🌼عقیل،مهمان علی
عقیل در زمان خلافت برادرش امیرالمؤمنین علی علیه السلام به عنوان مهمان به خانه آن حضرت در کوفه وارد شد.
علی علیه السلام به فرزند بزرگتر خویش ، حسن بن علی اشاره کرد که جامه ای به عمویت هدیه کن، امام حسن یک پیراهن و یک ردا از مال شخصی خود به عموی خویش عقیل تعارف و اهداء کرد.
شب فرا رسید و هوا گرم بود،علی علیه السلام و عقیل روی بام دارالاماره نشسته و مشغول گفتگو بودند.
موقع صرف شام رسید عقیل که خود را مهمان دربار خلافت میدید طبعا انتظار سفره رنگینی داشت، ولی برخلاف انتظار وی، غذای بسیار ساده و فقیرانه ای آورده شد.
عقیل با کمال تعجب پرسید: غذا هرچه هست همین است علی؟
امیر المومنین(ع):مگر این نعمت خدا نیست؟من که خدا را بر این نعمتها بسیار شکر میکنم و سپاس میگویم.
عقیل: پس باید حاجت خویش را زودتر بگویم و مرخص شوم. من مقروضم و زیر بار قرض مانده ام دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا کنند و هر مقدار میخواهی به برادرت کمک
کنی بکن، تا زحمت را کم کرده و به خانه خویش برگردم.
امام علی (ع):چقدر مقروضی؟
عقیل:صدهزار درهم
امام علی (ع): اوه،صدهزار درهم چقدر زیاد
متأسفم برادرجان، این قدر ندارم که قرضهای تو را بدهم،ولی صبر کن موقع پرداخت حقوق برسد ، از سهم شخصی خودم برمیدارم و به تو میدهم و شرط مواسات و برادری را بجا خواهم آورد.
اگر نه این بود که عائله خودم خرج دارند تمام سهم خودم را به تو میدادم و چیزی برای خود نمی گذاشتم.
عقیل:چی؟صبر کنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟ بیت المال و خزانه کشور در دست تو است و به من میگویی صبر کن تا موقع پرداخت سهم ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم، تو هر اندازه بخواهی میتوانی از خزانه و بیت المال برداری چرا مرا به رسیدن موقع پرداخت حقوق حواله میکنی؟! بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بیت المال چقدر است؟ فرضا تمام حقوق
خودت را به من بدهی چه دردی از من دوا میکند؟
امام علی (ع):من از پیشنهاد تو تعجب میکنم خزانه دولت پول دارد یا ندارد چه ربطی به من و تو دارد؟ من و تو هم هر کدام فردی هستیم مثل سایر افراد مسلمین، راست است که تو برادر منی و من باید تا حدود
امکان از مال خودم به تو کمک و مساعدت کنم، اما از مال خودم
نه از بیت المال مسلمين
مباحثه ادامه داشت و عقیل با زبانهای مختلف اصرار و سماجت میکرد که اجازه بده از بیت المال پول کافی به من بدهند، تا من دنبال کار خود بروم.
آنجا که نشسته بودند به بازار کوفه مشرف بود. صندوقهای پول تجار و بازاریها از آنجا دیده میشد، در این بین که عقیل اصرار و سماجت میکرد علی علیه السلام به عقیل فرمود : اگر باز هم اصرار داری و سخن مرا نمیپذیری پیشنهادی به تو میکنم اگر عمل کنی میتوانی تمام قرض خویش را بپردازی و بیش از آن هم داشته
باشی.»
عقیل:چکار کنم؟
در این پایین صندوقهایی است،همینکه خلوت شد و کسی در بازار نماند از اینجا برو پایین و این صندوقها را بشکن و هرچه دلت
میخواهد بردار
عقیل:صندوقها مال کیست؟
امام علی (ع):مال این مردم کسبه است، اموال نقدینه خود را در آنجا
می ریزند.
