«آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست..»
•.🪴↫#اندکی_حرف
سعدی.
مقصد آسمان است از حوالی زمین باید جدا شد ...
•.🌸↫#بیوگرافی
•فادیھ•
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت107
#ترانه
جا خورد و گفت:
- برم وسایل و بیارم.
لب زدم:
- منم میام.
دستمو گرفت و گفت:
- باشه بیا.
سمت ماشین رفت که با ترس به پشت سرش و همون درخت ها نگاه کردم.
که وایساد جلوم و گفت:
- هی چیو نگاه می کنی؟ به خودت ترس وارد می کنی گفتم قران بخون .
سری تکون دادم و تند تند هر چی ایه و سوره بلد بودم شروع کردم به خوندن.
مهدی وسایل و برداشت و راه افتادیم با بقیه.
یه کیلو متر فاصله داشت.
مهدی اروم گفت:
- وقتی جیغ کشیدی قلبم اومد تو دهنم مخصوصا که جیغ هات قطع نمی شد! نمی دونی با چه سرعتی دویدم .
از این همه نگرانی ش به خاطر من و دوست داشتن ش صد بار خداروشکر کردم.
و گفتم:
- گلوم درد می کنه فکر کنم زخم شده!
مهدی برای اینکه جو و عوض کنه گفت:
- هر کی جای تو بود این جیغ ها رو می کشید باید یه تعویض حنجره براش انجام می دادن .
خندیدم و به کلبه رسیدیم.
خوب بود سعید و علی داشتن اتیش روشن می کردن سعید با دیدنم گفت:
- ابجی خوبی؟ چرا جیغ کشیدی؟
لبخندی زدم و هادی براشون تعریف کرد.
سعید اخم هاش توی هم رفت و ناراحت شد و گفت:
- ابجی خودم 13 سالش بود خیلی درس خونه حالا هم بیشتر می خونه توی حیاط مون یه درخت کنار بود وقتی داخل لامپ ها رو خاموش می کردیم نمی تونست بخونه نگران ش بودیم گاهی انقدر می خوند از حال می رفت!
این عادت کرده بود بی سر و صدا بره تو حیاط زیر درخت رو تخت با چراغ مطالعه درس بخونه! یه روز همین بلا سرش اومد و من و دید و رفت تو جلدش دیونه شد خودشو می زد موهاش کشیده می شد جیغ می زد دکتر و اینا فایده نداشت بردیمش پیش یه فرد مومن با قران و دعا از بدن ش کشیدش بیرون البته این موجودات توی بدن افراد باخدا و قران خون نمی تونن ورود کنن تو رو تنها گیر اورده بود ولی رسیدی بهش دور شد ازت یعنی نمی تونه توی بدن ت ورود کنه بلکه فرار می کنه!
ارامشی بهم تزریق شد!
خداروشکری من و مهدی و بقیه گفتیم.
نشستیم و مهدی یه پارچه خیس کرد و گل های خشکیده روی صورت مو پاک می کرد و بعد دست و پاهام رو.
یخ زدیم تا تمیز شدم و برگشتیم تو.
کلبه خیلی گرم بود و دوست داشتم بخوابم اما خوب جا نبود دراز بکشیم!
همین نشسته هم توهم توهم بودیم.
فقط زینب چون واقعا خیلی بهش فشار اومده بود گوشه کلبه دراز کشیده بود و تک پتوی توی کلبه رو انداختیم روش .
منم روبروی اتیش نشسته بودم
#عشق_به_یک_شرط
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت108
#ترانه
یهو یه سوال توی مغزم ارور داد نگاهمو به مهدی که روبروم کنار فرمانده اش بود و یه چیزایی بهش می گفت انداختم و صداش زدم:
- مهدی!
حرف شو قطع کرد و سر بلند کرد بهم نگاه کرد و گفت:
- بعله خانوم؟
همه نگاهشون به من بود ببین چی می خوام بگم.
