eitaa logo
کتابخانه مسجد قبا
211 دنبال‌کننده
720 عکس
78 ویدیو
42 فایل
اینجا فضاییست برای تنفس لابلای ورق های خیال انگیز کتاب ارتباط با مدیر و تمدید کتابها ازطریق آیدی: @Sarbaaazevelaayat ⏰ساعات کاری کتابخانه: روزهای زوج از ساعت ۱۷ تا ۱۹ لینک کانال برای معرفی به هم محله ای هامون .
مشاهده در ایتا
دانلود
📚راضِ بابا خاطرات شهیده راضیه کشاورز نویسنده: طاهره کوهکن ✂️برشی از کتاب: مدیر پشت تریبون قرار گرفت.📢 _خب بچه ها،امروز از دانش آموز موفق و منضبط مدرسه مون میخوایم که بیان اینجا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن... خانم راضیه کشاورز تشریف بیارین. یک آن بدنم داغ شد،😨هول شده بودم... نازنین که پشت سرم ایستاده بود،بازویم را گرفت و در گوشم گفت:«برو دمت گرم.کلاس کلاسمون رو بالا بردی😌.» از شرم سرم را پایین انداختم.از مقابل صف ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم. خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پائین آورد تا هم قد شویم. _ برنامه روزانه ات رو برای بچه ها بگو، می خوام بقیه هم ازت یاد بگیرن. نگاهی در محوطه مدرسه گرداندم. توجه همه به سمتم بود. به میکروفن نزدیک تر شدم🎤. آب دهانم را فرو بردم و سینه ام راصاف کردم. _بسم الله الرحمن الرحیم راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار میشم و شروع می کنم به درس خوندن📖. بعد، نمازم رو می خونم و آماده میشم برای مدرسه اومدن. بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل می شیم، دو روز در هفته، کلاس زبان میرم و سه روز هم کلاس کاراته🥋 دارم. جنب و جوش بچه ها شروع شد. هر کس با نفر جلوییش پچ پچ می کرد. ✳️کتابخانه محله قبا 📚@ghobalib
📚خداحافظ سالار خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرسردارحسین همدانی ✂️برشی از کتاب زینب که به دنیا آمد حسین سراز پا نمی شناخت می گفت درسته که پروانه ای🦋 اما من باید به دور تو بچرخم و به دور من میچرخید😌 اما این شادی و شور ۲۰ روز بیشتر دوام نداشت زینب مریضی زردی گرفت و به جلو چشم ما جان داد😭😔 آن روز دنیا برای من و حسین به قدری تیره و تار شد که کنار گل پرپر شده مان سر به روی شانه های هم گذاشتیم و مثل ابر بهار گریستیم😭 حسین زینب را برداشت و گریان به گورستان شهر باغ بهشت برد شست و دفن کرد، وقتی آمد از شدت گریه چشمانش سرخ و از انبوه غصه صدایش گرفته بود زینب مُرد و خانه غم خانه شد. یاد زینب حتی برای یک ساعت از خاطرم نمی رفت عکس یک نوزاد دختر را روی کمدم زده بودم و نگاهش میکردم. خواب و خوراک من شده بود اشک😢حسین دلداری ام می داد که غصه نخورم می‌خواستم اما نمی توانستم در فاصله کمتر از دو سال هم مادرم را از دست داده بودم و هم دخترم را 😭😭هر هفته سر مزار شان می رفتم گریه می کردم و سبک میشدم مدتی بعد حسین خبر داد که قرار است یکی از علمای بزرگ به نام آیت الله سید اسدالله مدنی به همدان بیاید... ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚وقتی مهتاب گم شد 🖌نویسنده: حمید حسام 🗒 651صفحه 🍰برشی از کتاب: یادم نمی رود که مادرم به من یاد داده بود که این آیه را زیاد تکرار کنم:« ربّنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الأخره حسنه و قِنا عذاب النار» 🤲 اتفاقاً روزی در جلسه قرآن، مربی از بچه ها خواست اگر کسی آیه یا سوره ی جدیدی را حفظ کرده، بخواند. من بلند شدم و این آیه را اشتباه، پس و پیش خواندم 😩و همه خندیدند و من از خجالت آب شدم😰 و همان جا جلسه را رها کردم. وقتی با گریه به خانه می آمدم😪، یک کیف جیبی پر از پول پیدا کردم. با چشم های اشکی، کیف را به مادرم دادم که به معتمدان محل بدهد و گفتم:«دیگر به جلسه نمی روم.