eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
138 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت: مِلَّتۍ‌ڪِہ‌شَھیدانَش‌رافَرامۅش‌ڪُنَد؛ هَرگـِز‌رَنگ‌ِخۅشبَختۍ‌ۅَعِزَّت‌رانَخۅاهَد‌دید…! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شَھـیـد‌اَحـمـد‌مُـھنـا•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌙✨ خوشا به حال تویے که کنار جانانے...♥️ بدا به حال منے که اسیر زندانم!🥀 تو در سعادت محضے ، تویی که میخندے🌿 منے که بندِ گناهم! منے که گریانم💔 🌹
دِلَم‌‌رِفاقَتی‌می‌خواهَد؛ ڪِہ‌بَرایَم‌‌سَربَندِ‌یازَهرابِبَندَد ڪِہ‌دِلَم‌‌راحُسِینی‌ڪُنَد ڪِہ‌خاڪی‌باشَد امّا‌اَزجِنسِ‌عِشق اَزجِنسِ‌ایثاروپایداری دِلَم، رِفاقَتی‌می‌خواهَد ڪِہ ‌شَهیدَم‌‌ڪُنَد :))
-❄️🎙- هرچہ‌ڪہ‌میکشیم‌ وهرچہ‌ڪہ‌برسرمان‌مۍآید ازنافرمانےخداست... وهمہ‌ریشھ‌در‌عدم‌رعایٺ‌حلال‌‌و‌حࢪام‌ خدادارد:)🌸🌿 -شھید‌حسین‌خرازے🔗 💚🍃
{😁⁉️} معلم‌بھ‌بچہ‌ها‌گفت: «من‌نمیدانم‌وقتے‌قرآن‌هست‌،ولایت‌فقیھ‌برا؎‌چیہ!!!😒» از‌تھ‌کلاس‌یکے‌از‌بچہ‌ها‌گفت: آقا‌اجازه!🍃 «ما‌هم‌نمیدونیم‌وقتے‌کتاب‌هست؛ معلم‌واسھ‌چیھ!!؟😁» پس‌از‌شنیدن‌این‌حرف معلم‌دهانش‌را‌دوخت؛ و‌در‌افق‌محو‌شد . . .💔
💠دعای عهد💠 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْکرْسِىِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْأِنْجيلِ وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِکةِ الْمُقَرَّبينَ وَالْأَنْبِيآءِ وَالْمُرْسَلينَ، اَللّهُمَّ اِنّى‏ اَسْئَلُک بِوَجْهِک الْکريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِک‏ الْمُنيرِ، وَمُلْکک الْقَديمِ، يا حَىُّ يا قَيومُ، اَسْئَلُک بِاسْمِک الَّذى‏ اَشْرَقَتْ‏ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَبِاسْمِک الَّذى‏ يصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ‏ وَالْأخِرُونَ، يا حَياً قَبْلَ کلِّ حَىٍّ وَيا حَياً بَعْدَ کلِّ حَىٍّ، وَيا حَياً حينَ لا حَىَّ ،يا مُحْيىَ الْمَوْتى‏ وَمُميتَ الْأَحْيآءِ، يا حَىُّ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ، 1 اَللّهُمَ‏ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقآئِمَ بِاَمْرِک، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيهِ و عَلى‏ ابآئِهِ الطَّاهِرينَ، عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ فى‏ مَشارِقِ‏ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها، سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّى‏ وَعَنْ‏ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَمِدادَ کلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ‏ عِلْمُهُ وَاَحاطَ بِهِ کتابُهُ، اَللّهُمَّ اِنّى‏ اُجَدِّدُ لَهُ فى‏ صَبيحَةِ يوْمى‏ هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيامى‏، عَهْداً وَعَقْداً وَبَيعَةً لَهُ فى‏ عُنُقى‏، لا اَحُولُ‏ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، 2 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى‏ مِنْ اَنْصارِهِ وَاَعْوانِهِ، وَالذَّابّينَ‏ عَنْهُ، وَالْمُسارِعينَ اِلَيهِ فى‏ قَضآءِ حَوآئِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامينَ عَنْهُ، وَالسَّابِقينَ اِلى‏ اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَينَ يدَيهِ، اَللّهُمَّ اِنْ حالَ بَينى‏ وَبَينَهُ الْمَوْتُ الَّذى‏ جَعَلْتَهُ عَلى‏ عِبادِک حَتْماً مَقْضِياً، فَاَخْرِجْنى‏ مِنْ قَبْرى‏ مُؤْتَزِراً کفَنى‏، شاهِراً سَيفى‏، مُجَرِّداً قَناتى‏، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدَّاعى‏ فِى الْحاضِرِ وَالْبادى‏، اَللّهُمَّ اَرِنىِ‏ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاکحَلْ ناظِرى‏ بِنَظْرَةٍ منِّى‏ اِلَيهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ، وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَاَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُک بى‏ مَحَجَّتَهُ‏ وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ، وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، 3 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَک، وَاَحْىِ بِهِ عِبادَک، فَاِنَّک قُلْتَ وَقَوْلُک الْحَقُّ، ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کسَبَتْ‏ اَيدِى النَّاسِ، فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيک وَابْنَ بِنْتِ نَبِيک الْمُسَمّى‏ بِاسْمِ‏ رَسُولِک، حَتّى‏ لا يظْفَرَ بِشَىْ‏ءٍ مِنَ الْباطِلِ اِلاَّ مَزَّقَهُ، وَيحِقَّ الْحَقَ‏ وَيحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِک، وَناصِراً لِمَنْ لا يجِدُ لَهُ ناصِراً غَيرَک، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْکامِ کتابِک، وَمُشَيداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِک، وَسُنَنِ نَبِيک صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ‏ اَللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَاْسِ الْمُعْتَدينَ 4 اَللّهُمَّ وَسُرَّ نَبِيک مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَآلِهِ بِرُؤْيتِهِ، وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى‏ دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّهُمَّ اکشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يرَوْنَهُ بَعيداً وَنَرَاهُ و قَريباً بِرَحْمَتِک يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ. 5 پس سه مرتبه دست بر ران راست خود بزنید و در هر مرتبه‏ بگویید: «اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ يا صــاحِبَ الزَّمــانِ» 6
