eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
779 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
63 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زینب کجا گریه کند؟ 🔸شما می‌خواهید روضه بخوانید برای حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها)، چرا می‌گویید خواهر می‌خواست با برادرش خداحافظی کند؟! چرا نمی‌گویید زینب داشت با امام زمانش خداحافظی می‌کرد؟ تو خودت تجربه دوست‌داشتن امام زمانت را داری. چه‌جوری می‌میری برایش؟! دیدی وقتی می‌خواهی از حرم امام رضا برگردی، [خداحافطی کنی] قلبت شرحه‌شرحه می‌شود؛ دلت می‌رود؟ آدم می‌تواند تحمل کند برادرش را جلوی چشمش بزنند، اما نمی‌تواند تحمل کند امامش را جلوی چشمش بزنند... عظمت زینب به این است! آدم می‌تواند با برادرش خداحافظی کند، اما نمی‌تواند با امام زمانش خداحافظی کند. 🎤حجت‌الاسلام‌والمسلمین پناهیان 🥀@Gilan_tanhamasir
سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت سالروز قیام مردم تبریز 🔺 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در آستانه سالروز قیام ۲۹ بهمن مردم تبریز در سال۱۳۵۶، از طریق ارتباط تصویری با مردم آذربایجان شرقی سخن خواهند گفت. 🕰 زمان: حدود ساعت ۱۰ تا ۱۰/۵ صبح 🗓 روز: پنجشنبه ۲۸ بهمن 🥀 @Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ زینب را انتخاب‌هایش زینب کرد. یک زن بزرگ است. 🔺عظمتی که این زن بزرگ در چشم ملت‌های اسلامی دارد از چیست؟! ➖ نمی‌شود گفت به‌خاطر این است که دختر علی بن ابی طالب یا خواهر حسین بن علی و یا حسن بن علی است. ✖️نسبت‌ها هرگز نمی‌توانند چنین عظمتی را خلق کنند. همه‌ی ائمه‌ی ما دختران و مادران و خواهرانی داشتند اما کو یک نفر مثل زینب کبری!؟ ☑️ ارزش و زینب کبری به خاطر و و بر اساس الهی است. کار او، تصمیم او، نوع حرکت او، به او این‌طور عظمت بخشید. ✔️ 👈🏻 هر کس چنین کاری بکند، ولو دختر امیرالمؤمنین هم نباشد، عظمت پیدا می‌کند! بخش عمده‌ی این عظمت از این‌جاست که؛ ☜ اولاً موقعیت را شناخت؛ ▪️هم موقعیت قبل از رفتن امام حسین به کربلا ▪️هم موقعیت لحظات بحرانی روز عاشورا ▪️هم موقعیت حوادث کشنده بعد از شهادت امام حسین را ☜ و ثانیاً طبق هر موقعیت یک انتخاب کرد. این زینب را ساخت.👌✔️ 📚 برگرفته از کتاب ✍رهبر معظم انقلاب ‌‎‌‌‌‎‌✾͜͡🕊࿐✰•. @Gilan_tanhamasir
4_5985839780917676141.mp3
6.58M
۱۴📿 بلاهایی که آمــــد ... بلاهایی که قرار است روی بیاورد .... دفع می‌شود اگــر ؛ اهل استغفار باشیـــــم ❗️ 🌹@Gilan_tanhamasir
🇮🇷 🖼 | محور بیانات مقام معظم رهبری در ارتباط تصویری با مردم آذربایجان شرقی 🍃🌹🍃 | | 🆔@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: ما دیر یا زود به انرژی صلح‌آمیز هسته‌ای نیاز مبرم خواهیم داشت و اگر امروز اقدام نکنیم ۲۰ سال دیگر دیر خواهد بود 🔹دشمن روی مسئله صلح‌آمیز هسته‌ای ما تکیه ظالمانه می‌کند. ما دنبال سلاح هسته‌ای نیستیم، دنبال بهره‌مندی صلح‌آمیز از انرژی هسته‌ای هستیم. 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت302 ❤️قبل ازاین که من حرفی بزنم سعیده پرید وسط و گفت: –نخیرنمیبخشه، ن
