🌿
پیشاپیش ولی به موقع ᥫ᭡
چند شب پیش، نیمههای شب بود که پیامش را دیدم.
- فردا عصر میای خونمون؟
کارهایی که چیده بودم برای فردا، روی مغزم رژه میرفتند.
- سرم خیلی شلوغه، بیام همه کارام میمونه.
نه اینکه دلم نمیخواست، فقط توی شلوغترین زمان برنامههایم بودم، اینقدر که گاهی از خیرِ خوابِ شب هم میگذشتم. اصرار کرد، خودش را لوس کرد و آخرش تهدیدم کرد که اگر نیایی اینطور و آنطور. 😇😇
سید گفت برو و کمی به خودت استراحت بده. خودم هم خوب که فکر کردم دیدم چقدر خستهام از این دیماه که به اندازهٔ یک سال، کِش آمدهبود.
رفتم تا بشینیم مثل همیشه از همه چیز بگوییم، هی حرف بزنیم، هی حرف بزنیم و بعد از چند ساعت با حسرت به حرفهایی که هنوز ماندهاند فکر کنیم.😅
میدانم اوضاعش از من بدتر نباشد بهتر هم نیست. بچههای قد و نیمقد، کارهای خانه که تمامی ندارند و شب بیداریهایی که از چشمهایش میبارد.
مثل همیشه یک فلاسک چای آماده کرده بود، اما قهوهخور بودنم را یادش نرفته بود. داشتم هوای خانهاش را نفس میکشیدم و به این فکر میکردم چقدر لازم داشتم اینجا آمدن را، که یک کیک خانگی با شمع صورتی روی دستهایش چرخید و آمد جلوی صورتم و من اصلا یادم هم نبود که فقط چند روز تا تولدم مانده.
هوای خانهاش و طعم شیرین رفاقتش همهٔ لِه شدگیِ دیماه را شست و بُرد.
بعضیها خیلی رفیقند. حواسشان به آدم هست حتی وقتی خودت حواست به خودت نیست. الحمدلله...
#آدمهایمهرباناطرافمانهدیهخدابهماهستند
#رفاقت
#دلنوشت
@giyume69