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۲ نمی‌خندم…شوکه شده‌ام! می‌دانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم. بازوهایم را می‌گیری و نزدیک صورتم می‌آیـے وپیشانی‌ام را میبوسی. طولانی…و طولانی… بوسه‌ات مثل یک برق در تمام وجودم میگذرد و چشم‌هایم را میسوزاند…یکدفعه خودم را در آغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم… خدایا علیمو به تو میسپارم خدایا میدونی چقدر دوسش دارم میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه ما بچه دار میشیم…ما… یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می‌آید و با صدای گرفته و خش دار همانطور که سر روی سینه‌ات گذاشته‌ام میپرسم _ علی؟ _ جون علی؟ _ برمیگردی آره؟… مکث میکنی. کفری میشوم و با حرص دوباره میگویم _ بر می‌گردی میدونم! _ آره! بر می‌گردم… _ اوهوم! میدونم!…تو منو تنها نمیزاری… _ نه خانوم چرا تنها؟…همیشه پیشتم…همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس آقایی! _ دوست دارم…. و باز هم مکث…این‌بار متفاوت … بازوهایت را دورم محکم تنگ میکنی… صدایت میلرزد: _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می‌ایستاد…کاش میشد ماند و ماند در میان دستانت…کاش میشد! سرم را می‌بوسی و مرا ازخودت جدا میکنی. _ خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم… نمی‌دانم…کسی از وجودم جواب میدهد _ برو!….خدابه همرات….. تو هم خم میشوی.ساکت را برمیداری، در را باز میکنی،برای بار آخر نگاهم میکنی و میروی… مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم. به کوچه میدوم و به قدمهای آهسته‌ات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟…خدایا مرد من داره با گریه میره… حرفم را می‌خورم و فقط میگویم: _ منتظرم…. سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی. همانطور که پشتت من است بلند میگویی: _ منتظر یه خبر خوب باش…یه خبر! پوتین و لباس رزم و میدان نبرد…. خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! خبر…فقط میتواند خبرِ… میخواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه میدوم بدون انکه در را ببندم . میخواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم…هر لحظه که دور میشوی…نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. باد می وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه…” اون هنوز فکر میکنه جلوی درم….” وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند…کاش این بالا نمی آمدم…یک دفعه یک چیز یادم می افتد زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم… ” نکنه اتفاقی برات بیفته…” من ” پشت سرت آب نریختم!! 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۳ کف دست‌هایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لب‌هایم را روی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم… نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!… فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم. یکدفعه مقابل چشمانم میخندی… تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد و قطرات اشک روی گونه های سر میخورند.یک جرعه از چای مینوشم …دهانم سوخت!..و بعد گلویم! فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم… دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبرام…از تو…از لحن آرام صدایت…از شیرینی نگاهت… زیر لب زمزمه میکنم ” دیگه نمیتونم علی!” غلت میزنم صورتم را در بالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم…هق هق میزنم… ” نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟!…نه روز برای کسی که همه‌ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! ” به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه‌ات را میگیرم… نمیدانم چقدر… اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم… حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم. غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چند باری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند _ عزیزدلم! پاشو برات غذا آوردم… غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم: _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده… _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! و با پشت دست صورتم رانوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی.. با چشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز کجا فهمیدی؟؟ _ بلاخره مادرم! با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند _ صدای گریه‌ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک پلوعه…میدونم دوس داری! برای همین درست کردم به سختی لبخند میزنم _ ممنون مامان… دستم را میگیرد و فشار میدهد _ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره… هر چی صلاحه مادرجون باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد… دخترش بیچاره میشود. از لبه‌ی تخت بلند میشود و باقدم‌هایی آهسته سمت پنجره میرود. پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند _ یکم هوا بیاد تو اتاقت…شاید حالت بهتر شه! وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید _ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!…راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی… دردلم میگویم ” خب بیشتر بخاطر اون بود” مامان با تاکید میگوید _ باشه مامان،؟ بروفردا یه سر. کلافه چشمی میگم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم. باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه. چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! دستی به شال سرخابی ام میکشم. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
"💛🔗"
عالم‌بہ‌فداۍ‌لبخندتو❤️✨
••🌼🌱•• بی‌هیـ‌چ‌اِستعاره‌وبی‌هیـ‌چ‌قافـ‌یه چـادر‌عجیب‌روے‌ســ‌رت‌عشـ‌ق‌مـی‌ڪند♥️.. .
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 ۵۴ زنگ در را فشار میدهم. صدای علی اصغر درحیاط می‌پیچد: _ کیه!.. چقدر دلم برای لحن کودکانه‌اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم _ آخ جووون خاله لیحانههههه… بمن خاله میگوید!…کوچولوی دوست داشتنی.در را که باز میکند سریع میچسبد به من! چقدر بامحبت!…حتما اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش را خالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم _ خوبی؟…چیکار میکردی؟مامان هست؟… سرش را چند باری تکان میدهد: _ اوهوم اوهوم….داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم… و اشاره میکند به گوشه حیاط.. نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود. هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _ مامان مامان…بیا خاله اومده… پشت سرش قدم برمی‌دارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی‌آورم که زهرا خانوم در را باز میکند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل میزند: _ ریحانه!!!…از این ورا دختر! سرم را باشرمندگی پایین میندازم _ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو! دست‌هایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد _ این چه حرفیه! تو امانت علی منی… این را میگوید و فشارم میدهد…گرم …و دلتنگ! جمله اش دلم را لرزاند…امانت علی.. مرا چنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را در من جست و جو کند... دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم… میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم و اوخودش میفهمد وادامه نمیدهد. به راهرو میرود: _ بیا عزیزم تو!…حتما تشنته…میرم یه لیوان شربت بیارم مادرجون زحمت میشه! همانطور که به اشپزخانه میرود جواب میدهد _ زحمت چیه!…میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز… چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم _ فاطمههههه….فاطمههه… صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده! یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود _ واااای ریحاااانههههه…..ناااامرد.. پله ها را دو تا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود…چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هر روز همدیگرو میدیدیم.. محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود میخندم و من هم فشارش میدهم.. چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!! نگاهم میکند _ چقد بی…..و لب میزند ” شعوری” میخندم _ ممنون ممنون لطف داری. بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی… دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم _ ببخشید!… لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _ چشم! _ خب بریم بالا لباستو عوض کن همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید _ وایسید این شربتارم ببرید! سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد علی اصغر از هال بیرون میدود _ منم میخوام منم میخواااام زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود _ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم. دراتاقت بسته است!… دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم.. _ ببینم!…سجاد کجاست؟ _ داداش!؟…واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!… خنده ام میگیرد… راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود! شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند _ اووو…توخونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم _ اولش اوره! گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد _ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم _ خب عشق به خانواده اس دیگه!… دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم. نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم…امیدوار بودم بزودی خبری شود! موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم.. یکدفعه به سرم میزند _ فاطمه! درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد _ هوم؟