🌹🍃سعیده فوری پایین چادر مادر را چنگ زد و قیافه‌ی مضطربی به خودش گرفت و گفت: –نه ملکه‌ بزرگوار، خاله‌ی عزیزم، این کار رو با من نکنید. من قول میدهم دیگر حرفی نزنم که باعث رعب و وحشت راحیل بشود. خواهش می‌کنم اجازه بدهید خودم ببرمش. دستم به دامانتان. مادر دست سعیده را گرفت: –پاشو ببینم. این کارا چیه، مگه تأتره. باشه اصلا هر جور خود راحیل راحت تره، همون کار رو می‌کنیم. من فقط نمیخوام تو امتحاناتش بهش استرس وارد بشه. سعیده چشمکی زد و گفت: –معلومه دیگه با بادیگارد راحت تره و اصلنم استرس نداره. اسرا با شنیدن این حرف اخم‌هایش در هم رفت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. بعد فوری به طرف اتاق رفت. یک امتحانم بیشتر نمانده بود، ولی خبری از تلفن زهرا خانم نشد. گفته بود بعد از یک هفته زنگ میزند. نکند برادرش قضیه را فهمیده و اجازه نداده زنگ بزند. روز آخر سه امتحان با هم داشتم. بین امتحانها فرصت خوبی بود برای مرور امتحان بعدی. در کتابخانه می‌نشستم و درس می‌خواندم تا ساعت امتحانم برسد. بالاخره امتحان آخرم را هم دادم و نفس راحتی کشیدم. 🌹🍃 گوشی را برداشتم تا خبری از سعیده بگیرم. دیدم پیام داده: –خاله زنگ زد گفت نیام دنبالت بادیگاردت میاد دنبالت. فوری به سعیده زنگ زدم. –قضیه چیه سعیده. – قبلا برنامه‌ امتحانتت رو به یکی دیگه دادی اونوقت از من می‌پرسی؟ طرف ساعتشم میدونسته. به خاله زنگ زده و اجازه گرفته بیاد دنبالت باهات حرف بزنه. –در مورد چی سعیده؟ –چه میدونم. منم مثل تو. لابد در مورد خواستگاری دیگه. –نه بابا، فکر نکنم. خواهرش می‌گفت خودش روش نمیشه. –چند دقیقه دندون روی اون جیگرت بزاری معلوم میشه. احتمالا الانم جلوی در منتظرته. گوشی را که قطع کردم به طرف در خروجی راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که دیدم مژگان جلوی در ایستاده و منتظر است. با دیدنش جلوتر نرفتم و همانجا ایستادم. به طرفم قدم برداشت. به یک قدمی‌ام که رسید سلام کرد. مرتب تر از همیشه لباش پوشیده بود. مانتوی بلند دکمه دار با شلوار مشکی. خبری از ساپورت نبود. روسری بزرگ و زیبایی را هم سرش کرده بود. آرایشش ملایم وملیح بود. در دلم آرش را تحسین کردم. حس بدی نسبت به مژگان داشتم. هنوز نتوانسته بودم با این حس کنار بیایم. 