#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_16
دوویدم سمت اتاق رها با دیدنم اومد نزدیکم و خواست جلومو بگیره
رها:تو حالت خوب نیست چرا از اتاق اومدی بیرون؟!
تقلا کردم تا ولم کنه
-ولممم کن...ترنمممممم!!!!....ترنمممممم!!!!
رها:آروم باش دوباره حالت بد میش...
تموم زورم رو جمع کردم و هولش دادم کنار پرستارا دور ترنم بودن و تلاش میکردن که ازش رگ بگیرن بمیرم براش فقط جیغ میکشید صداش حسابی گرفته بود...
زدمشون کنار و ترنم رو گرفتم تو بغ.لم کل بدنش داغ بود لباسامو گرفت تو مشتش و گریه میگرد پشتشو نوازش کردم و قربون صدقش رفتم
-ترنم...خوشگل من...شیطون بلا...گریه نکن نفسم...
اشکام ریخت رو صورتم قلبم آروم گرفته بود حقا این دختر همه چیزم شده بود همه با تعجب نگامون میکردن
-عه ترنم خاله مگه با من قهری؟!ببین خاله رو!!!
ترنم با هق هق سرشو فرو برد تو گردنم و با صدای گرفته ای گفت:م...ماااا...ن...ریانه!!
-جان دلم عزیز من...
از خودم جداش کردم و اشکاشو پاک کردم و دستی به موهاش کشیدم حسابی عرق کرده بود و این نشون میداد تبش اومده پایین خواست دوباره بغ.لم کنه که گفتم:نه نه خرگوشیات چرا بهم ریخته؟! اول بیا اینارو مرتب کنم...
خندید و دندونایی که براشون میمردم رو نشونم داد،نشوندمش رو تخت و موهاشو باز کردم و دوباره بستم کمی عقب رفتم و نگاهش کردم
-حالا شدددد!!!
دستاشو کشید سمتمو باز و بسته کرد که بغلش کنم منم از خدا خواسته بغلش کردم و یه دور چرخیدم که از ته دل خندید
داداش امید اومد نزدیک و دستی به صورت ترنم زد و گفت:خداروشکر تبش پایین اومده...
رها و پرستارا و آقای صداقت خیره بودن بهم
رها با جدیت اومد طرفم و با اخم گفت:مثلا مریضی تو!!!
با دیدن ترنم دردام یادم رفته بود انگار هیچ مشکلی نداشتم ترنم که تا حالا به رها نگاه میکرد رو بهش دستشو تکون داد و گفت:اَه..
همه از واکنشش زدن زیر خنده،نگاهم افتاد به آقای صداقت که با اخم و حالت خاصی که بیشتر نگرانم میکرد بهمون خیره شده بود وقتی نگاهمو دید راه کج کرد و از جلوی اتاق رفت کنار...
رها:جفتتون مرخصید...
به ترنم نگاه کردم و گفتم:هورااااا...
اونم خندید و تکرار کرد،با ترنم از اتاق اومدم بیرون تا وسایلمو جمع کنم آقای صداقت تکیه داده بود به دیوار و با دیدنمون اومد جلو و گفت:دکتر فروتن چه نسبتی با شما دارن؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:شوهر خواهرم هستن...
سری تکون داد و رفت کنار قلبم مثل برق میزد عجیب بود برام چرا وقتی میبینمش قلبم انقدر درد میگیره و ضربانش بالا میره،بعد از جمع کردن وسایلم از اتاق زدم بیرون رها اومد نزدیکم و گفت:حالا چطور میخوای این بچه رو بدی به پدرش؟!
آخ راست میگفت به اینجاش فکر نکرده بودم به ترنم نگاه کردم و گفتم:قول میدی دختر خوبی باشی همراه بابا بری؟
انگار متوجه شد چون محکم بغ.لم کرد
رها:نه بابا این سمج تر از این حرفا ست...
آقای صداقت اومد پشت در و چند ضربه به در زد سرش پایین بود و اصلا نگامون نمیکرد!
آقای صداقت:ببخشید خانم ارجمند اگه اجازه بدید من خواهرتون رو برسونم و میخوام کمی باهاشون صحبت کنم!!!
استرس گرفتم و قلبم به تپش افتاد رها من و منی کرد و به داداش امید که پشت سر آقای صداقت بود خیره شد داداش امید با سر تایید کرد و رها هم با تردید قبول کرد...
استرس بدی داشتم و دوباره درد قلبم شروع شده بود،پشت نشسته بودم و اون اصلا هیچ حرفی نمیزد تقریباً نصف راه رو رفته بودیم که گفت:خانم ارجمند اینطور که آقای فروتن گفتند مثل اینکه شما از دیشب حالتون بد شده و متأسفانه ترنم هم خیلی بهتون وابسته بوده که این همه بی قرار بوده....خواستم ازتون بخوام یه مدت شبانه روزی کنار ترنم باشید...
