✍نکته ی آموزنده
#قسمت_سوم
💰امام مجتبی(علیه السلام)گاهی مبالغ قابل توجهی،پول را یکجا به مستمندان میبخشید،به طوری که مایه ی شگفت واقع میشد.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
💡نکته ی یک چنین بخشش چشمگیر این است که حضرت مجتبی(علیه السلام)با این کار برای همیشه شخص فقیر را بی نیاز میساخت و او میتوانست با این مبلغ،تمام احتیاجات خود را برطرف نموده و زندگی آبرومندانه ای تشکیل بدهد و احیاناً سرمایه ای برای خود تهیه نماید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💝امام روا نمی دید مبلغ ناچیزی که خرج یک روز فقیر را به سختی تامین میکند،به وی داده شود و در نتیجه او ناگزیر گردد برای تامین روزی بخور و نمیری،هر روز دست احتیاج به سوی این و آن دراز کند.
#رزمایش_همدلی
#ماه_مبارک
🌾@gilan_tanhamasir
4_6044339898368918855.mp3
6.17M
#مسائل_قبل_از_ازدواج 🎧
📃 ملاک انتخاب همسر ؟
📌 افراد ممنوع برای ازدواج ⛔️
#قسمت_سوم
#حاج_آقا_شهاب_مرادی 👤
@Gilan_tanhamasir
هدایت شده از طبیبِ جان
5.78M
توضیح درباره #سحر و #جادو و #دعانویسی
#قسمت_سوم : پرسش و پاسخ
🔸طرح شکایت علیه دعانویسان
🔹باز کردن بخت دختران
🔹آیا زبان بند برای ظالم میتونیم بگیریم؟!
🔸اختلافات خانوادگی و دعانویسی
🔸نحوه توبه و جلب رضایت از شخصی که براش دعا نوشتیم
🔹حکم پول دادن به دعانویسان
🔹رمل و جفر
🔸رفتیم پیش دعانویس اما دعانگرفتیم، باید چکار کنیم؟!
🔹نظربندی و چله بُری
🔸 طلسم نوشتن روی تخم مرغ و انداشتن اشیاء داخل آتش
🔸پول گذاشتن لای قرآن
🔹اگر کسی رضایت دارد، میتوانیم براش دعانویسی کنیم؟؟
🔸علوم غریبه
🔹گم شدن وسیله های منزل و دیدن سایه
🔸چشم زخم
🔹سرکتاب
🔸طلسم بوسیله پیراهن افراد
🔹اگر بخاطر دعانویسی مشکلاتی در زندگی داریم باید چکار کنیم؟؟
🔸دعانویسان و توصیه های قرآنی
🔹آیا اعتقاد به طلسم اثر آن را بیشتر میکند؟؟
🎙 سید روح الله حسینی
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
࿐🔹❒○ 📖○❒🔸࿐
#استادعشق
#قسمت_سوم
#کتابخوانی
🔸لزومی داشت آقای معزالسلطنه به دو بچه كوچك در يك مملكت غريب آن هم در وسط جنگ جهانی اول گرسنگی بدهند؟ »
هر وقت پدر بیمار می شدند يا قلبشان ناراحت بود يا تب و لرز می كردند از خود
بی خود می شدند و اين كلمات را با لحنی بسيار آرام و غمگمين تكرار كردند .
🔹خیلی كنجكاو شده بودم كه معنی اين جمله يا این حرف را بفهمم اما با توجه به حال پدر نمی توانستم از ايشان بپرسم. مادر هم هيچ وقت از این معما پرده بر نمی داشتند
🔸زیرا نمی خواستند ماجرايی را تعريف كنند كه به گونه ای مربوط به اقوام پدر شود و يكی از نزديكان پدر نزد ما تحقير یا سبك بشود. وقتی پدر به اين حال می افتادند انگار بيماری ایشان به من و خواهر و مادرم هم سرایت می كرد ما هم حال خوبی نداشتیم
🔹يادم می آید كه آن روز پدرم در ميان هذيان گفتن بيدار شدند و به من و مادر نگاهی كردند و گفتند :
افسوس كه سرما خورده ام و نمي توانم آقا بيپی را ببوسم .
پدرم به جای اینكه مرا به نام خودم ايرج صدا بزندند اين اسم را كه به عنوان اسم خودی و اسمی كه در منزل مرا صدا می كردند و به معنای اقا پسر بود روی من گذاشته بودند . بعد رو به مادرم كردند و گفتند :
با مراقبت های مادر خیلی زود خوب می شود
ادامه دارد...
🌹@Gilan_tanhamasir
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_سوم »
🌴💫🌴💫🌴
🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو"
⚜همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها یک ذخیره ارزشمند دارد...!
و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم....
✨😭💔🌺
💗خداوندا!
در دستان من چیزی نیست؛
• نه برای عرضه چیزی دارندو نه قدرت دفاع دارند....•
🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!!
•||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||•
🌷 وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی.
🤲💐🌟
❣خداوندا!
پاهایم سست است.رمق ندارد.😔
جرأت عبور از پلی که از «جهنّم»
عبور میکند،ندارد...
💠من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم.
🌺من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام...
و دورِ خانه ات چرخیده ام...
و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم...و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم...!!
🔹و در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀
🌻امیددارم آنجهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریم ها، آنها را ببخشی.
خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
🌷@Gilan_tanhamasir
#سفرشهادت
#قسمت_سوم
#کتابخوانی
📗کتابِ پیشِ روی شما حاوی سخنرانیها و پیامها و مقالاتِ امام موسی صدر دربارۀ واقعۀ عاشوراست. در این گفتارها امام موسی صدر به تبیین هدف امام از این حرکت پرداخته است. نیز به آسیبشناسی سوگواری و هدف از سوگواریها پرداخته و گفته است که چرا به سوگ مینشینیم.
🌷امام موسی صدر از درسهای این واقعه برای حل مشکلات جامعه و انسانسازی و تربیتِ انسان بهرهها برده و از این فرصت و از این اقدامِ امامِ سوم درسآموزی کرده و از آن برای راست کردنِ کژیها استفاده کرده است.
🌷همچنین، به نقشِ زنان و، به ویژه، حضرت زینب(س) در این واقعه ...
🥀@Gilan_tanhamasir
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_سوم »
🌴💫🌴💫🌴
🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو"
⚜همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها یک ذخیره ارزشمند دارد...!
و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم....
✨😭💔🌺
💗خداوندا!
در دستان من چیزی نیست؛
• نه برای عرضه چیزی دارندو نه قدرت دفاع دارند....•
🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!!
•||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||•
🌷 وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی.
🤲💐🌟
❣خداوندا!
پاهایم سست است.رمق ندارد.😔
جرأت عبور از پلی که از «جهنّم»
عبور میکند،ندارد...
💠من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم.
🌺من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام...
و دورِ خانه ات چرخیده ام...
و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم...و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم...!!
🔹و در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀
🌻امیددارم آنجهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریم ها، آنها را ببخشی.
خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
🌷@Gilan_tanhamasir
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
یک هفته ایی دانشگاه نرفتم، توان رفتن نداشتم...
در این مدت به فکر این بودم چطوری میتونم از امید انتقام بگیرم؟
اصلا مگه می شد انتقام کاری رو که با من کرد رو گرفت!
توی همین افکار بودم که صدای در اتاقم اومد ...
مامان شمائید بیایید داخل...
در باز شد ...
هنوز صورتم رو بر نگردانده بودم تا صدای سلام رو شنیدم ! نگاهم چرخید سمت در...
لیلا بود!!!
گفت: چرا گوشیتوخاموش کردی؟!
چرا دانشگاه نیومدی...
دیونه...نگرانت شدم...
صورتم رو برگردوندم سمت میز....
دستهام رو گذاشتم روی سرم...
آروم اومد و کنار تختم نشست و شروع کرد به حرف زدن...
نازنین اگر من دوست بدی بودم الان اینجا نبودم! داخل ماشین امید نشسته بودم و داشتیم با هم...
ببین نازی من اگر اون حرفها رو زدم فقط برا این بود بدونی امید چه جور آدمیه... تودوست صمیمی من هستی ما الان بیشتر از ده سال باهم دوستیم اگر بهت نمی گفتم احساس می کردم در حقت نامردی کردم...
هرچند که من اصلا جواب امید رو ندادم که در حقت نامردی کنم ولی نگفتن اینکه امید چکار کرده هم به نظرم نامردی بود!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: لیلا بس کن دیگه! اینقد امید امید نکن!
باشه تو دوست خوب...
لیلا سکوت کرد!
و من هم سکوت...
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که لیلا
بیچاره گناهی نکرده، خوب راست میگه!
اگه نمی گفت من ساده هنوز هم امید رو
دوست داشتم هنوزم...
برگشتم سمت لیلا چشماش مثل چشمای خودم خیس اشک بود...
گفتم: لیلا چرا باید اینطوری شه ....
سرش رو تکون داد و گفت: نمیدونم
نازنین! واقعا نمی دونم!
ولی ببین نازنین حالا اتفاقی افتاده! دیگه به هر علتی ماجرا رو تمومش کردی بهش فکر نکن!
اومدم کنارش روی تخت نشستم گفتم:
چی، چی می گی ماجرا تموم شده!
تازه ماجرا شروع شده!
لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: فکر ها دارم برای امید...
لیلا متحیر نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟!
چکار میخوای بکنی؟
بلند شدم و گفتم: می خوام زندگیش را ازش بگیرم...
چشمای لیلا از حدقه زده بیرون!!!
با همون حالش گفت: دیونه شدی!؟
نگاهش کردم و گفتم: آره دیونه شدم...
یکی با تو هم همین کار رو میکرد تو هم دیونه میشدی...
هر کسی ندونه تو که خوب میدونی قصه من و امید رو!
پرید وسط حرفم با استرس و نگرانی گفت: آره می دونم! ولی این دلیل نمیشه بخوای باهاش درگیر بشی!
نازی از تو توقع نداشتم تو دختر عاقلی هستی این کارعاقلانه ای نیست! خیر سرت این همه تو دانشگاه فلسفه و منطق خوندی!
نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: اگه
عاقل بودم عاشق نمی شدم!
بعد هم اشکهام ریخت روی گونه هام...
دستش رو گذاشت رو شو نه ام...
برگشتم نگاهش کردم گفتم: لیلا کمکم
می کنی؟!
انگار یکدفعه وارفت به من من افتاد...
با دیدن قیافش گفتم: نگران نباش نمی خوام کار خاصی بکنی!
می دونی لیلا اگر اون پیامک را بهم نداده بودی معلوم نبود الان زنده بودم یانه!
تو گفتی: انتقام...
گفت: خوب الان من چکار کنم؟! اصلا چکار می تونم بکنم!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سوم
فصل اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده ی پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ی ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهربرایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
#ادامه_دارد....
📚 #رمان_خوب