🌹🍃بچه‌اش را در آغوشش جابجا کرد. یک دختر ریز و ظریف. نمی‌دانم نخواستم یا نتوانستم جواب سلامش را بدهم. با شرمندگی گفت: –می‌خواستم چند دقیقه باهات حرف بزنم. جوابی ندادم. به سکویی که همان نزدیکی بود اشاره کرد. –بیا اینجا بشینیم، فقط چند دقیقه وقتت رو می‌گیرم. با اکراه به طرف سکو رفتم. همین که نشستیم سرش را پایین انداخت و با حالت شرمندگی گفت: –راحیل می‌دونم در حقت بد کردم. ولی باور کن یه جورایی جبر زمانه هم باعث شد که این اتفاقها بیوفته. وقتی از فریدون شنیدم نامزد کردی خوشحال شدم، بعد جوری با مسخرگی ادامه داد: فکر می‌کردم عشق و علاقت بیشتر از... با جدیت و تحکم گفتم: –دروغه –پس اون آقایی که جلوی در منتظرته کیه؟ فریدون می‌گفت... با اخم گفتم: –اون نامزدم نیست. 🌹🍃 با نگاهش چشم‌هایم را ‌کاوید. نگاهی به سارنا انداختم و گفتم: – باید جایی عاشقی کنی که دنبالت باشن وگرنه جز بی‌ارزش شدن نتیجه‌ی دیگه‌ایی نداره. گاهی باید عشقت رو کور کنی تا یه چیزهایی رو نبینه. آرش به خانواده‌اش و بچه‌ی برادرش احساس وظیفه‌ی بیشتری داشت. نخواستم دل یه مادر داغ‌دیده رو بشکنم. من از بچگی یاد گرفتم از علاقه‌هام بگذرم. وقتی یه چیزی رو سالها تمرین کنی دیگه انجام دادنش برات راحت میشه. عشق که چیزی نیست، کسایی رو می‌شناسم که از خانوادشون، بچه‌هاشون، عشقشون، از همه چیزشون به خاطر دیگران گذشتن. رنگ نگاهش تغییر کرد و زمزمه وار گفت: همون حرفها رو زدی اونم مثل خودت کردی. با عجز به چشم‌هام زل زد. –می‌خوام یه اعترافی بکنم. بعد با مِن و مِن ادامه داد: –من همیشه بهت حسادت کردم. از این که رابطت اینقدر با آرش خوب بود تحمل دیدن رفتاراتون رو نداشتم. حتی حالا هم وقتی فریدون گفت تو نامزد کردی و مادر شوهرم در جوابش گفت انشاالله خوشبخت بشه خوشم نیومد. اون گفت راحیل با هر کس ازدواج کنه خوشبختش میکنه، نتونستم تحمل کنم. با خودم خیلی کلنجار رفتم تا چیزی نگم. بعد بغض کرد. –راحیل آهت بد جور ما رو گرفته، البته بیشتر من رو. راست میگن حسود اول به خودش آسیب میزنه. بعد اشاره کرد به دخترش و گفت: –همش مریضه، الانم بعد از کلی دکتر و تست و آزمایش میگن نمی‌شنوه. اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و روی صورت بچه ریخت. برای لحظه‌ایی تمام تنفرم از او به دلسوزی تبدیل شد. نتوانستم بی‌تفاوت باشم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت303 🌹🍃سعیده فوری پایین چادر مادر را چنگ زد و قیافه‌ی مضطربی به خودش گ
🌹🍃نگاه مبهوتی به بچه اش انداختم و گفتم: چرا؟ –دقیق معلوم نیست دکتر میگه شاید به خاطر تغذیه دوران بارداری باشه، آخه من اون موقع رعایت چیزی رو نمی‌کردم و همه چی می‌خوردم. گاهی سیگارم می‌کشیدم. شایدم به خاطر داروهایی که مصرف کردم باشه. –چه داروهایی؟ –خب راستش یه بار تو دوران بارداری از روی عصبانیت یه ورق قرص رو یه جا خوردم. چند ساعت حالم بد بود و افتاده بودم تو خونه. تا این که کیارش امد و من رو به بیمارستان رسوند. وقتی دکتر گفت سارنا ناشنواس امدم خونه و با گریه و زاری به مامان گفتم اونم قلبش گرفت و حالش بد شد. بعد که بردیمش بیمارستان و کمی حالش بهتر شد دکتر گفت، نزدیک به بیست در صد از ماهیچه‌های قلبش از کار افتاده و کلی بهش دارو و رژیم غذایی داد. دیگه نفس کشیدن براش سخت شده، تنگی نفس پیدا کرده. آن لحظه فقط به آرش فکر کردم که با شنیدن این موضوع چقدر به هم ریخته است. خیلی دلم می‌خواست از حال او بدانم، ولی پرسیدنش جزء نبایدها بود. مژگان هم بی‌رحمانه حرفی از او نمیزد. –اینا‌رو برات تعریف کردم که خواسته‌ام رو بهت بگم، مکث کوتاهی کرد و مظلومانه نگاهم کرد. –باید ما رو ببخشی راحیل. شکستن دل تو... نخواستم دیگر بشنوم. از این همه خودخواهی‌اش رنجیدم. حرفش را بریدم و گفتم: –من کسی رو نفرین نکردم. انشاالله که هر دوشون حالشون خوب بشه. هر کس خودش بهتر میدونه چیکار کرده. از جایم بلند شدم. –من باید برم. 🌹🍃 او هم بلند شد و گفت: –میای بیرون؟ مامان هم میخواد باهات حرف بزنه، توی ماشین نشسته، نتونست بیاد اینجا. گفت ازت خواهش کنم... –میام. دنبالش راه افتادم. چشمم دوباره به دختر ضعیفش افتاد، در آغوش مادرش نگاهم می‌کرد. چقدر نگاهش آشنا بود. چقدر حرف داشت. از این که در آینده نمی‌توانست حرف بزند، دلم ریش شد. با حس ترحمی که در دلم ایجاد شده بود پرسیدم: –چه رشته‌ایی درس خوندی؟ –مدیریت چطور؟ –واقعا؟ ایستاد و نگاهم کرد. –منظورت چیه؟ –هیچی، به نظرم کسی که مدیریت خونده، حداقل باید بتونه رفتار و احساسات خودش رو اول مدیریت کنه. بی تفاوت گفت: –چه‌ربطی داره؟ اگه منظورت اون قضیه حسادته، من گاهی خیلی باهاش کلنجار میرم ولی نمیشه، یعنی وقتی یه بار میشه دفعه بعد دوباره... –تا‌حالا با روان نویس نوشتی؟ از اینا که جوهر میریزن توش. دوباره به طرف در خروج راه افتاد. –فکر نکنم، چطور؟ –مامانم یدونه داشت. وقتی چند ماه ازش استفاده نمی‌کرد جوهرش خشک میشد، دیگه نمی‌نوشت. به نظرم رفتارامونم همینطوری هستن. وقتی یه مدت کنارشون بزاریم خشک میشن. فرقی نمیکنه رفتار خوب باشه یا بد. 🌹🍃هر رفتاری رو وقتی زیاد انجام بدیم مثل همون روان نویس روان میشه. پوزخندی زد و گفت: –راحیل ول کن، من امدم اینجا که فقط ازت بخوام من رو ببخشی، یکی تو خونه هست که از این جور حرفها بزنه، همون برامون بسه. ناخواسته پرسیدم: –اون ازت خواست که بیایی؟ در جوابم فقط به قدمهایش کمی سرعت داد. همین که نزدیک ماشین رسیدیم، فریدون از ماشین پیاده شد و لبخند ترسناکی تحویلم داد. بی اختیار یک قدم عقب رفتم و با لکنت گفتم: –این... اینجا... چیکار میکنه؟ مژگان به طرفم چرخید و گفت: –داداشمه دیگه، اون دانشگاه رو بلد بود، ما رو آورد. قبل از آن که حرفی بزنم کمیل روبرویم ظاهر شد و با جذبه‌ی خاص خودش، بی توجه به مژگان گفت: –راحیل خانم بفرمایید بریم. خیلی وقته اینجا منتظرتون هستم. مات مانده بودم. نگاهش پر از سوال بود. جدیت و اخمی که بین ابروهایش جا خوش کرده بود مرا به خود آورد. بدون این که از مژگان خداحافظی کنم همراه کمیل به طرف ماشینش رفتم. کمیل در عقب ماشین را برایم باز کرد.موقع سوار شدن دیدم که هر سه‌ی آنها به ما چشم دوخته‌اند.