عقیل:عجب به من پیشنهاد میکنی که صندوق مردم را بشکنم و مال مردم بیچاره ای که به هزار زحمت به
دست آورده و در این صندوقها ریخته و به خدا توکل کرده و
رفته اند بردارم و بروم؟
امام علی (ع):پس تو چطور به من پیشنهاد میکنی که صندوق بیت المال مسلمین را برای تو باز کنم؟ مگر این مال متعلق به کیست؟ این هم متعلق به مردمی است که خود راحت و بیخیال در خانه های خویش خفته اند،اکنون پیشنهاد دیگری میکنم اگر میل داری این پیشنهاد را بپذیر
عقیل:دیگر چه پیشنهادی؟
امام علی:اگر حاضری شمشیر خویش را بردار من نیز شمشیر خود را برمی دارم،در این نزدیکی کوفه شهر قدیم «حیره» است، در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگی هستند،شبانه دو نفری می رویم و بر یکی از آنها شبیخون میزنیم و ثروت کلانی بلند کرده و می آوریم.
عقیل:برادر جان من برای دزدی نیامده ام که تو این حرفها را میزنی.من میگویم از بیتالمال و خزانه کشور که در اختیار تو است
اجازه بده پولی به من بدهند تا من قروض خود را بدهم.
امام علی(ع):اتفاقا اگر مال یک نفر را بدزدیم بهتر است از اینکه مال
صدها هزار نفر مسلمان یعنی مال همه مسلمین
را بدزدیم،چطور شد که ربودن مال یک نفر با شمشیر دزدی است،ولی ربودن مال عموم مردم دزدی نیست؟ تو خیال کردهای که دزدی فقط منحصر است به اینکه کسی به کسی حمله کند و با زور مال او را از چنگالش بیرون بیاورد؟! شنیع ترین اقسام دزدی همین است که تو الان به من پیشنهاد میکنی
🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
#پایان...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼 عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر
🌸موضوع:
شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی ،کمک به دیگران
#قسمت_دوم
«باور کنید دلم میخواست این کار را بکنم ولی خیلی گرسنه و خسته هستم. اگر مرا به جوجه ای بریان میهمان کنید پس از استراحتی کوتاه چنین خواهم کرد.
کشاورز سرش را پایین انداخت و گفت: ما فقط سیب زمینی و پیاز می خوریم.
گربه گفت: «اگر من هم می توانستم سیب زمینی و پیاز بخورم، شریک سفره تان می شدم؛ اما نمی توانم.
همسر کشاورز گفت: «ما اجازه نداریم گوشت بخوریم چون به دستور جادوگر بزرگ باید همه ی مرغ و خروس ها و گاو و گوسفندها را بفروشیم و پولش را به او بدهیم.
گربه با تعجب پرسید: «کدام جادوگر؟ پسر کشاورز به قصری که بالای تپه ی میان روستا بود اشاره کرد و گفت: «آن جا زندگی میکند گربه گفت: پس باید امروز میهمان او شوم.
کشاورز گفت: شاید بهتر است از این روستای جادو شده بروید جادوگر همه ی ما را جادو کرده است وگرنه نمی توانست صاحب این روستا بشود. می ترسم تو را هم جادو کند. او می تواند خود را به هر شکلی درآورد گاهی به شکل درخت در می آید و به حرفهای ما گوش میکند.
گربه ی چکمه پوش به طرف تپه به راه افتاد و گفت: فراموش نکنید که من یک گربه ی معمولی نیستم. تازه اگر فکری برای شکم گرسته ام نکنم میمیرم.
قصر در بزرگی داشت. گربه با ته چوب دستی اش به آن ضربه ای زد و گفت: «باز کنید. برایتان مهمان رسیده است.
ناگهان پیرزن زشتی سرش را از پنجره ای بیرون آورد و گفت: زود از این جا برو، من میهمان نمی خواهم
گربه گفت: سلام بر تو ای شاهزاده ی زیبا، من گربه ی چکمه پوش هستم. آمده ام تا شما را با قصه های زیبا سرگرم کنم. جادو گر گفت: من از قصه خوشم نمی آید، چون در آنها از جادوگران بد می گویند.
