#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_81
(ریحانه)
این سه روز برام طولانی ترین زمان ممکن بود هرکاری میکردم روز و شباش نمیگذشت،هیچ خبری ازش نداشتم نه زنگی نه هیچی اصلا نمیدونستم چیزی خورده خوب خوابیده یا نه! دیگه رسماً داشتم دیوونه میشدم،ترنم یهو از پشت آویزون گردنم شد و گفت:من تِ خازنم
چینا مَنُ نیبَنی مهدتودت؟....جونابا پوش تَدَم...تیفم دوش تَدَم...بییییم؟
منظورش این بود من حاضرم،چرا منو نمیبری مهد کودک؟جورابامو پوشیدم کیفمم کولم گذاشتم بریم؟
خندیدم و محکم بغلش کردم و فشارش دادم.
-ای من فدای اون زبون نخودیت بشم...برو ببین زندایی نسیم آماده شد باهم برید...
بدو بدو از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم و چادرمو سرم کردم تا برم خیریه در نبود طاها خیلی کارها بهم پیچیده بود اکه آقا نیما نبود هیچوقت نمیتونستم از پس کارا بر بیام!
مرتضی:اجازه هست؟
از تو آینه لبخندی بهش زدم و سرمو به نشونه تایید تکون دادم،اومد داخل و نشست لبه تخت برگشتم سمتش و تکیه دادم به میز آرایش
-حسابی بهتون زحمت دادیم!
اخمی کرد و گفت:این چه حرفیه خونه خودته...فقط!
جدی نگاهش کردم و گفتم:فقط چی؟
این دست و اون دست میکرد میدونستم چیزی که میخواد بگه همچین خوشایند نیست
-راحت حرفتو بزن داداش.
سری تکون داد و گفت:دیشب خونه مامان اینا رفته بودم....مامان میگفت به خاطر حرف رها اونجا نموندی راست میگه؟
سرمو انداختم پایین و به نشونه تایید تکونش دادم
مرتضی:به حرفای رها فکر کردی؟به اینکه بعد از تموم شدن مهلت صیغه چی پیش میاد؟اصلا چقدر دیگه مونده؟
-دو سال دیگه...
مرتضی:زیادم نمونده...بعدش میخوای چیکار کنی خواهر من؟درسته طاها خیلی آقاست خوب میشناسمش ولی نشستی باهاش حرف بزنی؟دوست داره؟دوسش داری؟این وسط به بچه بیگناه هم هستا!!!
خیره شدم تو چشماش و گفتم:تو خودت خیلی با طاها رفیقی بهنظرت دوسم داره؟
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت!
-دیدی دیدی خودتم جوابی براش نداری؟درسته بهم محبت میکنه میگه دوستم داره شاید فقط یه احساس ساده باشه ولی وقتی دوباره خاطرات نرگس رو مرور کنه جایی تو قلبش نداشته باشم!
نسیم:اینطور نیست!!
برگشتم سمتش و گفتم:از کجا انقدر مطمئنی؟
باز سکوت شده بود جوابم،کمی مکث کرد و گفت:به رابطه چند وقت اخیرتون فکر کن،آخه کدوم مردی بی دلیل و بدون هیچ حسی به کسی محبت میکنه؟نذر کربلا براش میکنه؟روش غیرتی میشه؟هاااا؟؟؟
-همهاینا رو میدونم ولی طاها همچین خصلتی داره دل رحم و احساسیه من دوسش دارم...نه اصلا عاشقشم مطمئنم بدون اون نمیتونم ولی اون چی؟میگه دوستم داره ولی شاید داره منو جایگزین نرگس میکنه!
مرتضی با عصبانیت رو به روم ایستاد و گفت:هیچوقت دیگه این حرف رو نزن طاها فقط تورو میبینه نه جایگزینی برای نرگس خودتو فقط خودت....ریحانه...ریحانه ارجمند!
نسیم:میدونی با این حرفات غرورشو خرد میکنی؟
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم!
-باید برم دیرم شده!
خواستم برم بیرون که مرتضی دستمو گرفت،نگاهش کردم که گفت:یکم واقع بین باش،مطمئنم منتظر یه اشاره از توعه که این تعهد رو رسمی کنه!