آن که گفته: از دل برود هرآن که از دیده برفت؛ یا تو را نشناخته... یا طعم محبتت را نچشیده! من که تو را ندیده‌ام... یک دل نه... صددل، وابسته شده‌ام! راستی! مگر خواهر توانست... لحظه‌ای بی یاد حسین زنده بماند؟! 🌺 🌙 ☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مۍنـــویــسم زتـوڪہ دار و نـدارم شـده اۍ بـیقرارتـــ شدم و صبـرو قــرارم شده اۍ مـن ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم تو همہ دلخوشۍ لیل ونهارم شده اۍ السلام علیک یا ابا صالح المهدی 🌹🍃🌹🍃 @Gilan_tanhamasir
عرض سلااام و ادب رفقای جان و همسفره‌های دل☺️🌺 🌈صبح زیبای آدینه‌تون بی وصف و نیکو ، و بر مدار آرامش و آدینه در کنار عزیزانتون فرحبخش توام با عافیت و دلخوشیهای جاودان👌 الهی هر کجای ایران زمین هستید حال دلتون خوب و احوالتون خوبتر باشه🌹🍃 ☀️هر روز يک قشنگی داره و قشنگی جمعه به اينه كه همه خانواده كنار هم جمـع هستند قدر عزیزانمون را بدونیم قدر زندگی رو بدونيم و از با هم بودن لذت ببریم جمعه روز خانواده ست ❣روز آروم و شادی در كنار عزیزان و خانواده محترم تون داشته باشید ❣ 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨دم از زدن، یک حرف است امام زمانی بودن، یک حرف دیگر ... امروز عهدی باید بست ‼️. که نشان دهد جزء کدام دسته ای ‼️ 🎙اساتید 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دفاع از گفت: «یک زمان فرد اول مملکت به ۴ زبان زنده‌ی دنیا مسلط بود...» پرسیدم: «حاصلِ تسلط او بر ۴ زبان زنده‌ی دنیا، برای این مملکت چه بود؟؟👇 🔻انتخاب و انتصاب مسئولین کشور از جمله نخست وزیر توسط انگلیس و آمریکا 🔻وابستگی کامل نظامی به آمریکا 🔻فعالیت ایران در حوزه ی فضایی صفر 🔻تقدیم استان چهارم ایران(بحرین) به انگلیس 🔻واردات پزشک از هند و... 🔻پرداخت حقوق به ۳۵۰۰۰ مستشار آمریکایی که به منظور حفظ منافع آمریکا در برابر شوروی در ایران زندگی میکردند و....» گفت: «خب هر کشوری بود و هر حکومتی بود تو این چهل سال پیشرفت میکرد!» جواب دادم: « این درسته، اما تو این چهل سال پیشرفت ما از خیلی از کشورها شتاب بیشتری داشته، یعنی این نظام تونسته سرعت پیشرفت رو بیشتر کنه.» پرسید: « چطور میگی نسبت به خیلی از کشورها رشدمون پرشتاب تر بوده؟» گفتم: « خب جابه جایی رتبه‌ی کشورمون در رده‌بندی‌های جهانی نشون میده که با وجود حرکت همه کشور ها به سمت پیشترفت، ما داریم از خیلی از کشورها جلو میزنیم، کسی از دیگری جلو میزنه که سرعتش بیشتر باشه.» برای نمونه👇 ✅ فناوری نانو: از رتبه ی۵۸ به ۱۶ رسیدیم. ✅ هوافضا: از ۴۵ به ۱۱ ✅ فیزیک: از ۵۶ به ۱۳ ✅ داروسازی: از ۴۹ به ۱۱ ✅ ثبت اختراع: از ۳۸ به ۷ ✅ علم انرژی: از ۵۵ به ۱۲ ✅ علم انرژی هسته ای: از ۷۷ به ۱۲ ✅ تولید علم: از بالای ۵۰ به ۱۶ ✅ ژنتیک و سلولهای بنیادی :رتبه ی دوم دنی رو داریم ✅ قدرت هشتم نظامی مستقل دنیا و... سکوت کرد.... ✍ خواب و بیدار 🇮🇷@Gilan_tanhamasir
❇️ هفت فرمان رهبر انقلاب به فعالان فضای مجازی خدایا مارو کمک کن ، در این مسیر قدم برداریم 🌹🤲 🌐@Gilan_tanhamasir