😢» مادرم گفت:«جمشید جان! از جلسه قرآن دلسرد نشو. اگر تو امروز این کیف پر از پول را به صاحبش بر می گردانی، تأثیر همان جلسات قرآن و نماز است. 📖🕋 ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚سلام بر ابراهیم۱ ✍گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ✂️برشی از کتاب: ⛳️باابراهیم از ورزش صحبت می کردیم. می گفت:وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می رفتم همیشه باوضوبودم🤼‍♂. همیشه هم قبل ازمسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواندم.پرسیدم:چه نمازی؟گفت:دو رکعت نمازمستحبی! ازخدا می خواستم یک وقت تومسابقه حال کسی را نگیرم! ابراهیم به هیج وجه گرد گناه نمی چرخید.برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود👌.حتی جائی که حرف از گناه زده می شد سریع موضوع را عوض می کرد. هروقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت:صلوات بفرست! ویابه هر طریقی بحث را عوض می کرد. هیچگاه ازکسی بد نمی گفت مگر به قصد اصلاح کردن. هیچ وقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی پوشید.بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد. ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib 📚
📚آقا مهدی خاطرات سردار شهید مهدی زین الدین 👌کوتاه و خواندنی ✍موسسه فرهنگی مستشهدین وصال ✂️خاطره ای از کتاب: چند روزی بود مریض شده بودم، تب داشتم🤒 حاج آقا خانه نبود، از بچه‌ها هم که خبری نداشتم. یکدفعه دیدم در باز شد و مهدی با لباس خاکی و عرق کرده آمد تو! تا دید رختخواب پهن است و خوابیده ام، یکراست رفت توی آشپزخانه، صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت، ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد گذاشت کنارم🍵 گفتم:«مادر چطور بی خبر؟!»🤔 گف:«به دلم افتاد که باید بیایم!» ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚سلیمانی عزیز گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی +متن کامل وصیت نامه ✍نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی، مهدی قربانی 📃۲۵۶ صفحه ✂️برشی از کتاب: 🖤💚 آن شب حاج قاسم هم آمده بود بیت رهبری روضه تسبیح به دست کنار سردار حاجی زاده نشسته بود که جمعیت یکصدا شعار دادند:« مالک اشتر علی حاج قاسم سلیمانی» نگاهش به جمعیت گره خورد دست احترام روی سینه اش گذاشت و لبخند روی لبهایش آمد بعد هم سری تکان داد و زیر لب چیزی گفت:« داشت به جمعیت می فهماند که من کجا و مالک اشتر کجا؟!» یک جایی گفته بود اگر از من تعریف کردند و گفتند مالک اشتر و من باورم شد، سقوط می کنم. اما اگر در درون خودم ذلیل شدم خداوند من را بزرگ می کند🖤💚 ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚شاهرخ حر انقلاب اسلامی ✍ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 📃۱۵۲ صفحه ✂️برشی از کتاب: هر سال در روز عاشورا هیئت جوادالائمه در میدان قیام می آمد می آمد بعد هم همراه دسته عزاداری حرکت می کرد🖤 پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود شاهرخ را هم خیلی دوست داشت ❤️ در عاشورای سال ۵۷ ساواک به بسیاری از هیئت ها اجازه حرکت در خیابان را نمی‌داد، اما با صحبتهای شاهرخ دست هیئت جوادالائمه جوادالائمه مجوز گرفت ⭐️ صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت شاهرخ میاندار دسته بود،محکم و با دو دست سینه می زد. نمیدانم چرا اما آن روز حال و هوای شاهرخ با سال های قبل بسیار متفاوت بود موقع ناهار حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا مردم به خانه هایشان رفتند اما حاج آقا در حسینیه ماند و با شاهرخ شروع به صحبت کرد ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم صحبت های او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی کردیم این صحبت‌ها تا اذان مغرب به طول انجامید بسیار اثر بخش بود،من شک ندارم اولین جرقه‌های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد 💚🖤آن روز بعد از صحبت های حاج آقا و پرسش های ما حری دیگر متولد شد آن هم ۱۳ قرن پس از عاشورا فردی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام (ره) 🖤💚 ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚عارفانه 💚زندگینامه و خاطرات عارف شهید احمد علی نیری ✍گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 📄۱۶۰ صفحه ✂️ برشی از کتاب: نیمه های شب بود که احمد آقا بیدار شد من هم بیدار شدم ولی از جای خودم بلند نشدم 😴 احمد آقا می‌خواست برای نماز وضو بگیرد، اما احساس کرد این کار باعث اذیت صاحب خانه می شود، لذا قرآن را برداشت و در گوشه ای از اتاق مشغول خواندن قرآن شد بیداری در سحر را حفظ کرد ولی برخلاف همیشه نماز شب نخواند و من این رفتار او را مشاهده می کردم بعد هم که اذان را گفتند، رفقا بیدار شدند وضو گرفتیم و نماز را خواندیم📿 روز بعد با ایشان صحبت می‌کردم، به دلیلی صحبت از سحرگاه و قرآن خواندن احمد آقا شد. ایشان به من گفت:« من به خاطر رعایت حال صاحب خانه نتوانستم وضو بگیرم و نماز شب بخوانم اما خداوند به واسطه قرائت قرآن در آن سحرگاه پاداش عظیم و تاثیرات عجیبی به من داد»📖 احمد آقا مصداق کلام استادش حضرت آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی بود که می فرمود:« اگر ببینم کارهای مستحب به واجب من لطمه بزند یا باعث حرام شود آنها را ترک می کنم» 👌 ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚مادر شمشادها ✍نرجس شکوریان فرد 📄150صفحه ✂️برشی از کتاب: بی سر و صدا از پله‌ها پایین آمدیم دوتا چادر سیاه، دوتا پوشیه، دو جفت کفش زنانه👡👡 و زنبیلی پر از خرت و پرت برداشتیم و راهی شدیم دو تا زن بودیم انگار 🧕🧕 هیچ کس شک نمی کرد، فقط مشکلم بی پولی بود💶 آن روز هیچ پولی نداشتم به خدا توکل کردم و راه افتادم در پیچ کوچه آقای جوانمردی را دیدم آهسته رفتم طرفش و گفتم حاج آقا سلام، خانم آقای موحدی هستم، اگر پول دارید روی زمین بیندازید آقای جوانمردی از همراهان مبارزاتی حاجی و محمدرضا بود، خیلی سریع متوجه اوضاع شد راه را ادامه داد و کمی جلوتر مقداری پول روی زمین انداخت پول را برداشتم و راهی شدیم، به خیابان که رسیدیم سوار تاکسی شدیم و رفتیم🚕 به راننده گفتم آقا این خانم، دخترم است، لال است و نمی تواند صحبت کند. می خواهد برود تهران من کرایه اش را می دهم شما او را ببرید پول خوبی دادند و راننده هم از خدا خواسته قبول کرد. من پیاده شدم و محمدعلی رفت... ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚خط عاشقی خاطرات عشق شهدابه امام حسین علیه السلام وروضه های کربلا ✍گردآوری:حسین کاجی ✂️برشی از کتاب: قلاب آهنی را کشید روی یخ و کشید. اولین قالب یخ را از دهانه ی تانکر انداخت توی آب. صدای یک نفر از توی صف بلندشد که «ازکله سحرتاحالا وایسادم برا دوتا قالب یخ، مگه نوبتی نیست؟» علی گفت: اول نوبت گلوی تشنه پسر فاطمه،بعد نوبت بقیه. باصاحب کارخانه یخ شرط کرده بود که شاگردی می کند، خیلی هم دنبال مزد نیست، اما اول یخ تانکر نذری را می دهد بعد بقیه را.