نسیم:چرا با رفتارت حرفای ستایش و رها رو ثابت میکنی؟چرا؟
مرتضی:دقیقاً این رفتارت نشون دهنده اینه که حق با اوناست!
ملتمسانه نگاهشون کردم و گفتم:خواهش میکنم دست از سرم بردارید....
دستمو از دست مرتضی کشیدم بیرون و با قلبی پر درد و گلویی سنگین از خونشون زدم بیرون........
(طاها)
کش و قوسی به بدنم دادم،امین(تدوین کننده صدا)دوباره مداحی که ضبط کرده بودم رو پلی کرد و رفته رفته لبخند رضایت بود که مینشست رو لباش،سری تکون داد و گفت:یا علی داداش خدا قوت عالی بود!!!!
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم و گفتم:میتونم برم؟
سری تکون داد و گفت:آره چرا که نه؟؟شرمنده که قرنطینه بودی!
دستی به شونه اش زدم و گفتم:درک میکنم انشالله دیگه تکرار نمیشه!
خندید و تایید کرد و گفت:میدونی که چون اولین ضبط توعه این مسائل نیازه!
سری تکون دادم و بغلش کردم و بعد از خداحافظی راهی خیریه شدم،دلم برای ریحانه پر پر میزد بدجوری دلتنگش بودم خسته بودم حسابی ولی دلم میخواست اول ریحانه رو ببینم و میدونستم جایی جز خیریه نمیشه پیداش کرد!
تو این سه روز حتی بهش زنگ هم نزدم یعنی اجازه نداشتم تا زمانی که رسمی بشم نباید اطلاعاتی از این ضبط جایی درز میکرد...
ماشین و دم خیریه پارک کردم و پیاده شدم از قفل بودن در مطمئن شدم و سرمو آووردم بالا که با چشمای گریون و ناباور ریحانه روبه رو شدم و قلبم دیوانه وار حضورش رو میخواست......
ادامه دارد...............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_82
پاهام قفل شده بود رو زمین ریحانه مثل ابر بهار گریه میکرد و لرزشش رو به وضوح حس میکردم دستامو باز کردم لبخندی زد و دستی به صورتش کشید دووید سمتم و خودش رو پرت کرد تو بغلم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد گریه میکرد و تو بغلم میلرزید سرشو بوسیدم و محکم فشارش دادم.
-دلم خیلی برات تنگ شده بود!
با صدای گرفته ای گفت:منم...
بعد خیلی سریع ازم جدا شد و خجالت زده نگاهی به دور و اطرافش انداخت خداروشکر کسی تو کوچه نبود!
ریحانه:چقدر زیر چشمات گود افتاده!
اخمی کردم و باقی اشکای چشماش رو پاک کردم و گفتم:تو که بدتر...علاوه براینکه زیر چشمات گود شده گریه هم میکنی...
کمی عقب رفتم و چشمامو ریز کردم و گفتم:لاغر هم که شدی.
خندید و چیزی نگفت دستشو گرفتم و به داخل خیریه رفتیم
-چرا گریه میکردی؟
جوابی نداد،نگاهش کردم سرشو انداخته بود پایین و حسابی هم چهره اش بهم ریخته بود
-آها...پس یکی باز حرفی زده که نباید میزده!
نگاهم کرد و چیزی نگفت...
بردمش سمت نیمکتای حیاط و نشستم و ریحانه هم نشوندم کنار خودم و کاملا برگشتم سمتش و نگاهش کردم!
-خب میشنوم!
نگاهم کرد و لبخند غمگینی زد و گفت:چیزی نیست فقط دلتنگت بودم!
خندیدم و گفتم:حق میدم منم حسابی دلتنگ تو و اون فسقلی بودم ولی برای یه سری مسائل این قرنطینه لازم بود دیگه تکرار نمیشه!
چشماش میلرزید ولی لبخندی پر از آرامش زد و گفت:درسته پیشنهاد دادم پا تو این راه بزاری ولی همین چند روز که نبودی...
نتونست ادامه بده و خندید،دستاشو گرفتم و خواستم چیزی بگم که اینجاست میگن بر خرمگس معرکه لعنت.
نیما:به داداش آزادیت مبارک!
خنده کنان اومد نزدیکمون و محکم بغلم کرد و ازم جدا شد و یه پوشه قطور داد دستم و گفت:خیلی خوشحالم کارت تموم شد من جایی کار دارم ۲ ساعت مرخصی رد کن...یاعلی.