🎯 شبحي در اينترنت پرسه مي‌زند: شبح اسکرين‌شات — اسکرین‌شات‌ها هم مایۀ شگفتی و هم مایۀ وحشت ما می‌شوند 📍در اینترنت همه‌چیز سریع و گذراست. در شبکه‌های اجتماعی خیلی وقت‌ها عکس یا نوشته‌ای را یک‌ بار می‌بینید و دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانید دوباره پیدایش کنید. پیام‌ها ارسال، ویرایش و پاک می‌شوند. اکانت‌ها ساخته و فعال و غیرفعال می‌شوند. در این هیاهو، اگر بخواهید اطلاعاتی را برای خودتان نگه دارید، احتمالاً اولین راهی که به ذهنتان می‌رسد این است که از آن اسکرین‌شات بگیرید. اما دقیقاً همین قابلیتِ ثبت و ضبط و افشای لایه‌های خصوصی است که اسکرین‌شات‌ها را ترسناک و آشوب‌برانگیز می‌کند. 📌 ادامۀ مطلب را در لینک زیر بخوانید: https://tarjomaan.com/neveshtar/10465/ 🌐@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت304 🌹🍃نگاه مبهوتی به بچه اش انداختم و گفتم: چرا؟ –دقیق معلوم نیست دک
🌸🌸همین که ماشین را روشن کرد پرسیدم: –پس ریحانه کو؟ پایش را روی گاز گذاشت و گفت: –پیش زهراست. "یعنی هنوز از دستم ناراحته؟" –اون خانم کی بود؟ انگار با فریدون نسبت داشت. نگاهم را به بیرون دادم و گفتم: –خواهر فریدون بود. امده بود برای عذر خواهی و این حرفها. اخم‌هایش پر رنگ تر شد و گفت: –خدا رو شکر که امتحاناتتون تموم شد. دیگه از این استرس‌ها راحت شدیم. بعد انگار که با خودش حرف میزد گفت: –کی شر اینا از سر ما کم میشه خدا می‌دونه. انگار زهرا درست میگه. خیلی دلم می‌خواست بپرسم منظورش چیست. ولی جرات پرسیدنش را نداشتم. بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد: –نمی‌پرسین چرا امدم دنبالتون؟ آنقدر فکر به سرم هجوم آورده بود که کلا این موضوع را فراموش کردم. –اتفاقا می‌خواستم بپرسم. سعی کرد اخم‌هایش را باز کند و گفت: –آمدم در مورد برنامه‌ایی که اون روز در موردش باهاتون حرف زدم. نظرتون رو بپرسم. یادتونه گفتم برای بعد از امتحانها براتون برنامه دارم؟ 🌸🌸قلبم تپش گرفت. –بله یادمه. منتظر ماندم که ادامه داد: –یه مدت بود به خاطر کم کاریهای مسئول روابط عمومیمون به مشکل برخورده بودیم. بارها هم تذکر دادم فایده‌ایی نداشت. تا این که اخراج شد. خواستم ازتون بپرسم یه مدت می‌تونید جاش بیایید شرکت؟ اگه دلتون خواست می‌تونید کلا اونجا کار کنید. اگرم خوشتون نیومد فقط برای یه مدت کوتاه کمکم کنید. تا یکی جاش پیدا کنیم. با تعجب از آینه نگاهش کردم. اصلا توقع همچین در‌خواستی را نداشتم. فکر من حول چیز دیگری می‌چرخید. یعنی زهرا هنوز حرفی به او نگفته است. –خیلی حرفم غیره منتظره بود؟ نگاه از او گرفتم و با دست پاچگی گفتم: –نه، فقط، آخه...من اصلا تا حالا کار نکردم. پیش زمینه‌ایی ندارم. شاید نتونم... ابروهایش بالا رفت. –شما نتونید؟ حرفهای عجیبی می‌زنید. –عجیبه که میگم بلد نیستم؟ –عجیب‌ترین حرفیه که تا حالا شنیدم. مثل اینه که بگید الان شبه. مطمئنم که می‌تونید زود یاد بگیرید و انجامش بدید. 🌸🌸شما کارهای خیلی سخت تر رو انجام دادید. از این همه اطمینانش قند در دلم آب شد. –شما لطف دارید، نه اینجوریم که شما می‌گید نیست. –همینجوریه، اگر قبول کنید من کمکتون می‌کنم، یاد می‌گیرید. از اون نظر مشکلی نیست. –راستش از این که بخوام کار کنم خوشحالم ولی... –ولی چی؟ –خب، راستش... رفت و آمدش برام خیلی... –اونم حل میشه. –نه، من نمیخوام بهتون زحمت بدم. ترجیح میدم یه مدت تو خونه بمونم و جایی نرم. دوباره چند دقیقه‌ایی سکوت کرد و بعد از آینه نگاهم کرد. –من امروز با حاج خانم صحبت کردم. یعنی اول زهرا زنگ زد و صحبت کرد. قرار شد که باهاتون صحبت کنن. در مورد همون مسئله‌ایی که زهرا قبلا مطرحش کرده. نتیجه‌ی صحبت مادرتون با شما هر چی که باشه کارتون سر جاشه. اونجا چند طبقس می‌تونم با واحد دیگه جابه جاتون بکنم که راحت تر باشید و تو واحد من نباشید. شما هر تصمیمی بگیرید برای من محترمه و با ارزشه، خیالتون راحت باشه. من بهتون حق میدم. آنقدر با حیا این حرفها را میزد که نتوانستم سرم را بلند کنم و حرفی بزنم. سکوت کردم. تا این که به جلوی در خانه رسیدیم