با خط نه چندان خوبش هم روی تانکر نوشته بود«سلام به گلوی تشنه حسین علیه السلام.» راوی:مادر شهید علی چیت سازیان ✳️ کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚از چیزی نمی ترسیدم زندگینامه خودنوشت حاج قاسم سلیمانی ✍نویسنده: قاسم سلیمانی 📄 ۱۳۶ صفحه ✂️برشی از کتاب: دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود.🚶‍♀ در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام کرد😡 بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم. به سرعت با دوستم از پله‌های هتل پایین آمدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت😡 دو پلیس مشغول گفتگو با هم شدند. برق‌آسا به آنها رسیدم با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم🥋. خون از بینی هایش فوران زد! پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم 🏃‍♂و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚خاکهای نرم کوشک ✍سعیدعاکف 📄 ۲۶۱ صفحه ✂️برشی از کتاب: آن شب بعد از شام ،دور وبرپدرم خلوت تر شد.مرانشاندکنارخودش.دستی به سرم کشید وپرسید:«می دونی برای چی قبول کردم که بیای جبهه؟» بانگاه لبریز ازسوالم گفتم:نه🤔 گفت:«تنهاکاری که توی این سه ماه تعطیلی ازتومی خوام،اینه که قرآن یاد بگیری.»📖 پشت جبهه هم که بودیم،حرص وجوش این یک مورد را زیاد می زد.همیشه دنبال همچین فرصتی می گشت که نزدیک خودش باشم وخواندن قرآن رایادبگیرم.بعد ازاینکه کلی نصیحت کرد وحرف زد برام،آخرش گفت:«حالا هم می خوام ببرمت اهواز که اون جا بری کلاس قرآن،خودم هم هر دوسه روزی می آم بهت سر می زنم.» تااین راگفت بی برو وبرگرد گفتم:«من اهواز نمی رم بابا!» پرسید:«برای چی؟» گفتم:«من اومدم که پیش خودت باشم.» یکدفعه دیدم یک روحانی کنارمان نشسته.به بابا گفت :«چیه آقای برونسی؟می خوای حسن قرآن یادبگیره؟» باباگفت:«بله حاج آقای جباری اصلا جبهه آوردمش برای همین کار.» گفت:«نمی خواد بفرستیش اهواز،حاج آقا.» بابا پرسید:چرا؟ گفت:«من خودم همین جا به حسن آقای گل قرآن یاد می دم😊.» ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib
📔یا زهرا(سلام الله علیها) خاطرات و زندگینامه شهید محمدرضاتورجی زاده ✍تدوین:بنیادخیریه المهدی ۳۰۸صفحه(مصور رنگی) برشی ازکتاب: هر زمان به مرخصی می آمد، تقریبا همه وقایع جنگ را برایمان تعریف می کرد... یک بار برایمان تعریف می کرد:《ما شب عملیات زیاد غذا میخوردیم؛ 🍝🍛🥘زیرا می دانستیم ممکن است تا چند روز درست و حسابی چیزی نخوریم. در یکی از عملیات ها در آشپزخانه به جای نمک 🥣، اشتباهی پودر لباسشویی 👕 ریخته بودند و بچه ها هم حسابی غذا خوردند. بعد از چند ساعت و هنگامی که با خودروهای نظامی🚓 به سمت دشمن در حرکت بودیم، همه حالت مسمومیت پیدا کردند🤢 و این در حالی بود که در دید و آتش مستقیم دشمن قرار گرفته بودیم.بچه ها وضعیت دردناکی راتحمل می کردند و در نهایت به همین علت، دستور توقف عملیات صادر شد.شهید این خاطرات را با حالت طنز می گفت و همگی می خندیدیم😂 ✳️کتابخانه مسجدقبا @ghobalib📚
