ســــــلام و ادب و احترام سروران عزیز☺️🌸
صبح قشنگتــون شـاد و سلامت
و روزتون بهتــرین با نگاه حضرت دوست
❣مهر و محبت نشان لبخند خدا در زندگیست ان شاءالله نگاهش ، توجهش و لبخندش و برکت بی پایانش همیشه شامل حالتون بشه
از ذوق پیامهای قشنگ شما عزیزان ...
خستگی،برامون ،رنگ باخته😍
الحمدلله که همراهمون هستین🤲☺️
#تنهامسیراستانگیلان💝
🌹@Gilan_tanhamasir
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
رجب، ماه استغفار امّت من است پس در این ماه طلب آمرزش کنید که خداوند آمرزگار و مهربان است و رجب را "اصبّ" میگویند زیرا رحمت خدا در این ماه بر امّت من بسیار ریخته میشود پس بسیار بگویید:
[اَستَغفِرُاللهَ وَ اَساَلُهُ التَّوبَهَ]
(مفاتیحالجنان، باب دوم)
#ماه_رجب
#حدیث
@Gilan_tanhamasir
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
4_6001296324538926945.mp3
11.69M
#استغفار_پاکسازی_روح ۱۹ 📿
همیشه چند ساعتی فرصت هست،
قبل از آنکه اثرات گناه در نفس ما ثبت و ضبط شود ...
استغفارِ زودهنگام و صادقانه ،
نفس را از پیشروی و عادت به گناه، درامان میدارد.
#تغذیه_معنوی
#پاکسازی_روح
#دوربرگردان
🌹@Gilan_tanhamasir
سلاااااام ✋
انشاءالله که لحظه هاتون سرشار از
معرفت و معنویت باشه🙏💐
❤️ قبل از اینکه ادامه درس رو شروع کنیم
یه کلیپ زیبا تقدیم میکنم با دقت گوش بدید👇👇
4_5877700510223434362.mp3
1.29M
چرا ناراحتی؟
خدا حواسش بهت هست عزیز دلم....
🌺 @Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔴اکثر اتفاقات بد همش ترسه! هیچی دیگه نیست. خداوند متعال میخواد کنترل ذهنت رو ببره بالا. 🔮 بیشترین
#کنترل_ذهن برای تقرب 45
🔸بخش دوم(آخر)
🌺 آیت الله حق شناس عبارات قشنگی در این زمینه دارن. مثلا میفرمایند:
خیال معصیت که میکنید، همهی اینها در حضور و محضرِ پروردگار است.
بعد میفرماید: ذهنت رو به سمتِ معصیت نبر....
بعد میفرماید:
یک چشم زدن، غافل از آن ماه نباشید
شاید که نگاهی کند، آگاه نباشید...
غفلت نکن... مراقبت از ذهن این جنبه های عاشقانه رو هم داره...
✅ ممکنه خیلی جاها آدم مورد عنایت امام زمان ارواحنا فداه قرار بگیره ولی متوجه نباشه...
💞 توی یه جلسه روضه نشستی و آقا بهت یه نگاه میکنه و دلت میره پیش حضرت... بعد حواست به یه چیز دیگه پرت میشه...
بعد ها با خودت مرور میکنی و میبینی ای دل غافل... اون لحظه چرا آخه حواس من پرت شد..!😓
خب عزیزم کلا مراقب باش حواست پرت نشه.
🌷توی کربلا هم اصحاب سید الشهدا در اوج درگیری ها و سختی ها خم به ابرو نمی آوردن و در روایت هست که صورت نورانی امام حسین علیه السلام مرتب پر نشاط تر میشد.
✅کسی که همش متوجه خدا باشه دیگه براش سختی مفهومی نداره. اصلا نمیبینه سختی ها رو.
او توجهش یه جای دیگه هست... مراقب ذهنش هست که به این طرف و اون طرف حواسش پرت نشه...
بذارید یه داستان دیگه هم از آقای حق شناس بگم.
🔵 یه آقای بزرگواری بعد از 30 سال خدمت آیت الله حق شناس رسیدن. بعد گفت: آقای حق شناس، سلام . شما یادتون میاد؟ من مکاسب رو پیش شما خوندم توی حوزه و ..
💢 خب این موقع ها آدم میگه: عه! چه جالب! کجا؟ چه خبرا و....😍
🔶 آقای حق شناس گفته بودن: بله. حالا ذکرت رو بگو... ولش کن...
یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشید...
اون بنده خدا مونده بود که بقیه خاطرات رو چجوری بگه!😊
نمیخواد بگی. مشغول باش.. ذکر خدا رو بگو و لذت ببر...
وقتی آدم یه مقدار روی ذهن خودش کنترل داشته باشه و به مولای خودش فکر کنه
💞اونوقت تازه حس میکنه که وارد یه دنیای قشنگ و لذت بخش شده... تازه احساس میکنه به آغوش مادر اصلی خودش برگشته..