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت305 🌸🌸همین که ماشین را روشن کرد پرسیدم: –پس ریحانه کو؟ پایش را روی گا
🌸🌸کلید را در قفل چرخاندم. ناگهان سعیده از پشت چادرم را کشید و گفت: –زود باش همه‌ی خبرها رو رد کن بیاد. دستم را روی قلبم گذاشتم. –ترسیدم دیوونه، تو از کجا سبز شدی؟ چرا اینجا کشیک میدی؟ خندید و گفت: –نرفتم بالا چون خاله تنهاست. گفتم یه وقت چیزی ازم می‌پرسه منم مجبور میشم لو بدم. تیز نگاهش کردم. –یعنی اینقدر دهن لقی؟ اسرا کجاست؟ –اونم تو راهه، رفته این آموزشگاه سر چهار راه بپرسه ببینه، واسه تدریس خصوصی نیرو نمیخوان. –من که اون روز بهش گفتم اگه کار نیمه وقت بخواد میتونم به کمیل بگم... حرفم را برید و گفت: –ول کن راحیل، اسرا به خون کمیل تشنس حالا تو میگی... وارد خانه شدم و گفتم: –بیخود کرده، اصلا تقصیر منه، بزار بره بگرده دنبال کار... مادر نبود. فقط صدایی از اتاقش می‌آمد. جلوتر که رفتم صدای روضه‌ایی که مادر گوش می‌داد واضح‌تر شد. مادر گاهی در خانه روضه گوش می‌کرد و خودش را سبک می‌کرد. 🌸🌸آرام به سعیده گفتم: –یه دم نوش میسازی؟ مامان آمد دور هم بخوریم. سعیده هم با صدای آرامی گفت: –میگم تازگیا خاله زود به زود با خودش خلوت میکنه‌ها! وقتی می‌فهمم گریه می‌کنه ناراحت میشم، هر چند خودش می‌گه حالم خوب میشه. –اصلا مامان میگه گریه کردن لازمه، فقط گریه برای امام حسینه که آدم رو واقعا سبک میکنه. –خاله اون دفعه می‌گفت تو هند یه باشگاه دارن که دور هم میشینن گریه میکنن. آخه چطوری گریشون می‌گیره؟ اونا که روضه و مُحرم حالیشون نیست. لبهایم را بیرون دادم و گفتم: – آهنگهای غمگین گوش میدن، یا مصیبتها و مشکلات خودشون رو واسه همدیگه تعریف می‌کنن. ولی اونا توهم دارن، گریه برای این چیزها یه سبکی موقت ممکنه بیاره، ولی آخرش باعث افسردگی میشه. شادی که بعد از گریه برای امام حسین به انسان دست میده کجا، اون گریه کجا. اصلا طبع‌هاشون کاملا مخالف همه. سعیده پرسید: –یعنی گریه‌ی اونا سردیه؟ –آره، واسه همین باعث افسردگی میشه. سعیده فکری کرد. – اون موقع که با این بادیگاردت تصادف کردیم و اون رفت از من شکایت کرد یادته؟ بد جور خوف کرده بودم. حالم خیلی بد بود، همون روزها محرمم نزدیک بود. خاله گفت توی این مراسمهای محرم زیاد برای امام حسین گریه کن. چون بهت شجاعت و قدرت میده. اعتماد به نفس پیدا می‌کنی. خاله راست می‌گفت راحیل. سرم رو به علامت مثبت تکان دادم و گفتم: –من مطمئنم خیلی اَسرار توی همین عزاداریها و گریه‌ها هست که هنوز کشف نشده. 