شوکه شدم از خدام بود ترنم با من باشه ولی آخه چطوری؟!
-یعنی چی؟!از من میخواید چیکار کنم؟!
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:اگه ممکنه همسر صیغهای من بشید...
چیییی؟!باورم نمیشد اون یه همچین چیزی ازم میخواست!!!صیغه اش بشم؟! اخمی کردم و سرمو برگردوندم سمت ترنم که تو بغلم خوابیده بود!
آقای صداقت:میدونم و واقعا شرمنده ام که اینو ازتون خواستم ولی ترنم خیلی بهتون وابسته اس و نمیشه یه خانم غریبه بیاد تو خونمون برای همین تصمیم گرفتم همچین درخواستی بکنم و همش هم به خاطر ترنمه!!!
دیگه داشت به شخصیتم توهین میشد برگشتم سمتش و گفتم:آقای صداقت شما خیلی مرد محترمی هستید ولی فکر میکنید من بیکَس و کارم؟!
نمیدونم از حرفم چی برداشت کرد که گفت:مطمئن باشید حتما با خانوادتون صحبت میکنم...اصلا نمیخوام مجبورتون کنم فقط چون دیدم هم شما و هم ترنم تحمل دوری همو ندارید همچین چیزی گفتم وگرنه دست دخترمو میگیرم از این شهر برای همیشه میرم بلاخره ترنم یادش میره ولی خواستم از راه دیگه وارد بشم که آسیب کمتری ببینه....
بدجور تو فکر فرو رفتم،منم خیلی به ترنم علاقه داشتم ولی مگه میشه همچین چیزی؟!
ادامه دارد......................
°⋅—⋅—·–⋅ 𔘓 ⋅–⋅–⋅—⋅°
🌿🌸"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
[دخـتـرانـه💛ღ]
شب شدۅپایان فعالیت ما!
ڪم ڪاࢪۍ ڪࢪנيم ﺣلال ڪنيد...🙂🖐🏿
-شـݕـٺوטּ مہـدۅۍ...🌛
-نـَفـسـٺوטּ حیدࢪۍ...🕶
-ذڪࢪٺـۅטּ یا عݪۍ...♥️
-مہـࢪٺـۅטּ فـاطمۍ...🖇
-صݕࢪٺـۅטּ زیـںْݕۍ...🍃
-قݪݕـٺۅטּ ࢪضایۍ...✨
-عشقـٺۅטּ حسیںْۍ...🌻
-غیࢪٺٺـۅטּ عݪـۅۍ...👀
-شبتون متعالۍ🖐🏿-
#امام_زمان🌱🤍
#شبتون_مهدوی💛👑
🌿🌸"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
https://eitaa.com/girlishgirlish
(: دخـترانه :) ¹²⁸
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐟𝐞❥:
آنچہ در ڪاناݪ دختࢪانه گذشـت⌛️💕
پستهای امروز تقدیـم به نگاهتوݩ🖐🏻🍓
اللّٰھمعجللولیڪالفرج
#شـب_خوش🌚
@girlishgirlish
یک خبر دارم براتون....بگم؟؟ 🤔
https://harfeto.timefriend.net/16915975057579
{﷽}
°⋅—⋅—·–⋅—⋅–⋅ 𔘓 ⋅–⋅—⋅—·–⋅—⋅°
انشاءالله مدیر این کانال عازم سفر کربلا هستند... :) 🙂🌱
تا اونموقع اگه این کانال به ۴۴۰ برسه پخش زنده از ضریح شش گوشه آقا رو تو کانال میزاره...
تا نایب الزیاره تمام شما عزیزان باشن 💔🤲
اگه هم نرسید اشکالی نداره ها ولی
مرام به خرج بده و بالا ببرش...:)🖐😊
تازه میتونید اسم کانالتون هم به این آیدی ارسال کنید تا وقتی توی پیاده روی اربعین هستن به یادتون تک تکتون باشن🙂
تا شما هم در ثواب اربعین سهیم باشید ✨️🖤
🌱 @Z121234 🌱
دوست داشتی به نیت امام حسین این پیام رو برای دوستات بفرست تا اون ها هم فیض ببرن...🙂🤝
لینک کانال 👇🏻🌸
(: https://eitaa.com/girlishgirlish :)
حداقل برای ۵ نفر یا ۵ گروه بفرست 🖐🌸🙂📩
یا حق :)✨️🌱
#فورررر
#حتی_شماممبرعزیز
11 روز دیگه ایران نباشیم صلوات💔🙂
°⋅—⋅—·–⋅—⋅–⋅ 𔘓 ⋅–⋅—⋅—·–⋅—⋅°
https://eitaa.com/girlishgirlish