گریه گفت: من شنیده ام که شما میتوانید خود را به هر شکلی در آورید. آمده ام این را از نزدیک ببینم تا بتوانم برای همه ی مردم دنیا از قدرت شما تعریف کنم ، جادوگر در قصر را باز کرد و گربه وارد شد. قصر کثیف و در هم ریخته بود و بوی بدی می داد. تارهای عنکبوت همه جا را گرفته بودند. گربه گفت: چه جای زیبایی است.
جادو گر گفت شما با مردم نادان این روستا فرق دارید. آنها میگویند که من زشت و کثیف هستم
گربه گفت: «آنها قدر شما را نمی دانند. شما زحمت کشیده اید و هر چه را داشته اند از آنها گرفته اید؛ ولی آنها به عوض تشکر و قدردانی این حرف ها را می زنند.
جادوگر آن قدر خوشحال شد که خندید
گربه گفت: «آیا شما می توانید خود را به شکل یک خرس ترسناک در آوریده؟
جادوگر انگشتهای دراز و استخوانی اش را به حرکت درآورد و ناگهان با یک رعد و برق به خرسی سیاه و ترسناک تبدیل شد. خرس چنان غرید که قصر به لرزه درآمد. چند تا از خفاش ها که به سقف چسبیده بودند روی زمین افتادند. گربه پشت سطلی پنهان شد و گفت: «خیلی ترسیدم خواهش میکنم به شکل همان شاهزاده خانم زیبایی که بودید در آیید.
دوباره رعد و برق شد و گربه جادوگر را دید که جلوش ایستاده است.
گربه گفت: «نمی دانستم این قدر قدرتمند هستید. از این به بعد به هر کجا که رفتم باید از شما تعریف کنم. آیا شما می توانید به شکل چیزهای کوچک هم در آیید؟
جادوگر گفت: تو آن قدر هم که خیال میکردم باهوش نیستی وقتی می توانم به یک خرس بزرگ تبدیل شوم معلوم است که میتوانم به شکل چیزهای کوچک هم در آیم.
گریه گفت: «یعنی می توانید خود را به شکل یک پیاز و یا یک سیب زمینی در آورید،جادوگر با صدای زشتی خندید و گفت: معلوم است که میتوانم گربه گفت: «شنیده ام که هر جادوگری بتواند به شکل موش در آید همیشه زنده خواهد ماند. آیا شما هم می توانید این کار را بکنید؟
جادوگر گفت: معلوم است که می توانم گربه گفت: «نشانم بدهید. خیلی خوشحال میشوم که بدانم برای همیشه زنده خواهید ماند.
باز رعد و برقی شد و جادوگر این بار به شکل موش چاق و چله ای درآمد. گربه بدون لحظه ای درنگ جست و موش را به دندان گرفت و خورد. بعد هم همان جا خوابید.
گربه وقتی از خواب بیدار شد دید که در یک باغ زیباست دیگر از آن قصر سیاه خبری نبود. مردم روستا که حالا آزاد شده بودند دور او را گرفتند و از او خواستند که آن جا بماند و زندگی کند.
گربه ی چکمه پوش برخاست و گفت: «خوشحالم که توانستم به شما کمک کنم؛ اما من باید به سفرم ادامه بدهم و جاهایی را که ندیده ام ببینم.
مردم گربه ی چکمه پوش را تا بیرون روستا بدرقه کردند و گربه ی چکمه پوش رفت که به سفرش ادامه دهد.
#پایان
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👆
https://eitaa.com/joinchat/2179662853C45fed9a6da
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت
#قسمت_دوم
آن دو حیله ی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگ پشت خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگ پشت به خانه برگشت همسرش را بیمار دید. پس به دنبال حیله ای شد اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد.
سنگ پشت علت بیماری را از خواهر خوانده پرسید خواهر خوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد چگونه میتواند درمان شود که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگ پشت زار بگریست و گفت این چه دارویی است که در این دیار یافت نمی شود، نام آن را به من بگویید تا هر کجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهر خوانده گفت؛ این دارو ویژه زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگ پشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آن که تنها دوست خود را نابود کند. هر چند این کار را به دور از مردانگی و دوستی می دانست اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانه اش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد اما در پایان پذیرفت.
