📚وقتی مهتاب گم شد
🖌نویسنده: حمید حسام
🗒 651صفحه
🍰برشی از کتاب:
یادم نمی رود که مادرم به من یاد داده بود که این آیه را زیاد تکرار کنم:« ربّنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الأخره حسنه و قِنا عذاب النار» 🤲
اتفاقاً روزی در جلسه قرآن، مربی از بچه ها خواست اگر کسی آیه یا سوره ی جدیدی را حفظ کرده، بخواند.
من بلند شدم و این آیه را اشتباه، پس و پیش خواندم 😩و همه خندیدند و من از خجالت آب شدم😰 و همان جا جلسه را رها کردم.
وقتی با گریه به خانه می آمدم😪، یک کیف جیبی پر از پول پیدا کردم. با چشم های اشکی، کیف را به مادرم دادم که به معتمدان محل بدهد و گفتم:«دیگر به جلسه نمی روم.😢»
مادرم گفت:«جمشید جان! از جلسه قرآن دلسرد نشو. اگر تو امروز این کیف پر از پول را به صاحبش بر می گردانی، تأثیر همان جلسات قرآن و نماز است. 📖🕋
#شهدا
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#موجود_در_قفسه
#هفته_کتاب_وکتابخوانی
✳️کتابخانه محله قبا
@ghobalib📚
📚هیچکس به من نگفت
🖋نویسنده: حسن محمودی
📄68صفحه
✂️برشی از کتاب
❗️هیچ کس به من نگفت:
که خواسته های شما را بر خواسته های خودم،مقدم بدارم تا موردمحبت بیشتر شما قرار گیرم😔❤️
چه حیف شد که از همان دوران نوجوانی دنبال هوای نفس رفتم و هوای شما را در سر نداشتم و خواسته های نفسانی خویش را بر خواسته های شما _ که همان خواست خداوند است _ مقدم داشتم و حالا خسارتش را _ که دوری از شماست _ مشاهده می کنم و چه بهای سنگینی می پردازم😭😔.
من تازه شنیده ام که جدّ گرامیت، امام صادق علیه السلام به این خاطر سلمان فارسی را خیلی دوست می داشت که سلمان، مسلمان گونه، خواسته های امامش حضرت علی علیه السلام را بر خواسته های خودش مقدم می داشت و همین امر او را سلمان کرد که از اهل بیت شد و سلمان محمدی لقب گرفت😍
🔆♨️و من اکنون در فکر خواسته های شما هستم تا خود را عادت دهم که هر کاری پیش آمد قبلش اندیشه کنم آیا مورد رضایت شما هست یا خیر؟🤔 که اگر آن کار به رضایت شمابود، محکم و استوار انجام دهم که می دانم کاری که بامعیار رضایت شماسنجیده شودقدمی است به سمت خدا 😍
#مهدویت
#نوجوان
#هیچکس_به_من_نگفت
#موجود_در_قفسه
#هفته_کتاب_وکتابخوانی
✳️کتابخانه محله قبا
@ghobalib📚
📚خاطرات شیطان
🖋نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری
📄 84صفحه
✂️برشی از کتاب
👹امروز یک اتفاق بد برایم افتاد👿. اوه، اوه، اوه. دارم گریه می کنم، چون خیلی ناراحتم😤. 😭 گریه نکنم چه کار کنم؟ اوه، اوه، اوه. من یک ماه پیش کلی زحمت کشیدم تا مهسا با مرضیه قهر کند👹. آن موقع مهسا با مرضیه قهر کرد، ولی امروز با او آشتی کرد😡🤬. الان همه ی ماجرا را برای تان تعریف می کنم. یک ماه پیش توی منچ بازی بین آن ها دعوا راه انداختم و مهسا با مرضیه قهر کرد. آن موقع خیلی کیف کردم، اما امروز همه ی زحمت هایم هدر رفت و بیچاره شدم😤👿. اوه، اوه، اوه. امروز تولد مهسا بود. مهسا همه ی دوستانش را برای این جشن دعوت کرد. مادر مهسا به او گفت: «عزیزم! برو مرضیه را هم برای جشن تولدت دعوت کن.»
- آخر من با او قهرم😠.
- می دانم، ولی برو با او آشتی کن و بهش بگو که به جشن تولدت بیاید😊. مهسا نیز حرف مادرش را قبول کرد. اوه، اوه، اوه. هر چه نصیحتش کردم با مرضیه آشتی نکند، گوش نداد😤. اوه، اوه، اوه. تندی رفت به خانه ی مرضیه و با او آشتی کرد. بعد هم به او گفت: «مرضیه جان! عصری جشن تولد من است🎂. لطفا تو هم بیا. منتظرت هستیم.»
چه روز بدی بود امروز. وقتی شما آدم ها با هم قهر می کنید، من با دمم گردو می شکنم و خیلی خوشحال می شوم😈. اما وقتی با هم آشتی می کنید، داغان می شوم. اوه، اوه، اوه.
امروز مهسا اعصابم را خرد کرد. مهسا! خیلی بدی. تو مگر با مرضیه قهر نبودی؟ پس چرا با او آشتی کردی؟ اوه، اوه، اوه
🤬😡👹👿😤🤬😈
#کودک
#خاطرات_شیطان
#موجود_در_قفسه
#هفته_کتاب_وکتابخوانی
✳️کتابخانه محله قبا
@ghobalib📚