… _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _ واااا….حالت خوبه؟ _ نـچ!…دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!…بریم!… روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم .. یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد _ بریم پایین اونجا سرم میکنم. ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد. هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۵ فاطمه با استرس به شانه‌ام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه… بی معطلی گوشی را بر می‌دارم: _ بله؟؟؟.. صدای باد و خش خش فقط… یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم _ الو…بله بفرمایید… و صدای تو!…ضعیف و بریده بریده.. _ الو!..ریحا…خودتی!!.. اشک به چشمانم میدود. زهرا خانوم درحالی که دست‌هایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند: _ کیه؟… سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟….خوبی؟؟؟…. اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی… صدا قطع میشود _ علی!!!؟…الو… و دوباره… _ نمی‌تونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!.. سرم را تکان میدهم… _ ریحانه…ریحانه؟… بغض راه صحبتم را بسته…بزور میگویم _ جان ریحانه…؟ و سکوت پشت خط تو! _ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی… بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تا کسی پیشم نیست…می‌خواستم بگم… دوست دارم!… دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم…بوق اشغال! ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
از‌جـہاد‌بن‌عـماد اینـگونہ‌باید‌نوشت: پـسرےکہ‌تیپ‌امروزے داشت‌و‌غیرٺ‌دیروزے✌🏻❤️ ⁦🚶🏻‍♀️⁩💔
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۶ دست‌هایم میلرزد و تلفن رها میشود… برمی‌گردم و خودم را در آغوش مادرت می‌اندازم: صدای هق هق من و ….لرزش شانه های مادرت! حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده… اینکه دیگر طاقت ندارم… اینکه آنقدر خوبی که نمی‌شود لحظه‌ای از تو جدا بود…اینکه اینجا همه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!! زهرا خانوم همان‌طور که کتفم را میمالد تا آرام شوم میپرسد: _ چی میگفت؟.. بغض در لحن مادرانه‌اش پیچیده…. آب دهانم را به زور قورت میدهم _ ببخشید تلفن رو ندادم… میگفت نمیشه زیاد حرف زد… حالش خوب بود… خواست اینو بهمه بگم! زیر لب خدایا شکری میگوید. و به صورتم نگاه میکند: _ حالش خوبه تو چرا اینجوری گریه میکنی؟ به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم _ بهمون دلیلی که پلک شما خیسه.. سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشود و سمت حیاط میرود: _ میرم گل‌ها رو آب بدم.. دوست ندارد بی تابی مادرانه‌اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد دستم را روی شانه‌اش میگذارم… _ آروم باش آبجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.. شانه‌اش را از زیر دستم بیرون میکشد _ من نمیام…تو برو.. _ نه تو نیای نمیرم!… سرش را روی زانو میگذارد _ میخوام تنها باشم ریحانه.. نمی‌خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد! بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم: _ باشه عزیزم! من میرم…توام خواستی بیا زهرا خانوم با دیدنم میگوید: _ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور… لبخند میزنم! می‌خواهد حواسم را پرت کند: _ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم… _ پشت بوم؟ _ آره دلم گرفته…البته اگر ایرادی نداره… _ اگه اینجوری آروم میشی برو.. تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گل‌های چیده شده می‌افتد. _ مامان اینا چین؟ _ اینا یکم پژمرده شده بودن…کندم به بقیه آسیب نزنن… _ میشه یکی بردارم؟ _ آره گلم…بردار. خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نردبام بالا میروم... نزدیک غروب کامل و به قول بعضی‌ها خورشید لب تیغ است. نسیم روسری‌ام را به بازی میگیرد.. همان‌جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه‌ای دارد…انگار در خیابان ایستاده‌ای و نگاهم میکنی…با همان لباس رزم و ساک دستی‌ات. دلم نگاهت را می‌طلبد! شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه‌ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند میزنم. از انگشتم در می‌آورم و لبهایم را روی سنگش میگذارم. لب‌هایم میلرزد…خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده…یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره‌ای رنگش حک شده می‌افتد. چشم‌هایم را تنگ میکنم … علی ریحانه… پس چرا تا به حال ندیده بودم!! نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
شب‌عملیات‌تاڪھ‌فھمیدن‌ࢪمز‌عملیات "یاابولفضݪ"هستش‌قُمقُمھ‌هاشونو‌خالے ڪردند‌تابالبِ‌تشنھ‌‌بزنند‌بھ‌دلِ‌دشمن‌ا؎ ڪاش‌ذࢪھ‌ا؎‌شبیھشون‌باشیم‌خب؟!🖐🏻
••🌿💐•• بہ‌تو‌‌ڪہ‌سلام‌میدهم دستانم‌جوانہ‌مے‌زنند چشمانـم‌شڪوفہ‌مےدهند وخیالم‌همراه‌با بادبَھارے بہ‌پروازدرمےآید🕊🌸..