منتظر جوابم نموند و رفت،زدم زیر خنده ریحانه هم میخندید.
ریحانه:واقعا در نبودت آقا نیما زحمت کشید!
یه تا ابرومو دادم بالا و گفتم:وظیفش بوده داره حقوق میگیره...
ریحانه دست به سینه نگاهم کرد و گفت:عه....پس چرا من حقوق نمیگیرم؟
-چون شما رئیسی!این خیریه متعلق به خودته...
مشتی به بازوم زد و گفت:باشه زغال فروش..
خندید و پوشه رو از دستم گرفت و گفت:برو خونه استراحت کن...منم یکم اینارو ردیف میکنم وقتی آقا نیما اومد کارا رو میسپرم بهش میام پیشت!
اخم کردم و خم شدم و صورتم رو گرفتم جلو صورتش و خیره شدم بهش که یه قدم رفت عقب همونطور جدی نگاهش کردم حواسش پرت شده بود پوشه رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:لازم نکرده میمونم...
(ریحانه)
دیگه داشتیم به روزای آخر سال میرسیدیم هوا نه خیلی زیاد سرد بود نه گرم ولی خب کمی سوز داشت،تصمیم گرفتم کم و بیش خونه رو گردگیری کنم و آخر هفته هم بهترین زمان بود برام چون بقیه روزا درگیر کارای خیریه بودم!
ترنم رو داده بودم به مامان که لای دست و پام نباشه،اولین مداحی طاها پخش شده بود و حسابی هم ازش استقبال شد و کم کم آلبوم این مداحیش هم یکی یکی داشت ضبط و پخش میشد و تو همین یکی دوماه حسابی طرفدار جمع کرده بود!
یکی از مداحی هاش رو پلی کردم و با صداش مشغول تمیز کردن خونه شدم حسابی از کت و کول افتاده بودم،یه لیوان آب خوردم و نشستم رو مبل و شماره اطهر رو گرفتم که بوق نخورده جواب داد!
اطهر:سلااااااااام زنداداش!
خندیدم و گفتم:سلام خوشگله رفتی حاجی حاجی مکه؟
آهی کشید و گفت:چی بگم والا دلم داره لکمیزنه براتون!....راستی سال تحویل اینجایید دیگه؟
تو فکر فرو رفتم و بعد از کمی مکث گفتم:نمیدونم والا بهش فکر نکردم...بزار طاها بیاد باهم تصمیم میگیریم...
اطهر:آها...ها؟...عه ریحان جون بیا مامان میخواد باهات حرف بزنه از من خداحافظ...
با اطهر خداحافظی کردم و کمی هم با مادرجون صحبت کردم و حسابی هم لبو شدم و قطع کردم!
پا شدم کمی غذا برای ناهار درست کردم و مشغول بقیه کارام شدم......
ادامه دارد.......................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_83
همه جا حسابی برق میزد لبخندی از روی رضایت زدم و خیره شدم به بوفه تنها قولی که هنوز مونده بود چون خیلی بزرگ بود تنهایی نمیتونستم از پسش بر بیام،فقط ظرفای توش رو مرتب کردم و تصمیم گرفتم تکونش ندم فقط روشو تمیز کنم!
چهار پایه گذاشتم و رفتم بالاش ایستادم اووو چقدر هم که بلنده دستم نمیرسید کامل همه جا رو تمیز کنم،رو نوک انگشتای پاک ایستادم تا کنی قدم بلند تر بشه پارچه هم بستم ته جارو و شروع کردم به تمیز کردنش!
طاها درو باز کرد و اومد داخل.
-سلاااااام!!!
با دیدنم چشماش داشت از جاش میزد بیرون و خشکش زده بود،وسایلش رو پرت کرد رو مبل و با اخم ایستاد کنارم و گفت:بیا پایین ببینم کی به اون بالا کار داره؟اصلا اونجا چیکار میکنی؟لازمه مگه؟یکیو میاووردم تمیز کنه خب!
ریحانه:سلام آقا منم خوبم...عزیز من تموم شد چرا الکی یه بنده خدا رو خسته کنیم اینم آخریش بود که حل شد...
طاها کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:اینا وظیفه تو نیست!
