eitaa logo
کتابخانه مسجد قبا
211 دنبال‌کننده
720 عکس
78 ویدیو
42 فایل
اینجا فضاییست برای تنفس لابلای ورق های خیال انگیز کتاب ارتباط با مدیر و تمدید کتابها ازطریق آیدی: @Sarbaaazevelaayat ⏰ساعات کاری کتابخانه: روزهای زوج از ساعت ۱۷ تا ۱۹ لینک کانال برای معرفی به هم محله ای هامون .
مشاهده در ایتا
دانلود
📚خداحافظ سالار خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرسردارحسین همدانی ✂️برشی از کتاب زینب که به دنیا آمد حسین سراز پا نمی شناخت می گفت درسته که پروانه ای🦋 اما من باید به دور تو بچرخم و به دور من میچرخید😌 اما این شادی و شور ۲۰ روز بیشتر دوام نداشت زینب مریضی زردی گرفت و به جلو چشم ما جان داد😭😔 آن روز دنیا برای من و حسین به قدری تیره و تار شد که کنار گل پرپر شده مان سر به روی شانه های هم گذاشتیم و مثل ابر بهار گریستیم😭 حسین زینب را برداشت و گریان به گورستان شهر باغ بهشت برد شست و دفن کرد، وقتی آمد از شدت گریه چشمانش سرخ و از انبوه غصه صدایش گرفته بود زینب مُرد و خانه غم خانه شد. یاد زینب حتی برای یک ساعت از خاطرم نمی رفت عکس یک نوزاد دختر را روی کمدم زده بودم و نگاهش میکردم. خواب و خوراک من شده بود اشک😢حسین دلداری ام می داد که غصه نخورم می‌خواستم اما نمی توانستم در فاصله کمتر از دو سال هم مادرم را از دست داده بودم و هم دخترم را 😭😭هر هفته سر مزار شان می رفتم گریه می کردم و سبک میشدم مدتی بعد حسین خبر داد که قرار است یکی از علمای بزرگ به نام آیت الله سید اسدالله مدنی به همدان بیاید... ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚 خداحافظ سالار ✍️ حمید حسام 📄 ۴۴۸ صفحه 📌 این کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی از مدافعان حرم است. کتاب خداحافظ سالار به زندگی پرفراز و نشیب این زن بزرگ پرداخته که از کودکی شروع شده و درنهایت به شهادت سردار همدانی در سال ١٣٩٤ ختم می‌شود. 📎 انتشارات ۲۷ بعثت ✂️ برشی از کتاب: خواستگارها پاشنه در را ول نمی‌کردند؛ بیشترشان پولدار و آدم‌های اسم و رسم دار بودند. از گاراژدار و راننده کامیون تا کارمند و بازاری. سرآمد آن‌ها که خیلی سمج بود، پسر یک خان معروف بود که گاراژ، ملک، مغازه و حیاط بزرگ را یک جا باهم داشت. ما رفت و آمد دوری با آن‌ها در ایام عید داشتیم و آرزو می‌کردیم که عید برسد تا برویم حیاط زیبایشان را تماشا کنیم. به جای سگ، گرگ جلوی در حیاط بزرگ بسته بودند و به اصطلاح پول‌شان از پارو بالا می‌رفت. پدرم به این وصلت راضی بود اما مادرم می‌گفت که این پول و پله پروانه را خوشبخت نمی‌کند. من در اتاق بغلی فالگوش ایستاده بودم و می‌شنیدم که مادرم می‌گفت: مادر من حسینه، حسین همه جوره تیکه تن ماست. و پدرم جواب می‌داد: حسین پسر خوبیه، خواهرزاده‌امه و بزرگش کردم و هیچ مشکلی نداره اما دست و بالش خالیه. و مادرم صدایش را بلندتر می‌کرد: - دو رکعت نماز حسین به یه دنیا پول می‌ارزه. من راضی به وصلت با غریبه‌ها نیستم. اصلا جواب خواهرت رو چطور می‌خوای بدی؟ می‌خوای بگی به خاطر پول، پروانه رو دادم به غریبه‌ها؟ پدر سکوت می‌کرد و من از این سکوت خوشحال می‌شدم. :زهراهلالیان👏