••🌸🌱•• نـٰاشِنَــوابـٰاش‌ۅَقتۍبِہ؛ آرِزۅهـٰاۍقَشَنگِټ‌میگَن‌مَحـٰالہ:)😌 .
باید بھ این بلوغ برسیم آن ڪس ڪہ باید ببیند ، می‌بیند!
زیادمون کنید لطفا ❤️😘🌺
آگه مارو تا ۱۳۰ نفر برسونید چیز های زیاد میفرستم 😘💋💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••♥️🌱•• بـےخیال‌سبزه و‌سڪه‌و‌سیر‌و‌سمنو... . سین‌مثل‌سلام‌آقا . سلام‌شاھ‌ڪربلا . سین‌مثل‌سلام‌‌حسین . سلام‌‌بین‌الحرمین .
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۷ اسم تو و من کنار هم داخل رینگ حک شده… خنده‌ام می‌گیرد.. اما نه از سر خوشی.. مثل دیوانه‌ای که دیگر اشک نمی‌تواند برای دلتنگی‌اش جواب باشد… انگشتر را دستم می‌اندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم…نسیم آن را به رقص وادار میکند… چرا گفتی هر چی شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه… یک لحظه فکری کودکانه به سرم میزند یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم: _ برمیگردی… یک برگ دیگر _ بر نمیگردی… _ بر میگردی… _ بر نمیگردی… و همینطور ادامه میدهم… یک برگ دیگر مانده! قلبم می‌ایستد نفسم به شماره می‌افتد… بر نمیگردی… تو آرزوی بلـنـدی و دست من ڪوتاه… . دلشوره‌ی عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ میکنم و دوباره خالی میکنم. نگاهم روی گل‌های ریز سرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد. کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس میکنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که می‌خورد به به و چه چه‌ای میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد. خبرنگار شبکه سه بلند بلند حوادث روز رو با آب و تاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه‌اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزند و بعد صحنه عوض میشود. اینبار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شانه‌های مردم حرکت میکند. احساس حالت تهوع میکنم. زن‌هایی که با چادر مشکی خودشان را روی تابوت می‌اندازند…و همان لحظه زیر نویس مراسم پرشکوه شهید…. یک‌دفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادرم برمی‌دارم و تلویزیون را خاموش میکنم. مادر و پدرم هر دو زل میزنند به من. با دو دست محکم سرم را میگیرم و آرنجهام را روی میز میگذارم. ” دارم دیوونه میشم خدا…بسه!” مادرم در حالی‌که نگرانی در صدایش موج میزند دستش را طرفم دراز میکند _ مامان؟…چت شد ؟ صندلی را عقب میدهم. _ هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض به گلویم میدود. ” دلتنگتم دیوونه! ” به اتاق میروم و در راپشت سرم محکم می‌بندم. احساس خفگی میکنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم. تمام اتاق دور سرم میچرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم…همان روزی که به دلم افتاد بر نمی‌گردی. پنجره اتاقم را باز میکنم و تا کمر سمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق..بدون بازدم! نفسم را در سینه حبس میکنم. لب‌هایم میلرزد. ” دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت…” خودم را از لبه پنجره کنار میکشم و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تو را ندیده‌ام. نگاهی به تقویم روی میزم می‌اندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ های سر میخورد. پشت میز مینشینم.دستم که به شدت میلرزد را سمت تقویم دراز میکنم و سر انگشتم را روی عددها میگذارم. چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا…فردا…. درسته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