اینو گفت و دستمو کشید تعادلم بهم خورد از ته دل جیغ کشیدم و از بالا افتادم تو بغلش تکونی نخورد ولی من تنم درد گرفت وقتی افتادم تو بغلش!
جارو و پارچه رو از دستم گرفت و رفت بالا و شروع کرد به تمیز کردن بوفه،ایستادم و خیره شدم بهش نمیدونم چقدر بهش نگاه کردم که خندید و گفت:با مداحی های من کار میکنی؟...همه آهنگ شاد میزارن!
به خودم اومدم و گفتم:من اینطوری انرژی میگیرم!
از بالای صندلی اومد پایین و با ذوق و لبخند گفت:خدایی؟انقدر صدامو دوست داری!
شیطنتم گل کرد،خندیدم و گفتم:نه فقط چون سبک و متنش رو دوست دارم گوش میدم!!
پنجر شده نگاهم کرد و نشست رو مبل،ضربهای به شونه اش زدم و گفتم:پاشو،پاشو نشین تنبل میشی بیا ناهار حاضره.
میز رو چیدم و دوباره طاها رو صدا زدم،دست و صورت شسته و با لباس راحتی نشست پشت میز و چشامو بست عمیق بو کشید!
طاها:وااای ماکارونی...
خندیدم و گفتم:بچم...کلا موقع درست کردن دلم پیش ترنم بود.
طاها:حتما مادرجون حسابی اذیت شد!
-نه بابا پارسا اونجاست دیگه...فقط شیطونی میکنن ولی.
براش غذا کشیدم و گذاشتم جلوش تشکر کرد و مشغول خوردن شد!
-راستی طاها..
طاها:جان!
خندیدم و گفتم:امروز زنگ زدم برای اطهر مادرجون گفته برای عید بریم اصفهان...
نگاهم کرد و گفت:من کلی کار دارم...دوتا برنامه دعوت شدم تو شبای عید!
سری تکون دادم و گفتم:به نظرت چیکار کنیم؟
طاها:هرچی تو بگی!
خندیدم و گفتم:الان من بگم بریم اصفهان تو میتونی بیای؟
خندید و گفت:حرفمو پس میگیرم...به غیر از رفتن به اصفهان اصلا هرچی تو بگی.
سری به نشونه تأسف تکون دادم و گفتم و دستامو با ذوق کوبیدم به هم و گفتم:نظرت چیه اونا بیان!
غذا پرید تو گلوش و به سرفه افتاد براش یه لیوان ریختم و ایستادم کنارش و دادم دستش و چندتا زدم پشتش،با تعجب نگاهم کرد ولی چشماش برق خاصی داشت
طاها:اینطوری که خیلی سخت میشه!
سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:اصلا اینو نگو اون سری ما رفتیم چند روز موندیم الان بگو اونا بیان!...آها راستی آقا کاظم هم بگو با خودشون بیارن.
نگاهش پر از حرف و احساس بود،دستامو گرفت و بوسید و گفت:تو فرشته ای...الان دلم میخواد جوری بغلت کنم داد بزنی لِه شدم خب یواشتر....
خندیدم و مشتی زدم رو شونه هاشو گفتم:بسه حالا دوباره فاز شاعرانه بر ندار پاشو زنگ بزن...
حسابی ذوق کرد و از خدا خواسته بلند شد و شماره خونشون رو گرفت،حسابی خوشحال بود و با ذوق دعوتشون کرد هرچند کمی مقاومت کردن ولی طاها بود دیگه بلاخره راضیشون کرد!
(طاها)
یه ساعتی نمیشه اومدیم خرید ریحانه انقدر سریع اما با سلیقه لباسارو انتخاب کرد که از تعجب دهنم باز مونده بود...
ریحانه:خب بریم برای خونه یکم وسیله برداریم.
با تعجب نگاهش کردم:خریدت اینجا تموم شد؟
سری تکون داد و گفت:ببخشید دیگه...
اخمی کردم و گفتم:این چه حرفیه اصلا چیزی هم خریدی انقدر که سریع کارت تموم شد؟خانما معمولا تا کل پاساژ رو خالی نکنن ول کن نیستن!