📚هتل نیوسایت ✍ابوالقاسم وردیانی 📄۲۰۰صفحه معرفی کتاب: شهید رهنمون شخصیتی خیالی و داستانی نیست که نویسنده بتواند آن را هر طور که دوست دارد بیافریند. او شخصیتی ویژه است که گاهی به قهرمان خیالی داستان ها شبیه می شود. محیط و مشکلات زندگی او، نحوه برخورد او با مسائل، نگاه خاص به دنیا و اندیشه های رایج در جامعه، حضور فعالش در زلزله طبس سال 1357 و ماجراهای انقلاب از او شخصیتی منحصر به فرد ساخته است. شخصیتی که با تمام وجود سعی در کمک به دیگران دارد و این را بارها در طول زندگی کوتاهش به اثبات رسانده است. او در این راه پا روی بیشتر خواسته های معقول و مشروع خود می گذارد. او کسی است که خواسته هایش را می داند و می فهمد اما از آنها می گذرد تا کاری را که فکر می کند درست است انجام دهد. ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
چهل پیشگویی خواندنی از شهداء دفاع مقدس ✍محمداسماعیل عرفان ۸۸صفحه شهداء ، تاجران خوبی بودند. جان دادند و جام جهان نما را گرفتند.. تا آنجا که از آینده خبر می دادند. به عند ربهم یرزقون رسیدند ... ☑️قطعه ای از کتاب: شهید محمدعلی باقری؛مهربان، مودب و بسیار خوش برخورد بود. حتی در شوخی هایش هم حیا داشت. وقتی که خبر شهادتش را دادند مشتاقانه برای زیارت پیکرش رفتم. خواستم پیشانی اش را ببوسم اما با پیکر بی سرَش رو به رو شدم. خم شدم قلبش را بوسیدم دیدم بدنش سوخته است. گفتم بابا تو که هیچ گاه دل من را این گونه نمی شکستی! بعد که وصیت نامه اش را خواندم دیدم در وصیت نامه اش نحوه ی شهادتش را نوشته و اشاره کرده بود که :"با بدنی سوزان و بی سر به دیدار خدا می روم." راوی : پدر شهید محمدعلی باقری ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
این کتاب را پدر بزرگوار شهید ، اهدا کرده اند.✅ آخرین نماز در حلب دو ویژگی جوان مومن انقلابی، مدافع حرم، پاسدار شهید عباس دانشگر حالا این دو ویژگی که باعث شده این کتاب چاپ بشه ، چیه؟ باید این کتاب ۱۵۳ صفحه ای رو بخونیم 📖 ببینید واقعا شهدا چه کسانی بوده اند!!😢 فرازی از وصیت نامه شهید: حرکت، جوهره ی اصلی انسان است و گناه، زنجیر. من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است. سکونم مرا بیچاره کرده؛ در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی، دست و پایم را اسیر خود کرده... ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب "مهاجر سرزمین آفتاب" _سرگذشت پرماجرا و پرجاذبه ی این بانوی دلاور ، که با قلم رسا و شیوای حمید حسام نگارش یافته است، جدا خواندنی و آموختنی است. من این بانوی گرامی و همسر بزرگوار او را سالها پیش در خانه شان زیارت کردم... آن روز جلالت قدر این زن و شوهر با ایمان و با صداقت و با گذشت را مثل امروز که این کتاب را خوانده ام ، نمی شناختم؛ تنها گوهر درخشان شهید عزیزشان بود که مرا مجذوب می کرد. رحمت و برکت الهی شامل حال رفتگان و ماندگان این خانواده باد. اردیبهشت۱۴۰۱ ✳️کتابخانه مسجدقبا @ghobalib📚
🌷شهید طاهری از دوستان صمیمی شهید برونسی بود. آنها مثل دو برادر بودند. هر دو شبیه هم، هر دو در حد ابتدایی سواد داشتند اما بسیار اهل مطالعه بودند. 📚 برونسی قبل از جنگ بنایی می کرد و طاهری دامدار بود. اما هر دو توسلات عجیبی به حضرت زهرا سلام الله علیها داشتند. در فتح المبین به گردان آقای طاهری دستور دادند که حمله را آغاز و سنگرهای دشمن را تصرف کند. آقای طاهری مشاهده کرد که اگر از روبرو به دشمن حمله کند با تلفات سنگین مواجه می شود. توسل کرد به مادر سادات، فکری به ذهنش رسید. با راهنمای گردان مشورت کرد و از سمت دیگری پیشروی را آغاز نمود. آنها بدون تلفات سنگرهای دشمن را دور زدند و تعداد زیادی از نیروهای دشمن را اسیر گرفتند. 💐شهید حاج محمد طاهری، جانشین تیپ امام صادق ع همراه با شهید برونسی در عملیات بدر جاودانه شد. 📙برگرفته از کتاب با بابا. اثر گروه شهید هادی ✳️کتابخانه مسجدقبا @ghobalib📚
