4_5929341474708654547.mp3
16.22M
داستان کوتاه
نویسنده: ارنست همینگوی
مترجم: نجف دریابندری
ذهن همهٔ ما یک وَرِ تحلیلگر دارد که از پس هر حرف و عکس و فیلم و چهره، یک چیزی بیرون میکشد. از این داستان «پیرمرد سر پل» که سَر و تهش را بزنی دو صفحه هم نمیشود، همین وَرهای تحلیلگر، چیزهای زیادی بیرون کشیدهاند.
خود همینگوی هم حتما وقتی مینوشته، از همان وَر ذهنش استفاده کرده.
یکی از پُلِ توی داستان تا بُزی که پیرمرد نگرانش است را سمبل میداند.
یکی دنیایی که پیرمرد تویش نفس میکشد را دنیای مدرن و مزخرفی میداند که روح آدمها را میچِلاند.
یکی هم که خیلی وَر تحلیلگر ذهنش باشخصیت است، حرف اصلی داستان را تاثیر جنگ روی زیست بوم میداند.
ولی من الان توی همین لحظه دوست دارم ساده بفهممش «یک پیرمرد تنها که دلش برای بُز و کفترهایش میسوزد.»
همین! همین قدر ساده.
حالا این وسط وَر تحلیلگر ذهنم، سرش را هی از پنجره میآورد بیرون. همان پنجرههای چوبی که قفل ندارند و هر دو بال پنجره با صدای قیژقیژ هی میروند و میآیند.
و من هر بار دو دستم را باز میکنم، دو بال پنجره را میگیرم و تَق میکوبمش روی وَر تحلیلگر ذهنم.
گاهی خیلی نیاز دارم ساده ببینم ساده فکر کنم، گاهی دلم برای ساده فکر کردن تنگ میشود...
بله! میدانم که عمیق بودن، انسان را بیشتر سزاست.🤕
#داستان
@giyume69