🌺 آخر لذت اونجاست.... جاهای دیگه دنبال لذت نگرد...
یاعلی..
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت314 🌹🍃 بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. مژگان روی تخت مادر نشسته بود
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت315
🌷راحیل
وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارهایم مانده بود. خیلی کند پیش میرفتم. شقایق وارد اتاق شد و گفت:
–پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمیدونهها، آخرشم میگه وظیفت بوده.
شقایق از آن دخترهای زود جوش بود. از صبح که آمده بودم آنقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدتهاست هم دیگر را میشناسیم. نگاهم را از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم:
–تو برو، من نیم ساعتی کار دارم. باید از رئیس یه چیزایی بپرسم. نمیدونم این نامه ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟
جلوتر آمد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت:
–صبح مگه برات توضیح نداد؟
–چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته.
شقایق چشمکی زد و گفت:
–برام عجیب بود که خودش آمد برات توضیح داد. فکر میکردم بسپره به یکی از ماها، بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد:
–سحر میگفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدوزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظهتره. ما که تو این مدت موفق نشدیم.
–شما تو اتاقاتون کار میکنید یا دیگران رو رصد میکنید؟
خندید و گفت:
–رئیس با دیگران فرق داره. وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه.
🌷ابرویی بالا دادم و گفتم:
–بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجرنامه همه کارکنای شرکت آمد تو دستم.
شقایق حق به جانب گفت:
–بیا و خوبی کن. بده همه رو باهات آشنا کردم. آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی.
من دیگه میرم دیرم شد. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت.
حرفهایش غرق فکرم کرد. مادر جواب مثبت را به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان آمدند برای خواستگاری رسمی بیایند. تصمیم داشتم تا مراسم در خانه بمانم. ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارند و باید زودتر کارم را شروع کنم. بالاخره خودم را از افکارم بیرون کشیدم و سیستم را خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم. از روی چوب لباسی ایستادهی گوشهی اتاق شیشهایی سویشرتم را برداشتم.
باصدای کمیل برگشتم.
–ساعت کاری خیلی وقته تموم شدهها.
هیکل چهارشانه وقد، بلندش چارچوب کوچک درشیشه ایی اتاقم را پُرکرده بود. وقتی آن جذبه و ژست مردانهاش را در دیدم. شاید به شقایق و سحر حق دادم.
–میخواستم برم از آبدارچی شماره آژانس...
حرفم را برید.
–من رو به اندازهی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟
🌷دستپاچه گفتم:
–این چه حرفیه؟ نمیخوام اینجا براتون حرف در بیاد. مثل این که اینجا روی شما حساس هستن.
بیتوجه به حرفم گفت:
–شما سر خیابون باایستید من ماشین رو از پارکینگ برمیدارم میام.
با دهان باز نگاهش کردم. خوب میدانست که من تنهایی بیرون نمیروم. من از سایهی خودم هم میترسیدم.
لبخندی مهربانی زد و کمی جلوتر آمد.
–پس چطور به راننده آژانس اعتماد میکنید؟
نگاهم را پایین انداختم.
–کمیل گفت:
–میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟
–بفرمایید:
–لطفا همهچیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید. به حرف این دخترا توجهی نکنید. اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن. اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید. فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم. بعد کیفم را از روی میز برداشت و دستم داد.
– من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیایید پارکینگ، تنهایی که نمیترسید؟
قلبم ریخت. شاید بد جنسی باشد، شاید هم غرور، ، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برایم لذت بخش بود. دیگر از آن جذبهی رئیس گونهاش خبری نبود. بدون هیچ منیّت.
سرم را به طرفین تکان دادم و او رفت.
من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارها را می داند و فکر همه چیز را میکند. شانههایم خسته بودند. دیگر نمیتوانستم باری رویشان بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم.
چشم هایم را بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم.
–امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میایید.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت315 🌷راحیل وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارهایم مانده بود.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت316
🌷چشمهایم را باز کردم و گفتم:
–نه، به خاطر زیاد نگاه کردن به کامپیوتر چشمهام یه کم خسته شدن.
به روبرو خیره شد.
–من به خاطر این مدت گفتم کار کنید که تنها تو خونه نباشید و فکرتون مشغول باشه. اگر سختتونه...
–نه، ازتون ممنونم. اتفاقا تجربهی خوبیه برام. کمکم عادت میکنم.
کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت:
–ساعت دقیق روز پنج شنبه رو فردا شب براتون پیام میدم که چه ساعتی مزاحم میشیم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:
–دستتون درد نکنه.
انگار احساسم را متوجه شد و دیگر حرفی نزد.