!؛ 📚 ↫همیشه‌با‌وضو بود، موقع شهادتش هم با وضو بود. دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت و رو به من گفت: ان شاءالله آخریش باشه آخریش هم شد...♥️🌙 شهید محمودرضا بیضایی›:⇡♡ «تو شهید نمی‌شوی»، روایت‌هایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی به قلم برادرش احمدرضا است. محمودرضا که به آرمان جهانی امام خمینی(ره) یعنی تشکیل حکومت جهانی اسلام می‌اندیشید، مطالعات دینی و سیاسی‌اش تعطیل نمی‌شد و با زبان عربی و لهجه‌های عراقی و سوری آشنایی داشت. با آغاز جنگ در سوریه از سال ۱۳۹۰ برای یاری جبهه‌ مقاومت و دفاع از حریم آل‌الله(ع) عازم سوریه شد. او در آخرین اعزامش که دی ۱۳۹۲ بود، به یکی از یاران نزدیکش گفته بود این سفرش بی‌بازگشت است. سرانجام در ۲۹ دی ۱۳۹۲ همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام جعفرصادق(ع) در منطقه «قاسمیه» دمشق در مقابله تروریست‌های تکفیری به شهادت می‌رسد. ✳️کتابخانه مسجدقبا @ghobalib📚
🌷دمی با شهدا 🌷 به اعتقاداتش اهانت شده بود ، داشتن به رهبرش اهانت می کردند ، از چشمانش اشک می بارید ، رفت جلو تا از رهبرش دفاع کند صدایش زدند تا جلو نرود ، به او حمله کردند و او را با یک آجر میهمان کردند ، به قدری ضربه عمیق بود که صورتش غرق در خون شد 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🌹طلبه ی شهید محمد هادی ذوالفقاری🌹 تهیه و تنظیم : محمد جواد بهادری ✳️کتابخانه مسجدقبا @ghobalib📚
بهشت GPS ندارد🗺 زندگی نامه ی داستانی سردارشهید عباس عاصمی به قلم: نظیفه سادات مؤذن (به همراه امضای نویسنده✍) 📔قستی از متن کتاب: هنوز جمله ی مادر تمام نشده بود که تلفن بالای سر اعظم زنگ خورد .☎️ فاطمه خانم گوشی را برداشت و بعد از چند کلمه سلام علیک، آن را داد دست اعظم و رفت. این نوع لحظه ها از آن هایی هستند که توصیفشان خیلی سخت است. همیشه اولین جمله هایی که بین دو همسر بعدازتولد فرزندشان رد و بدل می شود، جزو خاص ترین جمله های عالم اند؛ حتی اگر بابا فقط بگوید: سلام . خوبی ؟ چون در پس همین دو کلمه آن قدر احساسِ ِنهفته و حرفِ نگفته هست که فقط قلب آن دو درک می کند...❤️ ✳️کتابخانه مسجدقبا @ghobalib📚
🎁 با همکاری و لطف انتشارات حماسه یاران و کتابخوان فراکتاب ، تا روز انتخابات کتاب رایگان و با ۱۰۰٪ تخفیف به شما تقدیم میشه. از این فرصت استفاده کنید و خاطرات شهداء رو بخونید و برای دیگران نقل کنید. شاید با همین کار شما یک رای به آراء اضافه بشه . 🌐 https://ktft.ir/h1402 💠 (نیازی به ورود کد تخفیف نیست) ╭━━⊰ ❀ 🇮🇷 ❀ ⊱━━╮ @iranjavanbeman_ir ╰━━⊰ ❀ 🌱 ❀ ⊱━━╯
من هر جا که با مادران شهدا مواجه شده‌ام، آنها را حتی از پدران شهدا هم قوی‌تر دیده‌ام. غالباً نمونه‌اش را در روحیه این مادران بزرگوار و شجاع می‌توانید ببینید. این عظمت زن مسلمان در میدان‌های سیاسی و فرهنگی است. امام خامنه‌ای شما هم دعوتید به همنشینی مجازی با مادر عزیز: سرکار خانم زهرا همايونی مادر بزرگوار شهیدان امير و علی شاه آبادی و راوی كتاب "قصه ننه علی" چهارشنبه ٢١ شهریور ماه ۱۴۰٣ ساعت ١۶ در نرم‌افزار قرار: https://gharar.ir/r/2ebeab9f منتظر تک تک شما عزیزان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/4117562037C8787f56b07