خندید و سرشو انداخت پایین و گفت:نه خب نیازی نبود،کفش و روسری و شلوار که تو و تمیز داشتم از قبل فقط همین مانتو خوبه!چقدر قانع بود این دختر،لباسای عیدمون هم اصرار کردم حتماً ست بگیریم چون دلم میخواست نشون بده یه خانواده ایم!
از پاساژ داشتیم بیرون میومدیم که از پشت ویترین یه نیم ست نقره توجه ام رو جلب کرد،ریحانه حواسش نبود داشت به یه سری لباسای بچگونه نگاه میکرد من مردد موندم بین خریدن و نخریدن....
ادامه دارد...............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_84
(ریحانه)
صدای خنده و همهمه تو اتاق بالا بود خیلی خوشحال بودم که دوباره کنار هم جمع شدیم واقعاً جو خانواده و گرمایی که بین همه اعضا برقراره آرامشی عجیب به همه میده!
طاها کنار آقا کاظم نشسته بود و گرم صحبت بودن چقدر دلم براش میسوخت که تنهای تنها شده بود حتی بچه های دیگه اش خیلی کم بهش سر میزدن...
توفیق:زندایی این ماهیتون چرا کجه؟
اطهر زد پس گردنش و گفت:تو چشمات چپه که کج میبینیش!
طاهره چشم غره ای به اطهر رفت و گفت:دستت بشکنه الهی چرا بچمو میزنی؟
خندیدم و گفتم:نه راست میگه چند روز پیش که طاها خریدش ترنم از تو تنگ برش داشت فشار داد طفلک مرده بود تقریباً...
ترنم جلو میز ایستاد و گفت:مایی منه!
کیمیا:آره دیدیم فلجش کردی!
همه زدیم زیر خنده،اقاجون بچه ها رو دور خودش جمع کرد و شروع کرد به قصه گفتن گوشیم رو برداشتم و از جمعشون عکس گرفتم.
اطهر:اخ اخ بیست دقیقه مونده به سال تحویل!
طاها آقا کاظم رو نزدیک میز آوورد و همه دور سفره هفت سین نشستیم.
مادرجون:مادر خونتون مفاتیح پیدا میشد؟
لبخندی زدم و گفتم:چرا که نه...الان میارم براتون!
رفتم تو اتاق و به تعداد همه مفاتیح برداشتم و برگشتم تو هال و دادم بهشون،خواستم بشینم که صدای آیفون بلند شد نگاهی به طاها انداختم که شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد و رفت سمت آیفون!
داداش طاهر:مهمون دارید؟
-نه الان موقع سال تحویله فکر نکنم!
طاها نگاهی به صفحه آیفون انداخت و لبخندی زد و گوشی رو برداشت و گفت:بفرمایید!!
بعد هم درو باز کرد و رو بهمون گفت:پدرجون و امید اینان!
آقاجون:چقدر هم عالی...
لبخندی زدم و کنار طاها ایستادم تا مامان اینا بیان بالا با اومدنشون حسابی ذوق کردم یکی یکی بغلشون کردم و راهنماییشون کردم داخل همه گرم احوال پرسی شدن و نشستن کنار هم،کفشای مامان اینا رو هم کنار بقیه کفشا ردیف کردم و نشستم کنار طاها و چشم دوختم به صفحه مفاتیح داشت دعای عهد میخوند واقعاً صداش بی نظیر بود لبخندی زدم و خیره شدم بهش،ده دقیقه مونده بود به سال تحویل داداش امید زد پشت طاها گفت:داداش بلند بخون نزار فقط خانمت فیض ببره!
همه خندیدن و تایید کردن همین لحظه دوباره صدای آیفون بلند شد و صدای خنده بقیه اوج گرفت،طاها لبخند زد و رفت سمت آیفون.
رها:مرتضی اینان!
طاهام تایید کرد و درو براشون باز کرد اونام اومدن بالا مرتضی با دیدن همه خندید و گفت:فقط ما اضافه بودیم؟اینه رسمش داداش...
طاها خندید و زد پشتش و گفت:این چه حرفیه خوش اومدید...
اونام کنار بقیه نشستن و طاها هم شروع کرد به خوندن دعای عهد همه ساکت بودن و حسابی تو حس بودن!
سه دقیقه مونده بود به سال تحویل که دوباره صدای آیفون بلند شد.
داداش طاهر:عجباااا...
همه زدن زیر خنده.
