کلاف تنهایی
چرخ ریسندگی را گذاشت توی کوچه جلوی در. تکیه داد به دیوار، نشست پشت چرخ. آفتاب تیز که از سقف های گنبدی و کاهی خانه ها می گذشت و می افتاد روی سر کاسه ی پَلته ها*، بوی مُشکشان می پیچید توی کوچه.
با هر دور که کَل هاجر دسته ی چرخ را می چرخاند، یادش می آمد که پینه های دستش چقدر سفت و زمخت شده اند.
چرخ دور می زد و دوک نخ پُرتر می شد. پُرز پَلته های پنبه می رفت توی هوا و می نشست روی روسری کرم و پیراهن آبی اش. شبیه کویرِ پر از شن ریزه که روی بوم نقاشی، آسمانش را پر از ستاره های سفید کشیده باشند.
خورشید که صورت کَل هاجر را می گرفت زیر پر و بالش، رفت و امد توی کوچه بیشتر می شد. کَل هاجر چادر مشکی گل ریزش را می گذاشت لای دندان و لابه لای صدای تق تق چرخ، گوش می سپرد به بستن در خانه ها. دسته را می چرخاند و کلاف دوک بزرگتر می شد، شبیه تنهاییِ کَل هاجر.
✍ کلایی
*پلته: گوله های پنبه که با چرخ نخریسی تبدیل به نخ می شوند.
#تصویر_نوشت
@giyume69
رو به بیداری...
صدای قلبش را میشنود. تندتر از همیشه میزند. تعداد پیچها و پلهها از دستش در رفته. از سینه خم میشود روی نردهها. چشمهایش میگردند تا شروع راهپله را پیدا کنند. جز تاریکی چیزی نیست. حس میکند توی یک گرداب، فِر خورده آمده هوا. گردابی که روی دور کُند میچرخد.
چانه اش را میدهد بالا و چشم تیز میکند سمت آسمان. ته ندارد.
راه میافتد. صدایش را بلند میکند: آخه تو اینجا وسط این مارپیچ، چیکار میکنی اِما؟
پلهها را یکی یکی از زیر پاهایش رد میکند و پیچها را دور میزند. میایستد و نفسش را با صدا میدهد بیرون. دو پله جلوتر سایه کم رمقی میافتد روی زمین. ذهنش را ورق میزند، سایه که باشد یعنی نور تابیده. جلوتر میدود سایهاش پررنگتر میشود و زمین روشنتر.
مشتش را گره میکند دور نردههای چوبی. سرش را میدهد بالا. چشمهایش تنگ میشود. آسمان معلوم است و خورشید میتابد.
همهی زورش را جمع میکند توی پلکها. به نور غلبه میکند. چشمهایش گشادتر میشوند که کریستالهای لوستر سقفی تویشان برق میزنند. پتو را میزند کنار و مینشیند لبه تخت. از پشت پنجره، نگاهش را میدوزد به ستارهها...
#تمرینِنوشتن
#تصویر_نوشت
@giyume69
هر هفته با دوستانِ داستان نویسم عکسی را میگذاریم وسط و برایش یک موقعیت داستانی خلق میکنیم. اینبار معصومه عکس بالا👆 را فرستاد.
از کربلا که آمدم، درحالی که بین سرماخوردگی و بدندرد، رتقوفتق کارهای خانه و دلتنگی برای هوای مشایه، کلهملق میزدم فقط توانستم عکس فرستاده شده را از ته دل تماشا کنم و دیگر جانی برای نوشتن موقعیت داستانی باقی نمانْد.
این روزها مدرسه مبنا یک رویداد درون پارلمانی برایمان گذاشته که قرار است از حضرت امیر علیهالسلام بنویسیم. همهمان جمع شدهایم سر سفرهی پربرکت نهجالبلاغه و هرکس به اندازهی خودش از این سفره روزی برمیدارد. توی این نهجالبلاغه خوانیها، نگاه امام به مرگ، ذهنم را پُر کردهاست.
یک جایی از حکمت ۲۸۰ میفرمایند: کسی که سفر آخرت را بیاد داشته باشد، خودش را برایش آماده میکند.
شاید همین درگیری ذهنی باعث شد تا خوب که به این عکس نگاه میکنم یاد مرگ بیفتم.
آن آسمان روشنِ ته عکس با ساختمانهای سفیدش انگار حکایت دنیایی است که ما میگوییم بهتر از آن، جایی نیست. میچسبیم به همه چیزش و فکر میکنیم قرار است حالاحالاها داشته باشیمشان. یادمان میرود کمی آن طرفتر، چقدر آدم آشنا و ناآشنا از این دنیا رفتهاند.
به کفشها نگاه کنید! بچگانه، بزرگسال، کتانی، مجلسی، فقیرانه و...
انگار همه نوع آدم با هر وضعی که داشتهاند مبتلا به یک مسئله مشترک و یکسان شدهاند و رفتهاند. و حالا نوبت یک آدم دیگر از دنیای ما شده که برای خودش دَبدَبه کبکبهای داشته، او هم آمده تا برود...
ما آدمها وقتی مرگ را از یاد میبریم، طرفِ مرگخیز زندگی برایمان سیاه و سوخته میشود، چون هرچه خواستیم کردیم و مرگ را ندیدیم پس آماده نیستیم که برویم. مثل طرف سیاه این عکس.
آن پُشت مُشتهای عکس را ببینید! یک نفر دارد میرود سمت روشنایی. شاید مرگ است میرود تا آدمهایی که وقت رفتنشان شده را بیاورد.
ظهر یک روز تعطیل
در نیمه راه
از کنار هم گذشتیم
من و مرگ
او به شهر میرفت
من به گورستان ...
این آرزو را برای خودم و شما میکنم که ایکاش بتوانیم مرگ را زود به زود یاد کنیم. آنوقت انشاءالله آسمانِ جایی که داستانِ رفتنمان اتفاق میافتد روشن خواهد بود...
#دل_نوشت
#تصویر_نوشت
@giyume69