فردای آن روز یک ساعتی بود که پشت میز کارم نشسته بودم و نامهها را بر حسب تاریخ و موضوع مرتب میکردم که سوگند به گوشیام زنگ زد و گفت که نمرههای درسهایمان آمده است. از صبح به بهانههای مختلف تلفن روی میز زنگ میخورد که یا اشتباه وصل کرده بودند یا سحر دنبال شقایق میگشت و سراغش را از من میگرفت.
چون شقایق مدام به اتاقها سرک میکشید. بیخودی وقتم گرفته میشد.
فوری سیستم را روشن کردم تا نمرهها را ببینم. همینطور که شماره دانشجوییام را وارد میکردم دوباره تلفن روی میز زنگ خورد. اهمیتی ندادم.
🌷 دنبال نمرهها بودم که صدای تلفن دوباره درامد. صدایش خیلی روی اعصاب بود.
گوشی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. با دیدن هر یک از نمره هایم انرژی می گرفتم...
صدای زنگ موبایلم از کیفم بلند شد، بیتوجه به صدا نمرهها را یکییکی از نظر گذراندم.
درسی که میترسیدم بیفتم سیزده شده بودم. ولی بقیهی نمرهها خوب بودند. ازجایم بلند شدم و همانطورکه به صفحه کامپیوتر نگاه می کردم دستهایم را به هم گره زدم و با خوشحالی گفتم:
–خدایا شکرت.
هم زمان کمیل وارد اتاق شد و به من زل زد.
«وای خدا دوباره این جذبه گرفت»
کمی خودم را جمع و جور کردم ولی نتوانستم لبخند را از روی لبهایم جمع کنم.
–سلام.
جلو آمد و کنار میز ایستاد و پرسید:
–حالتون خوبه؟ ما که یکی دو ساعت پیش سلام و احوالپرسی کردیم.
باهمان خوشحالی گفتم :
– سلام سلامتی میاره، مگه اشکالی داره؟
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد.
–خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها خوشحالی شما رو دیدم. الان از این که تلفن من روجواب ندادید خوشحالید؟ یا این که من رو نگران کردید؟
لبخندم را جمع کردم و نگاهی به تلفن روی میز انداختم.
–نگران چرا؟ این تلفنه که قطع کردم شما بودید؟
🌷چشمهایش را روی میز چرخاند.
–همین طور زنگ گوشیتون که الان معلوم نیست کجاست.
زود گوشی را از کیفم درآوردم و نگاهش کردم.
–وای ببخشید، نمی دونستم شمایید. بعد اشاره کردم به سیستم.
–می خواستم زودتر نمره هام روببینم.
جلو آمد و روی صندلی جلوی میز نشست و مانیتور را سمت خودش چرخاند. بعد از دیدن نمرهها گفت:
–آفرین، بایدم دختر باهوش و درس خونی مثل شما این نمره ها رو بگیره.
بعد اخمی کرد.
–البته این همه هم خوشحالی نداره،
–اگه به خاطر اون سیزده میگید؟ دقیقا به خاطر اون نمره خوشحالم. توی اون وضعیت استرس همین که نیوفتادم جای شکرش باقیه.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
–خب حالا که بخیر گذشته، باید بگم امروز توبیخ میشید.
چشمهایم گرد شد.
بلند شد و حق به جانب نگاهم کرد.
–چون تلفن رو روی من قطع کردید گوشیتونم جواب ندادید. من رو نگران کردید و باعث شدید کارم رو ول کنم و بیام اینجا.
نمیخوام بین شما و کارمندای دیگه فرق بزارم. امروز دو ساعت بیشتر میمونید و به کارهاتون میرسید.
🌷به طرف در حرکت کرد و رفت.
"یعنی الان میخواد ریئس بودنش رو به رخم بکشه؟ یا واقعا با کارمندای دیگه هم اینجوری برخورد میکنه؟ پس اونا حق دارن از دستش شاکی باشن."
البته کار آنقدر زیاد بود که این دو ساعت ماندن هم به جایی نمیرسید. واقعا نمیدانم کسی که قبلا جای من بوده کاری هم انجام میداده؟
دوساعت از وقت اداری گذشته بود. همه رفته بودند حتی آبدارچی، سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود. من تمام فکرم این بود که چطور به خانه برگردم. از کمیل هم خبری نبود. با خودم گفتم، "چارهایی ندارم به سعیده زنگ میزنم بیاد. من که جرات ندارم برم سرخیابون تاکسی بگیرم."
با صدای گوشی روی میز از جایم پریدم.
–بله.
–من میرم پارکینگ شما هم بیایید.
از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم.
پس او هم نرفته بود و منتظر من بود. با خوشحالی کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. آنقدر سالن سوت و کور بود که یک لحظه ترس به جانم افتاد.