بوزینه به سنگ پشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم و به خانه ی تو برسم؟
من تو را به آنجا که جزیره ای پر از خوردنی هاست می برم. پس سنگ پشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد. سنگ پشت چون به میان آب رسید کمی ایستاد با خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب زنان شده ام؟
بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگ پشت گفت به این می اندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهمان نوازی را به خوبی انجام ندهم
بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشه ای را به دل راه نده. سنگ پشت، پس از این که کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد
بوزینه این بار دچار بدگمانی شد و بار دیگر علت را از سنگ پشت پرسید.
سنگ پشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است.
بوزینه پرسید بیماری زنت چیست؟ و راه درمان آن چه چیز است؟
سنگ پشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمی رسد.
بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگ پشت گفت: دل بوزینه.
ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ برای رهایی از این دام نمانده است.
اگر به جزیره برسم چنان چه از دادن دل خودداری کنم در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم.
بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفته اند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد می گیرند و ما در دادن دل به آنها هیچ رنجی نمی بینیم. اما ای کاش زودتر این سخن را به من می گفتی تا دل را با خود می آوردم؛ زیرا در این پایان عمر مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریده است که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم.
سنگ پشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟
بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی می رویم برای آن که روز بر وی خوش بگذرد دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود می آورم.
سنگ پشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگ پشت، ساعتی در زیر درخت چشم به راه ماند سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط من نبود که با من چنین کنی
#پایان
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👆
https://eitaa.com/joinchat/2179662853C45fed9a6da
#قصه_کودکانه:
#یک_قصه_یک_آیه
"احترام به پدر و مادر"
در شهرکوچکی، پسری به نام احسان زندگی میکرد. احسان پسر فعالی بود و همیشه در حال بازی و خوشگذرانی بود.
او پدر و مادرش را خیلی دوست داشت، اما گاهی اوقات به حرفهای آنها گوش نمیداد و بیشتر به فکر بازی کردن بود.
یک روز، پدرش به او گفت: "احسان جان، قبل از اینکه به بازی بروی، لطفاً اتاقت را مرتب کن." اما احسان به جای گوش دادن، جیک جیک کنان خارج شد و به بازی با دوستانش رفت.
بعد از چند ساعت، احسان متوجه شد که همه دوستانش به خانههایشان رفتهاند و او تنها مانده است. احساس تنهایی کرد و به خانه برگشت.
وقتی وارد خانه شد، دید که مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن شام است. او به احسان گفت: "احسان جان، اگر اتاقت را مرتب کرده بودی، میتوانستی به من کمک کنی."
خدا در قرآن میفرماید:
«وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً»
احسان، احساس شرمندگی کرد و فهمید که همیشه باید به پدر و مادرش احترام بگذارد و به حرفهای آنها گوش کند. او به اتاقش رفت و با سرعت اتاقش را مرتب کرد. سپس به مادرش کمک کرد تا شام را آماده کند.
بعد از شام، احسان به پدر و مادرش گفت: "متأسفم که به حرفهایتان گوش نکردم. من یاد گرفتم که باید به شما احترام بگذارم و کارهای خانه را جدی بگیرم."
پدر و مادرش از او تشکر کردند و گفتند: "احسان جان، احترام به والدین بهترین راه برای نشان دادن محبت است. ما همیشه برای تو بهترینها را میخواهیم."
از آن روز به بعد، احسان همیشه به حرفهای پدر و مادرش گوش میداد و با احترام رفتار میکرد. او فهمید که احترام به والدین نه تنها وظیفهای مهم است، بلکه باعث شادی و محبت بیشتری در خانوادهاش میشود.
و بدین ترتیب، احسان و خانوادهاش زندگی شاد و رضایتبخشی را ادامه دادند.
#پایان
🌼این داستان به کودکان یادآوری میکند که احترام به پدر و مادر نه تنها برای ایجاد روابط بهتر در خانواده مهم است، بلکه باعث میشود همیشه خوشحال و موفق باشند.
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4