eitaa logo
•فادیھ•
743 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
41 فایل
- بهتر از بهترین ها🌱؛ - شَرطۍ‌اگر‌هست : @alittleconditions کپی؟ یه نگاه به شرط ما بنداز جانان🌙🌚 - گوش شنوای من برای پیشنهاداتتون : https://daigo.ir/secret/1823533367 ‌فادیھ . بانو نجات دهنده ۷۰۰............✈.........۸۰۰
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــ
از این پروفای درسی که خودم عاشقشم🤏🏻
خدایا؛ آفاتِ زودرنجی، زودجوشی و زودباوری را از جان ما بردار.. 🍀☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌هر‌کس‌که‌مینگرم‌در‌شکایت‌است حیرانم،که‌لذت‌زندگی‌به‌کام‌کیست؟!
=)
. [ وَ لا تَحجُبنی عَن رَافَتِك! ] محروم نکن مرا از مهربانیت!🌿🍊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•فادیھ•
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? متعجب گفتم: - مردک؟ کی رو می گی؟ طاهر گفت: - پدرم . اشک هاش باز روی صورت ش ریخت و گفت: - بچه بودم اما متوجه می شدم! همیشه نبود و منو به حال خودم رها می کرد و همیشه ازاد بودم ازاد تر از هم سن و سال هام قلدر بودم از همه چیز سر درمیاوردم سر همین قلدر کاری هام با چند تا پسر بسیجی اشنا شدم و باهاشون اخت شدم بابا فهمید! از هر چی بسیجی و نظامی و این کاره بود متنفر بود تهدیدم کرد کتکم زد با خودش می بردتم تو دم و دستگاه کثیف ش! کم کم فهمیدم کار هاشو می خواستم کمک ش کنم به رفقام که از خودم بزرگ تر بودن گفتم اونا گفتن که به فرمانده امون بگیم و گفتیم گزارش می دادم بهشون کله گنده بود و همه جا رفیق داشت فرمانده امون خودش باهاش حرف زد اما قبول نکرد و فرمانده امون تهدید کرد ازش شکایت می کنه فهمید من گزارش دادم و به کی گزارش دادم تا سر حد مرگ کتکم زد جلوی چشم هام فرمانده ام با دوتا رفیقم که پسرای فرمانده ام می شدن رو داد زیر بگیرن! خانوم ش سر سال دق کرد و مرد! نوبت من بود منو نمی خواست ترانه به شدت به من وابسته بود و چون خوشکل بود بابام با اون به رقبا ش پز می داد! حتا به بچه ی خودش هم رحم نمی کرد بهم گفت باید برم اما نمی خواست ترانه ازش متنفر بشه گفت باید نقش مردن بازی کنی! گفتم نه گفت ترانه رو ازار می ده! بعد مامان تمام جونم ترانه بود شبا تو بغلم می خواید کوچیک بود 8 سالش بود مثل خودم قلدر بود تا من بودم و من که نبودم مظلوم بود فکر کردم دروغ می گه اما نه خدمتکار اورد و اون به بهونه الکی که بابام گفته بود من نبود ترانه رو کتک زده بود به خاطر جون ترانه رضایت دادم اشکای ترانه من و اتیش می زد اما برای جون ش راهی نداشتم منو فرستاد دبی پیش یکی از همکار هاش یه هفته پیش همکارش مرد که من تونستم الان بیام اینجا توی مدت بیکار ننشستم کلی استاد از بابام جمع کردم تا انتقام خودم و ترانه رو بگیرم. اشک توی چشای همه امون جمع شده بود. طاهر پاشد و رو به من گفت: - می خوام برم پیش خواهرم. لب زدم: - برو داداش . اشک هاشو پاک کرد و رفت پیشش. ترانه ام چی کشیده بود!