طاها:عه احمد و رسولن!
لبخندی زدم دوستای طاها بالا نرسیده بودن که دوباره زنگ خورد.
آقاجون(پدر بزرگ عزیزم):به به چه مهمونای خوش قدمی داری بابا!
تایید کردم و گفتم:باعث افتخارمه.
اینبار ستایش و آقا پوریا و آقا نیما بودن واقعا خوشحال شده بودم،جلوی در آقا رسول با دیدن کفشا تعجب کرد و شروع کرد به شمردن....
آقا رسول:۱...۲...۳..۴.....۱۷....احمد بریم!
طاها دستشو گرفت و گفت:لوس نشید بیاید سال داره تحویل میشه.
احمد:خدایی همه اینا اینجا جا شدن؟
همین لحظه ستایش اینا هم اومدن بالا که تعجب دوستای طاها زیاد شد!!
اطهر:بیایید فقط ۱ دقیقه مونده!
سریع همه جایی پیدا کردن نسستن.
آقا رسول:بخون طاها زود باش!
طاها صداشو صاف کرد و شروع کرد به خوندن دعای سال تحویل!
طاها:یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ
یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ
یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ
حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ...
همین که طاها دستامو گرفت سال تحویل شد و همه پا شدن و همدیگه رو بغل کردن حدوداً ۲۸ نفر بودیم واقعا خیلی خوشحال بودم عاشق این جمعیت بودم از خدا میخوام از امسال و سال های بعد همیشه کنارشون باشم! برگشتم سمت آقا کاظم تا بهش تبریک بگم که با چشمای خیس از اشکش رو به رو شدم،قلبم فشرده شد ایستادم جلوش و گفتم:تبریک میگم آقا کاظم انشاالله سال خوبی داشته باشید...
طاها هم بغلش کرد و گفت:ای بابا آقا کاظم گریه نکنید تو این لحظه...
آقا کاظم اشکاشو پاک کرد و ترنم رو گرفت تو بغلش و بوسیدش و گفت:خدا خیرت بده پسرم واقعاً که نظیر نداری!انشاالله خوشبخت بشید..
ازش تشکر کردیم و پیشنهاد دادم تا شب نشده همه بریم بهشت زهرا هم سر مزار نرگس هم مامان بزرگم بقیه هم لبخندی از روی رضایت زدن و حاضر شدن تا بریم!
خانواده ستایش و آقا رسول و آقا احمد رفته بودن مسافرت برای همین تنها بودن و اومدن بودن پیش ما واقعا امسال از بهترین لحظه های سال تحویل برای من بود.....
ادامه دارد.........................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_85
(طاها)
از آقا کاظم فاصله گرفتیم و اجازه دادیم تا با دخترش تنها باشه
ستایش خانم:آه چقدر بده این لحظه!خدا بهش صبر بده.
ریحانه با چشمای خیس سری تکون داد و خیره شد به زمین،کنارش ایستادم و تکیه دادم به درخت و گفتم:چرا انقدر غمگینی؟لبخندی زد و گفت:نیستم....فقط تحت تاثیر حال آقا کاظم قرار گرفتم!
سری تکون دادم و چیزی نگفتم و خیره شدم به دوویدن بچه ها و بازی کردناشون،ترنم داشت بزرگ میشد و هرچی بیشتر میگذره شباهتش به نرگس بیشتر میشه!
با افتادن ترنم از فکر بیرون اومدم و قبل اینکه عکس العملی نشون بدم ریحانه دویید سمتش
ریحانه:ای وای بچم!
خودمو بهشون رسوندم ولی ترنم عین خیالش نبود و دستاشو از دست ریحانه کشید بیرون و دووید دوباره سمت بچه ها،پارسا یقه توحید رو چسبیده بود و سرش داد میزد
پارسا:نمیبینی کوچیکه برای چی هولش دادی؟خوبه منم پرتت کنم رو زمین؟
ریحانه:بچه ها بچه ها آروم تر چه خبره؟
پارسا:خاله کاری نداشته باش من باید حساب این بچه پر رو برسم!
توفیق پارسا رو هول داد و گفت:پر رو خودتی جغلهه...
محمد علی خواست بره پیششون که ریحانه اجازه نداد و گفت که بزارن خودشون حلش کنن و فقط حواسمون باشه خطرناک نشه...