🌸🌸بعد اخم تصنعی کردم. –وای سعیده گشنمه، یه چیزیم درست کن بخوریم. سعیده همانطور که دکمه مانتواش را باز می‌کرد بلند گفت: –همون دم نوش رو با نون تلیت کن بخور. بعد خندید. هیسی گفتم و به طرف اتاق رفتم و لباسهایم را عوض کردم. دانشگاه هم تمام شد، با تمام ماجراهای تلخ و شیرینش. من هم مثل خیلی آدم‌های ناشکر شیرینی‌هایش برایم یاد‌آوری نمیشد. مثل خوردن یک مشت بادام که تلخی دانه‌ی آخر خط می‌کشد به خوشمزگی بادامهای قبلی. سالهایی که در دانشگاه بودم را مرور کردم. واقعا چیزی یاد گرفته بودم که هدر رفتن چهار سال از عمرم به آن بی‌ارزد؟ به این چیزها فکر می‌کردم که مادر وارد اتاق شد. جلوی در ایستاد و چند دقیقه‌ایی نگاهم کرد. چشم‌هایش نشان میداد که دل پری داشته است. بی مقدمه پرسید: –چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟ با حرف مادر با بهت نگاهش کردم. "یعنی همه‌ی مادرها اینقدر تیز هستن؟" سعی کردم غافلگیری‌ام را مخفی کنم. –خب اشکالی داره؟ کنارم روی تخت نشست. –می‌خوام دلیلت رو بشنوم. می‌دونم که دلیلت علاقه نیست. زود اصل قضیه رو بگو. حاشیه نرو. سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم. مادرها چقدر شبیه خدا هستند برای بچه‌هایشان. حرفها را قبل از این که گفته شود می‌دانند. کمی این پا و آن پا کردم، مادر خیلی جدی بود نمیشد حاشیه رفت. 🌸🌸 کمی فکر کردم و در آخر تصمیم گرفتم من هم بی‌مقدمه حرف بزنم. –دلم میخواد کاری رو که آرش کرده من هم انجام بدم. یادمه گفتید فداکاری بزرگی کرده. این بزرگترین درسی بود که ازش یاد گرفتم. مادر آهی کشید. –او بچه مال برادرشه، از خون خودشه، به همین دلیل برای آرش پدر اون بچه شدن خیلی راحت تره. اینو فراموش نکن. –می‌دونم، عوضش اون مادر بچه رو اصلا قبول نداره. بزرگی فداکاریش اینجا به نظرم مشهود تره، ولی من پدر ریحانه رو خیلی قبولش دارم. این به اون در میشه. نگاهم کرد.واقعا در میشه؟ –اینطور فکر می‌کنم. در ضمن درسته ریحانه با من نسبتی نداره، ولی من بهش علاقه دارم. نمی‌دونم مادرا بچه‌هاشون رو چطوری دوست دارن. یا آرش چطوری عاشق بچه برادرشه و ولش نمی‌کنه. چون نه مادر شدم، نه برادری دارم که حس آرش رو بفهمم. نمی‌دونم چه حسیه، ولی دلم نمی‌خواد...نگاهی به مادر انداختم. –دلت نمی‌خواد چی؟ گوشه‌ی بلوزم را به بازی گرفتم. مادر دستم را گرفت و چانه‌ام را بالا کشید. –دلت نمی‌خواد چی؟نگاهم را در چشم‌هایش چرخاندم نم داشتند.
✨✨✨🌙✨✨✨ 💠 🌹" قیمت تو به اندازه خواست توست اگر خدا را بخواهی، قیمت تو بی نهایت است... و اگر دنیا را بخواهی، قیمت تو همان است که خواسته ای! " 🔸شیخ رجبعلی خیاط ✨✨✨🌙✨✨✨ @Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـلام و احتــرام سروران گرامی😊🌺 الهی حال دلتون خوب و ساز زندگیتون کوک کوک باشه☺️ صبح اول هفته‌تون بهترین و مملو از انرژی مثبت 🌸 ان‌شاءالله هفته‌ای پُر از خیر و برکت توام با رویش مهرو یڪ باغ آرامش پیش رو داشته باشید . خدا رو شاکریم که باز توفیقی عنایت شد تا در خدمت شما خوبان باشیم ☺️ الهی خدا به وقت تون عمیقا برکت بدهد تا از مباحث کانال بهرمند بشوید❤️ ایام به کامتان باد😊🌹 | جواهردشت ☔️@Gilan_tanhamasir
پیامبر اکرم(ﺹ): ﻟﺒــﺨﻨﺪﻫﺎی ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ یکدیگر ﻭ ﯾﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎفظی ﺻﺪﻗﻪ ﺍست و ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﻔﺎﻕ فی ﺳﺒﯿﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ. کافی، ﺝ۵، ﺹ۵۶۹   @Gilan_tanhamasir ࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