون همیشه میگفتن وقتی ناصرو اوردن هیچی ازش نمونده بود تیکه تیکه شده بود
🥺🤍شهید ناصر شریفی نیا
#چادرانھ🎈.•
.
#از_تبار_زهرا🦋.•
.
°•❀در روزگاری ڪہ
دشمن تمام امیدش
از بین بردن حجاب توست
تو همچنان پاک بمان
تو امیدش را ناامید کن!
.
°•❀بگذار از چادرت بیشتر از اسلحه بترسد
این چادر سیاه سلاح توست➿.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری امام حسینی 🥺🤍
انسانيکتذکردرهر4ساعتبهخودش بدهد،بدنيستبهترينموقعبعدازپايان نماز،وقتيسربهسجدهمیگذاريد،
مروریبراعمالازصبحتاشبخود بيندازد،آياکارمانبرايرضایخدابود؟
_شهیدمحمدابراهیمهمت🙂🌱✨
#تباه!!
اگهپیشخانوادتکنترلخشمنداری؛
اماتواجتماعکنترلخشمداری،
اگهپیشخانوادتبداخلاقی؛
اماتویبیرونازخونهخوشاخلاقی،
پسبدونبرایآبروتهنهبرایرضایخدا..💔🚶♂
«❤️📕»
-
یهروزفَرماندِهگردانِمونبِهبَهانهدادنپَتو
هَمهبَچهاروجَمعكردوبـٰاصِدایبُلند
گفت:«كیخَستهاست؟»
گُفتیم:«دُشمن✌️🏼»
صِدازد:«كیناراضیه؟»
بُلندگُفتیم:«دُشمَن✌️🏼»
دوبارِهباصِدایبلندصِدازد:«كیسَردِشه؟»
ماهَمباصِدایبلندتَرگُفتیم:«دشمن✌️🏼»
بَعدِشفَرماندمونگفت:
«خوبدمَتونگَرم✋🏼،
حالاكِهسَردتوننیست
مۍخواستَمبِگمكه
پَتوبهگِردانمـٰانَرسیده!😁😂»
#طنـز_جبهہ
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۴
چشمهایم را باز میکنم.
پشتم یکبار دیگر میلرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت…
سرما به قلبم نشسته و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده؛ نگاه میکنم.
چند دقیقه پیش سجاد پشت خط با عجله میگفت که باید مرا ببیند…
چه خیال سختی بود ! دل کندن از تو!!
به گلویم چنگ میزنم:
_ علی نمیشد دل بکنم فکرش منو کشت!
روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته….خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند…دستم را روی سینهام میگذارم و زیر لب میگویم:
_ آخ…قلبم علی!!
بلند میشوم و در آینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پر از شک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد..
_ علی خیال نکن راحته عزیزم…
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
شام را خوردیم و خانه خاموش شد…فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند…حدس میزنم گرمش شده. بلند میشوم و کولر را روشن میکنم. شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم:
_ خدایا خودت رحم کن…
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش روشن، خاموش!! اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم ” داداش سجاد” لبم را با زبان تر میکنم و آهسته،طوری که صدایم را کسی نشنود جواب میدهم:
_ بله…؟؟؟
_ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد
عصبی میگویم:
_ ببخشم ؟؟ آقاسجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!!
لحنش آرام است:
_ شرمنده!!! کار مهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید
قلبم کنده میشود.تاب نمیآورم.
بیهوا میپرسم:
_ علی من شهید شده..؟؟؟
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۳
من خوبم!
فقط دیگه نفس نمیکشم!
همراز و همسفر من…
علی من!…
سجاد که کنارم زمزمه میکند
_ گریه کن زن داداش…تو خودت نریز..
گریه کنم؟ چرا!!؟…بعد از بیست روز قراره ببینمش…
سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم…
درست بالای سر تو!
کف دستم را روی تابوت میکشم….
خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد..
_ علی؟…
لبهام رو روی همون قسمت میزارم…
چشمهایم را میبندم
_ عزیز ریحانه…؟…دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم میشیند
_ زن داداش اجازه بده…
سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم
_ بزارید من اینکارو کنم…
سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند…اجازه دادند!!
مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند…زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند.. خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار پایان دلتنگی ها…
دستهایم میلرزد..گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات میافتد.زمان می ایستد… دورت کفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است… پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته… ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته… لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم… اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود”انقدر آرام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم…دستم کشیده میشود سمت موهایت ..
اهسته نوازش میکنم
خم میشوم…انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد
_ دیدی اخر تهش چی شد!؟…
تورفتی و من…
بغضم را قورت میدهم…دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات…چقدر زبر شده.!
_ اروم بخواب…
سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی…
فقط… فقط یادت نره روز محشر….
با نگاهت منو شفاعت کنی!
انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده.
صورتم را نزدیک تر می اورم …گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم…
_ هنوز گرمی علی!!…
جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی هرچی شد گریه نکن…راضی نیستم!”
تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم
_ گریه نمیکنم عزیزدلم…
ازمن راضی باش..
ازت راضی ام!
اسمع و افهم….
اسمع و افهم..
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید… بعد از قبر بیرون می اید. چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم…نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!…برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی …برو دل کندم …برو!!
این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم.حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم…مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد ….