–از این ور بیایید.
با شنیدن صدای کمیل که جلوی در آسانسور منتظرم بود به طرفش پا تند کردم. حتما حدس زده ممکن است بترسم.
وارد اتاقک آسانسور شدیم. تشکر کردم و گفتم:
–شما میرفتید، من با سعیده برمیگشتم.
نگاهم کرد.
– یعنی شما رو اینجا تنها بزارم برم؟ محاله، درسته توبیخ شدید، ولی بادیگاردیه من سرجاشه.
در دلم قند آب شد و گفتم:
–الان توبیخ کردید دلتون خنک شد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 #یادمون_باشه ؛
مسیر من تا خدا؛ مسیری سربالاییست!
نه میتونیم با نیم کلاج، مدتهای طولانی، اتومبیل رو نگه داریم،
و نه میتونیم پدال گاز رو رها کنیم... سقوط حتمی است!
اینجا، فقط باید تخته گاز بریم ❗️
برای همین قرآن گفته؛
السابقون السابقون، اولئک المقربون!
تأخیر، توقف، عقبگرد ممنوع ⛔️
🌛 #شب_بخیر
🌷@Gilan_tanhamasir
عرض سلام و ادب و احترام داریم محضر شما خوبان 🌺✋
الهی صبح قشنگتون آمیخته به نگاه خداوند باشه و روزتون مالامال از خیر و سعادتمندی☺️
خدا قوت بده بهتون.😊
چه خبرا؟
اوضاع و احوال خوبه؟
🌺 ان شالله که با توکل بر خدا و عزم و همت فراوان، تاسف برای دیروز و غم فردا رو نداشته باشید.
✅مومن براش زندگی عالی در زمان حال از همه چیز مهم تره.
#تنهامسیراستانگیلان💝
🌹@Gilan_tanhamasir
🍪 سیاهدانه طلای سیاه
🍃 امام صادق علیه السلام می فرمایند: إِنَّ فِي الشُّونِيزِ شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ فَأَنَا آخُذُهُ لِلْحُمَّى وَ الصُّدَاعِ وَ الرَّمَدِ وَ لِوَجَعِ الْبَطْنِ وَ لِكُلِّ مَا يَعْرِضُ لِی مِنَ الْأَوْجَاعِ فَيَشْفِينِی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِه
👈 در سیاه دانه شفای هر دردی قرار داده شده است. من هنگام تب، سردرد، دردچشم، دردشکم و هر درد دیگری از سیاه دانه استفاده میکنم. خداوند به واسطه ی آن به من شفا عنایت میکند.
📕 [مکارم الاخلاق، ص۲۱۲]
#سیاهدانه
#درمان #پیشگیری
#طب_المعصومین
@Gilan_tanhamasir
࿐❁☘❒◌🍇◌❒☘❁࿐
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🍪 سیاهدانه طلای سیاه 🍃 امام صادق علیه السلام می فرمایند: إِنَّ فِي الشُّونِيزِ شِفَاءً مِنْ كُلِّ
🔺دو نکته مهم درباره شفای هر دردی بودن سیاهدانه:
🔹۱. تمام بیماریها از چهار ماهیت گرمی سردی تری خشکی و چهار خلط دم بلغم صفرا سودا است. یعنی اساس بیماریها از کم و زیاد شدن این اخلاط است. به عبارت دیگر بهم خوردن تعادل اخلاطی بدن موجب بیماری میشود. سیاهدانه با توجه به روش مصرف میتواند معتدل کننده این اخلاط باشد. پس درمان هر دردی بودن سیاهدانه ناظر به تعديل اخلاطی است که منشأ صحت و امراض است
🔸۲. روش مصرف سیاهدانه در نوع درمان آن بیماری مهم است. گاهی دانه آن به صورت خوراکی و جویدنی مصرف میشود. گاهی با عسل و نیمکوب شده، گاهی روغن آن مصرف درمانی دارد، گاهی بخور یا دود کردن آن درمان برخی بیماریها است و دهها نوع داروی ترکیبی دیگر با ماده موثره سیاهدانه تولید میشود که هر کدام درمان تعدادی از سوء مزاجها خواهد بود. پس روش مصرف، نوع استفاده، طرز آماده سازی، ساعت و روز و مکان مصرف و... میتواند درمان بیماری های مختلف باشد
#درمان
#مزاج_شناسی
#اکوسیستم
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
4_6010525504883394520.mp3
10.88M
#استغفار_پاکسازی_روح ۲۰📿
خطرناک است کسی که ؛
اهل استغفار است ، اما اهل توبه نیست!
یعنی به زبان استغفار میکند ؛
اما بر گناه خود نیــز، اصرار میورزد.
#تقوا
🌹@Gilan_tanhamasir