لب تر کردم و گفتم:
- تو مگه معمور مخفی نیستی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوب؟
گفتم:
- چیکار کردی که می خوان ما رو بکشن یا اصلا اونا کی ان که تورو می شناسن!
مگه تو معمور مخفی نیستی؟
مهدی تعجب کرده بود از سوالم .
اب دهنشو قورت داد و گفت:
- چرا یهویی این سوال و پرسیدی خانوم؟
سری به عنوان نمی دونم تکون دادم و رو به طاهر گفتم:
- می دونستی یه بار بابا داشت مهدی رو می کشت؟
چشمای طاهر گرد شد!
مهدی با چشمای ریز شده نگاهم کرد و گفت:
- مگه تو خبر داشتی؟از کجا فهمیدی؟
بهت زده گفتم:
- تو می دونستی بابام گفته با ماشین جلوی دانشگاه زیرت بگیرن و به من گفتی نمی دونی؟
مهدی گفت:
- نمی خواستم بری سروقت بابات خانوم اون ادم خطرناکیه!
طاهر گفت:
- واقعا مهدی رو داده بود زیر بگیرن؟
بغض کردم و سر تکون دادم و گفتم:
- تو رو ازم گرفته بود کلی منو مشاوره برد و کاری کرد اسم تو توی خونه ممنوع باشه! می خواست مهدی رو هم ازم بگیره ولی توی دانشگاه حساب شو رسیدم!
طاهر گفت:
- واقعا چیکار کردی؟
براش تعریف کردم توی دانشگاه چی گفتم .
ساعت 2 شب بود تقریبا! همه یا صحبت می کردن یا چرتک می زدن.
فقط زینب خواب بود.
از بس به اتیش نزدیک بودم و هی چوب می نداختم دستام سیاه و کثیف شده بود.
بطری اب ی که توی اتاقک بود و برداشتم و سمت در رفتم که چشای مهدی بهم دوخته شد و با سر پرسید کجا می ری؟
منم با سر به دستام اشاره کردم و چشاشو به معنای باشه باز و بسته کرد.
بیرون اومدم و خواستم دستمو بشورم اما اب از لای در داخل می رفت پشت کلبه رفتم و خم شدم دستمو بشورم که صداهایی به گوشم خورد.
سر بلند کردم دور تر یه ماشین هایی وایساد.
حتما اینا هم گم شدن دقیق شدم که دیدم یه سری افراد با لباس سیاه و صورت پوشیده پیاده شدن و از این دور هم اصلحه توی دست هاشونو می دیدم.
شک نداشتم اونی که داشت دستور می داد و حرف می زد باباست.
اما چطور پیدامون کرد؟
اگر اتیش کلبه رو خاموش کنیم نور توی کلبه رو نمی بینن و مطمعنن دیر تر پیدامون می کنن.
سریع همون جور خمیده رفتم و سریع درو باز کردم رفتم داخل و اب روی اتیش خالی کردم و پتو رو از روی زینب برداشتم و انداختم روش دود ش بلند نشه!
همه متعجب نگاهم کردن و وحشت زده گفتم:
- مهدی بابام اینجاست با یه افرادی اومده خودم اصلحه رو دیدم توروخدا پاشید فرار کنید.
چند نفر سریع بیرون رفتن اوضاع رو چک کنن.
سریع با کمک طاهر زینب و بلند کردم و گفتم:
- تو زن ت بارداره نباید به خاطر من اسیبی ببینه توروخدا در برید شما زود تر برید چادرمو سریع با چادر زینب عوض کردم و گفتم:
- این چادر ردیاب داره هر جا باشید زود پیداتون می کنن و کمک تون می کنن برید.
و ردیاب و همون طور که مهدی یادم داد فعال کردم.
طاهر نمی تونست کاری بکنه و سریع با زینب راه افتادن.
زینب با چشای گریون بهم نگاه کرد و رفتن.
#عشق_به_یک_شرط