یکدفعه میگویم:
_ بزارید یبار دیگه ببینمش…
کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم…
منم دوست دارم! و سنگ لحد را میگذارد…زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مرد بیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد… با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند. چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد. چشمهایم پر از اشک میشود…و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند…
_ ببخش علی! … اینا اشک نیست…
ذره ذره جونمه…نگاهم خیره میماند.تداعی آخرین جملهات…
_ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه!
روی خاک میفتم…
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#بیوگرافی
«حجاب به معنای چادر نیست؛
حجاب به معنای پوشیدنِ
سالم است؛ نه پوشیدگی
ڪهاز نپوشیدن بهتر است!🪴»
_دخترونه
#مقاممعظمدلبری♥️
اقا جان یه چیزی بگم درگوشی؟؟
سالقبل
بین عرب و عجم فرق بود!
امسال
بینفقیروغنی...
#قرارنبودفرقبزارۍآقایامامحسین🙂💔
از شهدا بہ شما :
الو.........📞
صدامونو میشنوید!؟؟؟...📢
قرارمون این نبود....😔
قرارمون بـےحجابـے نبود...🥀
بےغیرتے نبود....🥀
قرار شد بعد از ماها
« راهمون » رو ادامہ بدید...💔
اما دارید « راحت » ادامہ میدید...
چفیہ هامون خونے شد 😭
تا چادرتون خاکے نشہ...
عکس ماها رو میبینید...
ولے برعکس ما عمل میکنید...😞
حرف آخر :
این رسمش نبود...😞
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 💔
••🌸🎋••
○ازشپرسیدنسختتنیست
○بچہڪوچیڪولمےڪنےمیرےسوریہ؟!
○گفت:
○خودمو،زنم،بچہام،همہهفتجدآبادم
○فداےیڪڪاشےحرمحضرتزینب(س)
-شہیدمصطفےصدرزاده🌱
.
••🍓🌿••
مثلِگندمباشعزیزِمن..
زیرخاکببریمشرشدمیکنه،
زیرسنگبزاریمشآردمیشه،
آتـشبزنیمشنـانمیشه!
یعنیتـوهـرشرایطیآرامـشخودتوحفظکن؛
وسعیکنرشدکنی🧡🌱..
.
تلنگر💥
نزاریمامساݪممثݪسالگذشتہ بدونهدفوٺلاشوخودسازی
بگذره...
شایداز³¹³تایار#صاحبالزمان
فقط¹یارموندھباشہتا تڪمیلبشنیارهاۍآقا...!
پسخودتوبساز...
بہخودمونبیایم🙂
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۶۶
چشمهای خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد. دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی…بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانیتر بود… دوس دارم از سر تا پایت را … دست در موهای پرپشت و مشکیات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم... اما سجاد مزاحم است!! از این فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم…آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که میآیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری…ریز میخندم و فاصله میگیرم. پر از بغضی!
پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده… سجاد با حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید:
_ ای باباااااا…بسه دیگه مردم از بس وایسادم …بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!! …
هر دو میخندیم ….خندهای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!…
ادامه میدهد:
_ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه در ضمن بارون داره شدید میشه ها...
تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی:
_ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش…باید یه سر ببرمت جنگ آدم شی..
سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید… چادرم را روی صورتم میکشم. میدانم اینکار را دوست داری!
_ آقا سجاد…اجازه بدید من کمک کنم!
میخندد:
_ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه…
نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۶۷
خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است….دلمان برای همسرانههایمان تنگ شده لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند... لی لی کنان کنار در
میآیی و کف دستت را روی دیوار میگذاری…
سجاد از زیر دستت شانه خالی میکند و با تبسم معناداری یک شب بخیر میگوید و میرود. حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد و هم گاهی شرم میکند از خلوت ما و رو میگیرد! از لطافتش..
تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم...
نزدیکت میآیم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند.
با دست آزادت چانهام را میگیری و زل میزنی به چشمهایم…دلم میلرزد!
_ دلم برات تنگ شده بود ریحان…
دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم. انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانیام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران … از تو بعید است! ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم:
_ جونم!دلم برای خندههای قشنگت تنگ شده بود
دستت را سریع میبوسم!!
_ ا!! چرا اینجوری کردی!!؟
کنارت می ایستم و درحالیکه تو دستت را روی شانهام میگذاری، جواب میدهم:
_ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود…
لی لی کنان با هم داخل میرویم و من پشت سرمان در را میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی…
چهرهات لحظهی نشستن جمع میشود و لبت را روی هم فشارمیدهی.
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_ درد داری؟؟
_ اوهوم…پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تا خوب ببینم!!
_ چی شده؟…
_ چیزی نیست… از خودت بگو!!
_ نه! بگو چی شده؟…
پوزخندی میزنی:
_ همه شهید شدن!!…من…
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری
_ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود:
_ یعنی چی؟…
_ هیچی!!…برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر میآیم..
_ یعنی ممکنه..؟
_ آره ممکنه قطعش کنن! هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردیات،لجم میگیرد و اخم میکنم:
_ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درد داره!
لپم را میکشی:
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور…
وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را با جان بخرم!!
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
¦→☀️•••
•
⭐️این حجاب
⭐️ضمانت امنیــــت من است.
خواهـر خوبم
معنےآزادی رو درست متوجه نشدی🙃
آزادی یعنی:
مطمئن باشےاسیر نـــ👀ـگاه ناپـاکان نیستے☺️
ادعا نمیکنیم،ثابت میکنیم بهترین هستیم
•
☀️¦← #چادرانه