ترنم و تمنا و نیلماه هم نشسته بودن و گل برگ هایی که رو زمین بود رو جمع میکردن
اطهر:عجبا انگار نه انگار سر اینا دارن دعوا میکنن..
نیما:همونطور که شما عین خیالتون نبود!
برگشتم سمت نیما و کنجکاو نگاهش کردم اطهر با غیض گفت:الان این حرفتون چه ربطی به دعوای بچه ها داشت؟در ضمن مگه من از شما خواسته بودم دعوا راه بندازید؟
طاهره:قضیه چیه؟
اطهر دست پاچه نگاهی به من انداخت و ازمون فاصله گرفت،طاهره رو کرد بهم و گفت:چش بود این؟
اخمی کردم و گفتم:هیچی...
یه ساعتی تو بهشت زهرا بودیم هوا تقریبا تاریک شده بود خواستم از بیرون شام بگیرم که مادرجون اصرار کرد شام گذاشته حتما بریم خونشون!
احمد و رسول هم ازمون خداحافظی کردن و رفتن هرچقدر هم اصرار کردیم شام بمونن قبول نکردن و رفتن!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
ترنم:بشی ها هین تَفش منو بابام بلام هَلیده، نیدا هیلییی هوشله الهی گلبونش بسشم!!
خندیدم و از تو آینه به ترنم نگاه کردم که داشت کفشاشو به ترنم و پارسا نشون میداد اطهر:نه بابا راست میگی؟
ترنم اخم کرد و زد رو پاش و گفت:اه..تو بشهای؟
خندید و گفت:داداش این بچت اخلاق نداره ها...به کی رفته؟
خندیدم و نگاهی به ریحانه انداختم و با لحن شوخی گفتم:به مامانش...
اطهر:والا یادم نمیاد نرگس انقدر سل...
از تو آینه نگاهش کردم و انگار متوجه حرفش شد که دستشو گذاشت جلو دهنش و چیزی نگفت،نگاهی به ریحانه انداختم که سرشو انداخته بود پایین و با انگشتاش بازی میکرد،لعنتی باز حرفی زدم که نباید میزدم...
تمنا:عمو آهنگ میزاری؟
دست بردمو ضبط رو روشن کردم که صدام پیچید تو ماشین خواستم عوضش کنم که دیدم تمنا شروع کرده به خوندن،ریحانه سرشو بلند کرد و خیره شد بهش و لبخندی نشست رو لباش از لبخندش منم لبخند زدم و نگاهی سرزنشگر از تو آینه به اطهر خواهر پر دردسرم انداختم که آروم ل.ب زد و گفت:ببخشید!
نگاهم و ازش گرفتم و مشغول رانندگی شدم....
(ریحانه)
برای همه میوه گذاشتم و نشستم کنار کیمیا همه جلوی تلویزیون نشسته بودن و منتظر که برنامه شروع بشه،طاها هم مهمون برنامه بود برای همین همه مشتاق بودن!
کیمیا:کی مامان میشی؟
لبخند زدم باز سرخ شدم
-ای بابا چرا همیشه اینو ازم میپرسی؟
نسیم پرید وسط حرفمون و گفت:این خودش تو همین یه دونه مونده که!
طاهره:من دوتا بچه دارم ولی این محمد علی از همه بدتره...والا انگار سه تا بچه دارم ول کن ریحان به حرفشون گوش نده!
کیمیا ضربه ای به دستش زد و برگشت سمت و خواست چیزی بگه که با صدای مجری که اسم طاها رو صدا میزد به تلویزیون چشم دوخت!
مشتاق به صفحه تلویزیون چشم دوختم با ورود طاها قلبم بیقرارش شد حسابی هیجان داشتم و دل تو دلم نبود.....
ادامه دارد...............................
(: دخـترانه :) ¹²⁸
#فقطبࢪاےدختࢪم #پارت_85 (طاها) از آقا کاظم فاصله گرفتیم و اجازه دادیم تا با دخترش تنها باشه ستای
اینم ۵ پارت رمان 👀
پر طرفدار #فقط_برای_دخترم 🤍🙂
نظراتتون در مورد سوپرایز هامون 🤍👇🏻"
https://harfeto.timefriend.net/16931474798114
یعنی بترکونید ناشناس رو ها 😁👀😂